سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل 16

اوایل آذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش راجمع و جور کرد.امدن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید .سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود وموهایش روی صورت او پریشان بودند.

اوایل اذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و رویکاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش راجمع و جور کرد.امدن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید .سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود وموهایش روی صورت او پریشان بودند.دستش را به در گرفته بود ، گویی به سختیخودش را نگه داشته بود. ناگهان دستش از روی در لیز خورد و به زمین افتاد. 

یلداکه گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:«شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو روخدا.....»

شهاب که اصلا قصد ترساندن یلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمق گفت:« چیزی نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خوره کمکم کن برم دستشویی.»

یلدا دست او راگرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پابایستد، اما نتوانست. سرش به شدت گیج می رفت. سنگینی اش روی شانه های لاغرو کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به دستشویی رساند. تهوع شدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خوابافتاد. یلدا که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شماره ی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم یلدا.»

کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟» 

یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟»

کامبیز هراسان پرسید:« چی شده.»

- سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده. 

- نترسید الان میام. 

یلداگوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید.قطرات عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. یلدا دستمان کاغذی را برداشت وپیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق نگاهی بهیلدا انداخت.

یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر.»

دوباره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد.دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیزشود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطرمسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم سِرُم وصل کردند.بالاخره نیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز انها را رساند و خودش رفت. شهاب حال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خسته می نمود. یلدا او را به اتاقش برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلداخسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت بخش بود. خدا را شکر می کردکه شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابش نمی امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنهاتصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابدهمان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و ازدیدن ان لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش میخواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به چشم های قشنگش که بسته بود.به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوه می داد. خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دغدغه به بهانه ی مواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد اوردن لحظه ای که شهاب دمدر به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مغرور و متکی بهخود ببیند و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، ازجای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق شهاب اورد.انگار ان شب اصلانمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد.وضو که گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعف شروع به لرزیدن کرد. او باتمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که شهاب بیدار شد و سربلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت وچشم هایش را بست.

یلدا نمازش را بهاتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شها؟!چشم های شهاب بازشدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعمتاد و حق شناسی بود.
یلدا پرسید: (( خوبی؟!))
شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم.
یلدا گفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو!))
شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد