سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل 22

یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت. حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد.

یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت. حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد. بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود. وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شها ب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود. شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد. بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود. برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق بخ خانه ی شهاب هم بداند خجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم. گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل. فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست. این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم. چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه... شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت. در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد. هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد. گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش باز کنه این نقشه رو کشیده. 

نظرات 1 + ارسال نظر
عاطفه چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ

مرسی عزیزم بابت کتاب
ازت خیلی خیییلییییییییییییییییییییییی ممنونم
خواهش میکنم بقیسو هم هر چه زودتر بذار
منو منتظر نذاریاااااااا
خواهش می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد