ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هفدهم
دیماه بود و کسالت از سر روی یلدا میبارید. شب گذشته اصلا از اتاقش بیرون
نیامده بود. شهاب هم دیرآمد و به اتاقش رفت. گویی
ناخواسته قهر کرده بودند.
صدای زنگ تلفن او را به خود
آورد. صدای با نشاط فرناز بود که میگفت الو. سلام تنبل خانم خوابی؟
یلدا با بیحالی جواب داد نه
بابا. خواب نبودم.
هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب
سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف
و
آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از
مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد.
صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا
احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه
خوردن
صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف
نمیامد اما همه جا سفید بود
مش حسین
در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و
پنجره را باز کرد
و بلند
گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.
چهره ی
شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد
آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه
شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که
امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.