سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل سوم


لیوانیکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست های یلدا مچاله میشد وسر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز به سکونرسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشیواقع در گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند


لیوانیکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست های یلدا مچاله میشد وسر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز به سکونرسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشیواقع در گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند
.
یلداتمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام بهنوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز این بارمحکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید و گفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن اینبیچاره رو ! سرمون درد گرفت
. "
سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر تو فکرید ؟
! "
فرنازبه یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر من بهتره باهاشازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " و خندید
.
نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضا بگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه
! "
فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزی نیست
! "
نرگسجواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برای شش ماه زندگیازدواج کرد ؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنه والااگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه یاولش ؟
"
فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی ؟
"
یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه
!! "
نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟
! "
یلدا پرسید :" به کی ؟
"
نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگه دختر
! "
یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم
"
نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟
"
_
آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرف میزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه .
نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟
"
فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟
! "
_
میترسم .اصلا نمیخواستم به این چیز ها فکر کنم !
نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما تو قضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی
"
_
راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟!
نرگسبا قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نه حاج رضا و نهپسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یا احساسدین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه
! "
فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه
."
نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهتره خودت تصمیم بگیری
."
فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترم بیاد
! "
یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکر نکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام
."
فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کار خودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس
."
یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین به حاج رضا چی بگم ؟
"
فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه ؟
! "
_
نمیدونم.یعنیاون طوری که از حرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شدهپسرش رو تو ایران موندگار کنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! "
فرنازگفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگر دندونش گیر کرد وبعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .تو هم بریغاز بچرونی ! نه ؟
! "
یلدابرای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به ید حاج رضا و حرف هایش .به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد وگفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد
! "
نرگسگفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضا نسبت به توثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر بای تو زحمت کشیده
. "
سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟
! "
_
نمیدونم.یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاجرضا رو امیدوار نکردم و تا لحظه ی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما .....
فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بد نگفته ها
! "
نرگس پرسید :" چی رو ؟
! "
_
همین که گفته با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل !
فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناخت داری ؟
!
_
خب همین قدر که شما میشناسینش !
نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته
! "
فرنا پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره روی پیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی
. "
نرگسدر تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیم زیاد هم بدنگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگرناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برای در نظر گرفته.حاجرضا رو هم تو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه وقصد گول زدن تو رو داشته باشه
! »
_نه حاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشق بشم بعد ازدواج کنم .
فرناز گفت :« بابا ول کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همه پول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی
! »
نرگس در حالی که لبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . »
فرناز پرسید: «چه طور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! »
یلدا لبخندی زد و گفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه ! »
فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعد نگاه معناداری بینشان رد و بدل شد
.
یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بی تقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم
. »
فرنازو نرگس بدون توجه به یلدا با خنده و شوخب توی سر و کله ی یلذا کوبیدند ویلدا در حالی که میخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطرافکرد و ادامه داد :«تابلو میشیم ! تو رو خدا .... »
فذنازکه هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانب رو بهنرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد درحالی که ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم.چه جوابی بدم ؟! »
نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزون به خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! »
یلدا گفت :« نه به خدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیر آوردم .راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلیه ! »
فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟! »
یلدابا لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاهکرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :«حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟! »سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامهداد :« بابا این که خیلی ماهه ! »
یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟
! »
نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد !
برقیدر نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک ترتلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟
»
یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست ! »
فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم . »
نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! »
_بابا خودت الان گفتی !
_
خب گفته باشم .دلیلینداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! »
سپسنرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیرقیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدیباشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! »
یلداخندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگیزد و ادامه داد : «راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبحبعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودشرو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره.
نرگس گفت :« به قیافه اش میاد

فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی
! »
نرگس جواب داد : « پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی
! »
_
تو نظرت چیه ؟
_نظر من مهم نیست .
یلدااعتماد خاصی نسبت به یلدا داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای منمهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟
! »
نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :« بهش فکر میکردم .
یلدادست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمهی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظکند خندید و گفت :«مبارکه
! »
ساعتیبعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیهداد و ماشین ها .آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اشمیگذشتند .یلدا فکر میکرد .گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسیدر بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد وگاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدامیشد !
یلداخوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد ازمشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیندو دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگیاش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او رابرای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربهمیکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند
.
از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت
.
میدانستاو آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش بهخصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاجرضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدنیلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیرقابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادتشده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شایدزیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش کههمیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیارسخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت
.
یلداچهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب هایبرجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمتمیتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشهباعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوعخوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند !چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود
!
یلداهمیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب درمیاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهدمیبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت.همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی بااعتقادات دینی اش عجین شده بد و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های همدوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجودبیاورند
.
یلدابا زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری همداد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدونعشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاسمثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشقنمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر ازاحساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس ودانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پرکند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرارکرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بیصدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند وکم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .بهطوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی

یلداهمیشه وقتی که نماز می خواند و با خدایش خلوت می کرد از او می خواست او راعاشق کسی بکند که لیاقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش رااز روی شیشه بلند کرد نگاهی به بیرون انداخت آسمان گرفته بود هوای ابریدلشوره اش را بیشتر می کرد اما دوست داشت باران ببارد هوای ابری را زیاددوست نداشت پس سعی کرد به آسمان فکر نکند برای همین باز خیره به خیابانچشم دوخت باد خنک و دل چسبی به صورتش می خورد چراغ قرمز بود و اتومبیل هابی صبرانه منتظر . یلدا مسافران کنار خیابان را تماشا می کرد دختر زیباییبا ظاهر آراسته و لباسهای مد روز توجه او را به خود جلب کرد خیلی دوستداشت آدمها را نگاه کند لباس پوشیدن آرایش کردن و حرکات آدم ها برایش جالببود دختر زیبا متوجه نگاه یلدا شد یلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم!

یلداهم هروقت احساس می کرد آن روز خیلی زیبا شده است دیگران به او لبخند میزدند و چه احساس خوبی پیدا می کرد چراغ سبز شد دختر زیبا دور شد یلدا بابه یاد نرگس و فرناز افتاد روز خوبی را با آنها گذرانده بود همیشه بودن باآنها برایش لذت بخش بود از روزی که برای اولین بار به دانشگاه رفت با آنهاآشنا شد. یک آشناییی ساده که به دوستی عمیق تبدیل شد آنها همدیگر را خوبمی شناختند و حرف هم را خوب می فهمیدند گروه جالبی را تشکیل داده بودند غمها و شادی ها را خوب با هم تقسیم می کردند.

یلداغم از دست دادن پدر را بین آنها تقسیم کرد تا توانست دوباره زندگی کردن راآغاز کند. حرفهای آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و همیشه آرام به یلداآرامش خاصی می داد و سرخوشی های بی غل و غش فرناز بهانه های کوچک و خنده یزندگی را به یلدا یادآوری می کرد.

درهمین حین راننده پرسید: خانم همین جا پیاده میشین؟ یلدا به خود آمد هول شدو در حالی که سعی می کرد بیرون را حسابی ورنداز کند گفت: بله فکر می کنم.

بایدکمی پیاده روی می کرد تا به منزل برسد و یلدا آهسته قدم بر می داشت تاشاید باران بیاد او عاشق قدم زدن در زیر باران بود باز توی فکر رفت دوستداشت حاج رضا را خوشحال کند دوباره با خودش گفت من که ضرر نمیکنم و بعدخواست که عاقلانه تر فکر کند به خودش و به آینده اش منطقی تر بیاندیشدادامه داد اگر خدای نکرده حاج رضا هم از دنیا برود من که کسی رو ندارم اونوقت دخترهای حاج رضا از را می رسند و اول از همه منو بیرون می کنند تازهخرج تحصیلم رو که تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگیرن شانس آورده اممنطقی اش همینه باید آینده خودم تضمین کنم بعد شش ماه اون وقت همه چیز بهنفع من میشه.!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد