سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل 5


هجوم قطات آبگرم روی سرو بدن یلدا گویی توام با گرفتن شرمای تنش تمام اندیشه هاودلهره ها را نیز می شست و با خود می برد به طوری که یلدا آن چناناحساسآرامش می کرد که دلش می خواست ساعت ها به همان حالت بنشیند و بهچیزهایخوب فکر کند شور خاصی در وجودش ولوله می کرد که دلیلش را نمی دانستبارهاو بارها اولین دیدار و اولین کلماتی را که باید در ملاقات با شهاب ردوبدل می کرد از تصور گذرانده بود با این همه باز هم با به خاطر آوردنقرارآن روز همان طور که زیر شیر آب ایستاده بود سرش را خم کرد و لبخند زدوگفت 


هجوم قطات آبگرم روی سرو بدن یلدا گویی توام با گرفتن شرمای تنش تمام اندیشه هاودلهره ها را نیز می شست و با خود می برد به طوری که یلدا آن چناناحساسآرامش می کرد که دلش می خواست ساعت ها به همان حالت بنشیند و بهچیزهایخوب فکر کند شور خاصی در وجودش ولوله می کرد که دلیلش را نمی دانستبارهاو بارها اولین دیدار و اولین کلماتی را که باید در ملاقات با شهاب ردوبدل می کرد از تصور گذرانده بود با این همه باز هم با به خاطر آوردنقرارآن روز همان طور که زیر شیر آب ایستاده بود سرش را خم کرد و لبخند زدوگفت :سلام با این که حاج رضا به او متذکر شده بود که شاید شهاب رفتارتوهین آمیزی با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لخندمجسم میکرد به هفته ای که گذشته بود فکر می کرد.
یک هفته بود که یلدا حاج رضا را در جریان تصمیم خود قرار داده بود و او همباشهاب قرار تلفنی گذاشته بود و با مخالفت شدید شهاب رو به رو شده بوداما درآخر توانست با میان کشیدن قضیه ی ارثیه و بخشیدن یک سوم از اموالشاو راراضی به این کار بکند بنابراین قرار شد یلداو شهاب براای اولین بارهمدیگررا ببینند و صحبت هایشان را بکنند.
هنوز شیرآب باز بود و یلدا در افکارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه می اندیشید دوباره سرش را خم کرد و گفت: سلام
شب سه شنبه بود یلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانیه که میگذشتدل شوره اش بیشتر می شد دلش می خواست آن شب زیبایی او اساطیری شوداما هرچه ساعت مقرر نزدیک می شد احساس می کرد بدتر شده است اعتماد بهنفسش را ازدست داده بود برای این که خودش را تسکین بدهد مدام جلوی آیینهعقب و جلو میرفت و هر بار هم سعی می کرد لبخندی بزند و خود را بهترارزیابی کند اماناخودآگاه از آن ههمه یاس لب باز کرد و گفت: لعنتی اینلبخند احمقانه چیه ؟اصلا لبخند نداشته باشم خیلی بهتره خدایا چی کار کنماصلا آمادیگش ر ندارمآخه چرا من امشب اینطوری شده ام؟ چرا چشمام اینقدرپف آلود شده؟
صدایپروانه خانم از پشت در به او یادآوری کرد که شهاب چند دقیقه است کهآمده وبهتر است یلدا عجله کند . دل پیچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانشخشک و بدطعم شده بود به ایینه نگاه کرد مستاصل می نمود و رنگ پریده بادست هایلرزان به سوی قوطی رژگونه حمله برد و با حرکتی سریع گونه هایش رارنگ کردباز صدای در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود وسعی داشت فقط یلدا صدایش را بشنودگفت: یلدا جان زود باش آقا منتظرن اینپسره هماومده الان می ره ها! یلدا غرغرکنان جواب داد: خب خب اومدم دیگه وسریع خمشد و دست هایش را تا جایی که ممکن بود دراز کرد تا از زیر تختخوابش دمپاییهای رو فرشی اش را در بیاورد عاقبت آنها را یافت و با نگرانیبرای آخرینبار سراغ آیینه رفت روسری اش به رنگ صورتی صدفی بود که با بلوزآستین بلندسفید و دامن بلندی با گلهای صورتی و سفید هماهنگ شده بود.
یلدارنگ صورتی را زیاد دوست نداشت اما نمی دانست چرا برای آن شب بالاخرهتصمیمگرفته بود آن لباس ها را بپوشد با این که اصلا از خودش راضی نبودامابالخره از آیینه دل کند و خود را به خدا سپرد.
پروانهخانم پشت در ایستاده و منتظر بود گویی او هم مضطرب بود با دیدنیلدا نفسراحتی کشید و سر تا پایش را برانداز کرد وگفت: ماشاءالله مثل ماهشدی. یلدادلش گرم شد و برای این که به خود امید بیشتری بدهد دوبارهگفت:راست می گیپروانه خانم؟ به نظر خودم که خیلی بیریخت و بد قیافه شدهام. پروانه خانمدر حالی که مجددا او را موشکافانه تماشا می کرد سری تکانداد و گفت : وادختر زبانت را گاز بگیر .. به این خوشگلی . خیلی هم دلشبخواد.
یلدابالاخره راهی شد و با پاهایی که بی اختیار می لرزید از پله ها پایینآمدتوی دلش پر از تشویش و اضطاب و کنجکاوی بد روی پله چهارم نگاهش به چشمهاییکه مثل یک ببر زخمی به او خیره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد.احساسکرد دیگر قوایی برای پایین آمدن ندارد چنین حالتی را در خود بیسابقه میدید چند لحظه ثابت ماند نردد بود که پایین بیاد و یا اصلا بازگردد که صدایگرم و ملایم حاج رضا تردید را از او گرفت که می گفت: دخترمیلدا آمدی ؟یلدا خودش را جمع و جور کرد و سلامی داد حاج رضا از او دعوتکرد که رویصندلی کنار او بنشیند یلدا به نرمی از کنار شهاب رد شد ومقابلش روی صندلینشست روی صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهیخودنمایی می کرد احساس میکرد داغ شده است. پروانه خانم با سینی شربت واردشد و در سکوت مطلق شربت هارا تعارف کرد و سریع رفت.
حاجرضا نیز مثل همیشه آرام و موقر بود شربت را از روی میز برداشت و درحالی کهبا قاشق بلندی آن را هم می زد گفت: همون طور که خودتان می دونیدقرار امروزرو طبق صحبت هایی که با هردو شما داشتم گذاشته ام برای اینکهبا هم آشنابشین و اگه حرفی دارید باهم بزنید تا بعدا دچار مشکل نشوید بازهم یادآوریمی کنم فقط باید مطابق همان قراری که با شما گذاشته ام عملکنید. حاج رضاکمی شربت نوشید و نفسی تازه کرد و ادامه داد: در غیراینصورت ...آه بلندیکشید و بعد از لحظه ای به آرامی از جای برخاست و گفت:من شما رو تنها میگذارم تا راحت تر صحبت کنید. همان طور که به سمت درخروجی می رفت گفت: امشبآسمان خیلی صاف و دلنشینه می خوام مهتاب رو تماشاکنم.

لحظاتی گذشته بود اما به سکوت نگاه پایین یلدا روی گل های قالی ماسیده بودو تکاننمی خورد و هنوز چهره ی دقیقی از شهاب در ذهن نداشت اما سعی نمیکرد او رادوباره نگاه کند نمی دانست چرا بی دلیل خجالت می کشد.
شهاب راحتر ار یلدا نشان می داد دست دراز کرد و شربت را برداشت وچرخی بهقاشقداد و بی معطلی آن را سر کشید. نگاه یلدا به لیوان نیمه که روی میزنشستهبود خیره شد ناگهان احساس بدی در دلش پیدا شد رگه هایی از رنجشی که تنهاخودش دلیل آن را می دانست به وجود آمده بود. شاید به خاطر آن بود کهدلش میخواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببیند اما بادیدن رفتارمعمولی وبیخیال شهاب با آن نگاه غضبناک و حق به جانبش از خودش به خاطر آنهمه هیجانو اضطراب و خیال بافی متنفر شد به همان سرعت که در اعماق افکارشمی دویدچهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ویلدا به خودآمد ونگاه سریعی به قد و قامت شهاب انداخت وقد تقریبا بلندی داشت باهیکلیتنومند و ورزیده شلوار جین و پیراهن چهار خانه ی سفید و قرمز اسپرتیبه تنداشت معلوم بود این ملاقات چندان برایش اهمیتی نداشته که .. بوی تلخیک عطرمردانه در فضا پیچیده بود که علی رغم آن محیط برای یلدا آرام بخش ودوستداشنی می نمود. شهاب مثل کسی که بخواهد به ناگاه مچش بگیرد چرخی زدونگاهشرا به یلدا دوخت و بعد از لحظه ای بدون این که نگاهش را از او بگیردرویصندلی اش نشست دل یلدا هوری ریخت شهاب دست ها را در هم قلاب کرد هنوزیلدارا نگاه می کرد و عاقبت لب باز کرد و گفت: خب شروع کن.
لحنشهاب سرد و خشن و عصبی بود یلدا حسابی جا خورده بود احساس می کرد حالشبدتراز قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بودخودش راجمع و جور کرد و به سختی گفت : بله؟! شهاب عصبی می نمود گویی باموجود دستو پا چلفتی و احمقی رو به رو شده است با لحن توهین آمیزش گفت :مثل این ک هشما اصلا نمی دونید برای چی اینجا نشسته اید؟ یلدا داغ شده بوددلش میخواست چیزی بگوید اما حس می کرد صدایش در نمی آید . شهاب پوزخندی زد و گفت: خب گویا شما حرفی برای گفتن ندارید و بدون این که منتظر شنیدنجوابی ازجانب یلدا باشد ادامه داد: ببین خانم محترم حالا که شما حرفینداری پسبهتره خوب خوب به حرف های من گوش کنی من اگه الان اینجام فقط بنابه درخواست حاج رضا است و قراری که با هم گذاشتیم یعنی راحتت کنم منبرایآینده ام برنامه ریزی کرده ام و برای خودم برنامه هایی دارم درسته که فعلا به خاطر قول و قراری که با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوری که اونمیخواد باید زندگی کنم اما دلیل نمی شه که حقیقت رو بهت نگم من از همین حالا دارم می گم که هیچ چیز نمی تونه برنامه های من رو تغییر بده مناینپیشنهاد رو قبول کردم به شرط این که مدتش همون شش ماه باشه و نه یک ثانیه بیشتر.

