ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بی تو من آتشی را مانم که هر دم شعله ی هجرش آشفته میگردد و سرکشانه این سو و آنسو کشیده میشود.
چه داند مرغک بی پروای خیالم که که دم به دم نشانی چشمانت را از قلب بیتابم میجوید.
به چشمانم چگونه باید بفهمانم که خواستنت محالی است بی اندازه
کاش میشد تمنای نگاهت را فریاد کنم
افسوس که گاهی باید چشت بست، سکوت کرد،ایستاد و شاید به قلب و جان فرمان رهاگونه زیستن داد.
این روزها وقتی تو خیابان قدم میزنم و مردی را میبینم که با نگاهش بدترین معانی را برایم متداعی نمیکند و لبخند و واژگانش شعله ی خشمم را فروزان نمیکند ناخود آگاه بیش از هر چیزی خوشحال میشم
شاید واژه مرد به همان چند مردی که میتوانم به آنها اعتماد کنم خلاصه نمیشود
شاید هنوز کسانی هستند که خواهر و دختر در کلامشان پوششی بر افکار زشت شان نیست.................................