سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل 16

اوایل آذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش راجمع و جور کرد.امدن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید .سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود وموهایش روی صورت او پریشان بودند. ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل 14


آن روز قرار بود نرگس و فرناز برای اولین بار به خانه ی شهاب بروند و روز تعطیلشان را با هم بگذرانند. آنها نزدیک ظهر آمدند و سه تایی در اتاق کوچک یلدا جمع شدند. ابتدا از خانه و زندگی شهاب و سلیقه ی یلدا و بعد هم از دانشکده و بچه ها و اساتید و سهیل حرف زدند. فیلم روز عقد را نگاه کردندو عکس ها را دست به دست چرخاندند ونظریابی کردند، چای نوشیدند و میوه خوردند. ناگهان زنگ نواخته شد 
ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل سیزدهم

یلدا هیجان زده تر از همیشه مشتاق رفتن به خانه بود کتاب ها را با عجله میبست و داخل کیفش فرو می داد .... نرگس نزد او آمد و گفت: یلدا امشب بهتزنگ می زنم راجع به (هدایت) برام توضیح بدی. راجع به خودش؟ هم راجع بهخودش هم راجع به آثاراش . خب بگو به جای تو هم تحقیق کنم دیگه. نرگس خندیدو گفت: اینطوری که شرمنده ات میشم ولی گذشته از شوخی راجع به آثارش خیلیمشکل دارم

ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل ۱۲

دررا باز کرد و از خانه بیرون آمد. پسر همسایه ی روبه رو که یلدا نامش رامزاحم (پشت شیشه) گذاشته بود، آماده و سرحال گویی منتظر یلدا بود، لبخندیزد و سلامی زیر لب داد. یلدا بی توجه به او راه افتاد، پسرک هم ! تاایستگاه اتوبوس راه چندانی نبود. یلدا به نرمی روی نیمکت سرد سایه بان دارایستگاه نشست. ایستگاه تقریباً خلوت بود پسر جوان نزدیک یلدا ایستاد و تاآمدن اتوبوستمام تلاشش را برای باز کردن باب آشنایی به کار بست اما تلاشش بی حاصل ماند و ناگزیر از ادامه مقاومت کنار یلدا باقی ماند.

ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل یازدهم

یلدا آن روز ساعت سه آخرین کلاسش را می گذراند. خسته وبیحوصله می نمود که فرناز به او گفت :" یلدا، امروز ساسان میاد دنبالم، میخوای برسونیمت؟
نه، مرسی. امروز شاید برم رو به روی دانشگاه تهران تا کتاب خاقانی را بخرم
خب فردا برو
نه، دیگه خیلی دیر میشه

ادامه مطلب ...