شهابچند ثانیه مکث کرد لب هایش خشک شده بود بعد با لحن هشدار دهنده ای کهگوییاز پشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته اید و قرارومداریگذاشته اید به هر امیدی ! باید بدونید که به هیچ عنوان نمی تونیدمن رو ازتصمیمی که گرفته ام منصرف کنید و من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم.شهاب بعداز این که آخرین جمله اش را گفت چنگی در موهای بلند و سیاهش زدوآنها راعقب کشید و به صندلی تکیه داد نگاهش هنوز روی نگاه مات زدهی یلدابود. یلدامتلاشی شده بود واز درون فرو می ریخت هیچ گاه تا آن اندازهاحساس حقارتنکرده بود ذلس می خواست همه چیز را روی سر شهاب خراب کند حالاعصبانیت خجالتش را کم رنگ کرده بود و تنمی دانست چه جوابی در برابر آن همه توهین وتحقیر باید بدهد؟!
یلدابه دنبال بی رحمانه ترین کلمات می گشت چهره اش رنگ پریده بود و بهسردی میگرایید در حالی که از جایش برمی خواست نگاهش را که سعی داشت حقارتبار باشدبه شهاب دوخت و بعد از لحظه ای گفت : من هم فقط به درخواست پدرشما اینجاهستم حرف دیگری هم با شما ندارم چون بی لیاقت تر از اون چیزی که تصور میکردم هستید. 
یلدا محکم و آرام قدم برمی داشت و درمقابل چشمان بهت زدهی شهاب او را ترک کرد و از پله ها بالا رفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
amir شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:24 ب.ظ http://www.sayeyemarg69.blogfa.com

salam.webe kheyli khubi dari,khosham umad,age meyl dashti ye sar be webam bezan,khoshhal misham

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد