ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نگو ....
نگو علی جان...
نگو این کوچه ها که امروز در آن دستی به سیلی برآمد به سیمایم
فردا در آن تابوت پاره ی تنم را به تیر میکنند مهمان...
نگو میخ در که امروز محسنم را ازم گرفت
فردا میان صحرا تیر میشود به گلوی اصغر شش ماهه ام
نگو چادری که امروز دخترکم غبار کوچه را از آن می تکاند
فردا میان سیاهی شب غارت میشود از میان خیمه ی دخترکانم
نگو آتشی که امروز حیدرم را دست بسته از میان آن میبردند
فردا میان داربلا بر قامت علی پاره ی تنم شعله میکشد
نگو...
نگو علی جان...
نگو که شمشیری که امروز بر سرت برافراشتند
فردا در آن سخت ترین سپیده، فرق سرت را نشانه میرود...................
بی تو من آتشی را مانم که هر دم شعله ی هجرش آشفته میگردد و سرکشانه این سو و آنسو کشیده میشود.
چه داند مرغک بی پروای خیالم که که دم به دم نشانی چشمانت را از قلب بیتابم میجوید.
به چشمانم چگونه باید بفهمانم که خواستنت محالی است بی اندازه
کاش میشد تمنای نگاهت را فریاد کنم
افسوس که گاهی باید چشت بست، سکوت کرد،ایستاد و شاید به قلب و جان فرمان رهاگونه زیستن داد.