سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل دهم

بعد از آن شب که یلدا تصمیم خود را برای تغییر دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به کار شد از وقتی گردنبند امزدی را در گردن شهاب دیده بود اشتیاق خاصی برای انجام هرکاری در خود حس می کرد گویی عید نزدیک است خانه تکانی ای برپا کرده بود که نظیر نداشت تمام خانه را زیر و رو کرد .

ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل 9

آن روز عصر بود که یلدا به خانه رسید پسر همسایه که حالا برای یلدا چهرهای آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش می کرد یلدا وارد خانه شد . هوای ابری یاعث شده بود خانه تاریک بود از خانه ی تاریک و شلوغ متنفر بودچراغ را روشن کرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ی توری پسر همسایه را دیدکه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور می کاوید  ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل 8

یلدا لباس پوشیده و آماده بود. شادی و هیجان خاصی داشت. دوست داشت زود تر بیرون باشد. حس می کرد دیگر تحمل نفس کشیدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برایش خیلی طولانی و سخت گذشته بود. با خوشحالی خودش را در آینه تماشا کردو مثل همیشه لبخندی زد و خانه را ترک کرد ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل 7

شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز ونرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتری داشت. از آنها خواسته بود تا فردابرای مراسم عقد در کنار او باشند، وقتی به فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودش را فرار میگرفت.

ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل 6

ساعتی از رقتن شهاب گذشته بود یلدا هنوز روی تختخواب دراز کشیده بود و حال عجیبی داشت به نقطه ی نامعلومی روی سقف خیره شده بود و به شهاب فکر می کرد به نظرش بسیارمغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چیزی بود که فکرش را می کرد کلافه بوداحساسات خوبی نداشت آیا تحقیر شده بود؟ آیا جوابی در خور رفتار شهاب به اوداده بود؟ دلش می خواست بداند شهاب چه فکر می کند آیا او هم ار جواب یلدارنجیده یا نه اصلا برایش مهم نبود؟!  ادامه مطلب ...