ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
صبح همه
جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر
پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت
که برفش تمیزتر و دست نخورده
تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست
لذت خاصی میبرد و حاج رضا این
را میدانست.
صبح همه
جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر
پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت
که برفش تمیزتر و دست نخورده
تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست
لذت خاصی میبرد و حاج رضا این
را میدانست.
یلدا باز برای لحظاتی به
تماشای ردپای خود روی برف ایستاد . به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به
درختهای
سفید پوش انداخت و ناخواسته
لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان غافل شده و با خود
گفت این امتحان رو که بدم
خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه.
از وقتی امتحانات شروع شده
بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری
بجز درس داشته باشند و تنها
چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟
خبری نشد؟ و یلدا سر تکان
میداد.
اما تماشای برف هنوز برای
یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برف نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی
درختان
سالخورده.