یلدا دقایقی بود که بی هدف روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش حول و حوش گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد.
شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفت و یلدا کلافه بود و نمیدانست چه خواهد شد. ادامه مطلب ...
نیلوفر
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ
آن روز شهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند.کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تأکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعد از ظهر هم سری به شهاب بزند.یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشغول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و لباس زیبایی پوشید و روسری قشنگی به سر کرد و آرایش دلپذیری به صورتش داد. ادامه مطلب ...
نیلوفر
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ
اوایل آذر
ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه
ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش راجمع و
جور کرد.امدن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید .سر بلند
کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود وموهایش روی
صورت او پریشان بودند. ادامه مطلب ...
نیلوفر
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