ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ساعت هاست از میان قاب پنجره ای غبار گرفته به آسمان سرد و خاموش این شهر مینگرم و در میان این لحظه های غریبانه زیستن به تو می اندیشم، به ثانیه هایی که در میان تمامی نگاه های سخت نامأنوس، نگاهی گرم، پناه آشفتگی هایم گشت و در میان آوازهای یاس، آوایی امید را برای ظلمات وهم انگیز قلبم به ارمغان آورد.
روزها از پی هم گذشت و تو هر روز از قاب خاطرم دور گشتی و در انتهای ذهن خسته از روزمرگی های بی کرانم در صندوقچه ی روزهای نیک جاودان گشتی....
امروز، چه بی تاب دلم غریبه ای آشنا را فریاد می کند....
در گوشه ای از خاطرم نامت روشنگر تمام ثانیه های ساکت این پنجره ی غبار گرفته است گویی یادت را چونان تحفه ای از بارگاه کبریاییت برای جانم به ارمغان فرستاده ای.
پرنده ی خیالم چه بی قرار از روزهای ملال انگیز بودن به آسمان ثانیه های نیک زیستن هجرت نموده است و قلبم چه بی تاب بلندایی را فریاد میکند، بلنداییی به عظمت حضورت، تا فریاد آورد :
ببخشای بر من روزهای آشفته زیستن در فراموشی حضورت ...............