سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

 
28روز  تا   روضه ارباب  

ایستاده و آرام ...
آرام وارد کاخ والی مکه می شود،ایستاده و سربلند... با نگاه حیدریش والی را از چشم می گذارند ...
آفتاب از پنجره کاخ به چهره زیبای حسین می تابد و همه جا از قدوم مبارکش نورانی گشته است ...عظمت حسین ،عظمت فاطمی حسین ،والی را که قصد دارد از او بیعت بگیرد ،به لکنت انداخته است...
 به او خبر داده اند تمام مردان بنی هاشم بیرون کاخ ایستاده اند... عباس وسط همه ایستاده وعلم در دست دارد ونگاهش به حجره زینب است ...اکبر، عبدالله ،قاسم وتمامی مردان دور تا دور کاخ را گرفته اند ...
والی دست به سوی حسین می برد و می گوید باید بیعت کنی ... ناگهان عباس بیرون از کاخ علم ر ا می کوبد وصدایش قلب والی را می لرزاند ...والی ترسان به حسین اشاره می کند که برو... و اما حسین ایستاده و آرام از کاخ بیرون می رود ...
 مردان او را دوره می کنند ...عباس علم را می چرخاند ومی چرخاند و پرچم علم آسمان را نوازش می کند و حسین سالم وپرقدرت به سوی حرمش باز می گردد...به سوی ام کلثوم ،رباب ،رقیه ...و باز به سوی زینب...

گاهی اوقات فقط دلت میخوادبخندی گاهی فقط اشک گاهی هم فقط میخواهی فریادکنی