سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل 7

شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز ونرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتری داشت. از آنها خواسته بود تا فردابرای مراسم عقد در کنار او باشند، وقتی به فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودش را فرار میگرفت.

شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز ونرگشگزارش داده بود، حالا احساس بهتریداشت. از آنها خواسته بود تا فردابرایمراسم عقدر در کنار او باشند، وقتیبه فردا فکر میکرد دلشوره سراپایوجودشرا فرار میگرفت. حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومشحسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودودلش میخواستحالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافیکند.وقتی چمدانشرا میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دستبرداشت وخیره بهدستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرانمیتونمخودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فرداقراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخهچطوری؟! منکهاصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیادچی؟! خدایا خودتکمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اونبرج زهرمارباشم؟! خدایا، چراخمه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟» یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، بهآرایشگاه،به عکاس، به فیلمبردار، بهمهمانها و به حلقه ای که خریدارینشده بود! ودوبارخ بلند گفت:« وای، یعنیدارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچچیز درست نیست؟!» سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکهپایان خوبی دارد، بازیای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد.سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین باز از او خواستگاریکردهبود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر تهدلش مالشرفت، خوشش می آمددیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسینفهمد، زیرابعد از شش ماه ممکننبود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا بایک نفر عقد بشود کهاو را نمی شناسد. دوباره از اینیادآوری مشوش شد و گفت:«اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنیتا از کاریکه میکنم، پشیمون نشم، من همدر عوض قول میدهم از فردا شب تاپایان این ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم.» و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آمادهشدهبود و با دیدن فرناز و نرگس که دروناتومبیل ساسان، برادر فرنازنشستهبودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترلشده باشد و حداقل پیش برادرفرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساساننسبت به او بی تفاوت نیست،البتهدر این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفتهبود. آرام آرام قدم برمیداشتتابه اتومبیل ساسان نزدیک شد. ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و اخوالپرسی کرد. یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانوادهاشگفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه اوبهخاطر ثروتحاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جزاینچیزی بهنظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز واهانت بارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان،خرابکند.» فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!» یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت. نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!» - آخه حاج رضا میخواد با اون برم. فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!» - لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا! نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!» - توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح! فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!» - آره، دوست حاج رضاستو نرگس پرسید:« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!» فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.» - میترسم. فرناز پرسید:« از داماد؟!» - فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم! نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.» نگرانیو اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هردوسعیمیکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدانشوند،فرنازبا تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!» - اون چیه؟! - دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه. - راستی ساسان میدونه؟ - آره، یک کمی! - چرا گفتی؟! - به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟! - نمیدونم، اصلاً ولش کن. - راستی، چقدر خوشگل شدی! نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!» یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!» نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!» فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!» و بعد موزیانه خندید. نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند. یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!» نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!» سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود. یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه...» فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!» صدایسلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنهارابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، باعجلهآنهارا ترک کرد. یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد. پروانهخانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقانیزغم زدهو مضطرب کنار در آمد و هر دویآنها با نگاههای مضطرب یلدا راکهگویی بهمسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بودودلشنمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد. پروانهخانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترمف اتاقت رو یا مشحسینچیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. بهاندازهدو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سریبزن،دخترم! مواظبخودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.»ودوباره صورتیلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند. نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی کهباآنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسینزومشده بود و بی اختیار دستهایشبالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دورشدند. اتومبیل ها پشت هم راهافتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیلنگاهکرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیارروشنو شلوار جین به رنگ روشنپوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطرملایمیاستفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخربهسلامتی عروس شده بود! بهقول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیرقابلپیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود. بالاخره بعد از دقایقی بهمحل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از رانندهخواستاتومبیل را کنار یک ساختماندو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند.یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمانو اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود.اتومبیلساسان خاموش شد و فرناز و نرگسپیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها رامیدید.حسابی تیپ زده بودند و بهخودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گلهایزیبایی در دست داشتند.
نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خیلی پریده.»
یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگسرا از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد،یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود.
سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره..»
صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلویاتومبیل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاجرضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است!
اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیادهشدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود. عینک آفتابی اش را از روی صورتبرداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود.
یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمیحفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاریمعمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید، مثل اوجدی و سر د برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول وقرارهایش را فراموش کرده بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به اوبیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طورب بود که گویی اصلاً یلدا وجودندارد.
کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلتم و علیک واحوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:«سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟!»
یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و...»
- من کامبیزم.
- خوشوقتم.
ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن. شهاب کنار ایستاده بود وبدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت.نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلداچسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شانرا فراموش کرده بودند.
فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید.
نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس!»
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفترازدواح واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبیز جلوتر از همه داخل شدند.سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا.
یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نگرس را محکم گرفته بود و باتکیه بر او بالا میرفتو لحظه ای ایستاد و به چشم های نرگس که همیشه به اوآرامش میدادند خیره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلممیخواهد گریه کنم؟!»
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. این همه مضطربنباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرشهم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا،نرو و همین حالا بگو که منصرف شده ای!»
به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای بهنرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله هابالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها رابالا رفت.
حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابرازخوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند.
اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از مُد افتاده ای قرارداشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شدهبود.
آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار همبنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با تردید روی صندلی نشست. چهره ی هردو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجودیلدا را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشتساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی کس نبود؟! مادر کجا بود؟پدر کجا بود؟ او در میان آن غریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او رانمیشناخت، چطور میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یکسقف با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه وغبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردنبود.
فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیفهایشان چیزهایی بیرونآوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر میساخت.نرگس یک ظرف کوچک محتویعسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دستگرفت و منتظر ایستاد.
فرناز هم با عجله د رحالی که از ساسان کمک میخواست، مشغول باز کردن کیف فیلمبرداری شدو
کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه ی قضایا شده بود به سویشهاب آمد و گفت:« حیف شد، کاش حداقل دوربین عکاسی ام رو آورده بودم!»
شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« تیازی به این مسخره بازی ها نیست.»
یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاهسرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست بگوید، من هم از برنامه هایدوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم وعکس در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم!
فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کناریلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضایتمندی درخواست او را پذیرفت.
یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم لبخند میزد.
حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برایسلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد ونگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب بهجمع گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟!»
همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواح با تمامازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس عروس و دامادشان همباید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاببه شهاب گفت:« کمی لبخند بد نیست، آقای داماد.»
شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامهداد:« این لحظه یکی از لحظات بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاف کنیدواز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه بادلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند رابا زندگیتان عجین کند.»
کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، یک کف مرتب!»
بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطربو مردد بودند، سکوت وهم انگیز اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارشکردخه بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هرآرزویی دارد همانجا از خداوند درخاست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیفبیرونآورد و شروع به خواندن کرد.
فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره!»
شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه هارا از جیب در اورد و به آقای عظیمی دارد. یلدا همانطور که در دل دعامیخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود ونگاهش میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواتست او را درآغوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چیزیمیخوای؟!»
یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگسمیدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش،مگه بچه شدی؟!»
نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاغذی را از روی میز برداشت وجلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان، از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوزدیر نشده...»
اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را غافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت واشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت مثل یک برادر به سوی یلدا آمدو با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟!»
یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست.»
نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش!»
فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بلهنگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه خنده داری به شهاب انداخت وشکلکی خنده دار تر در آورد.
یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد ازدقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و شهاب روی دفترهای مختلف به عنوانامضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید. حاج آقا عظیمی از نرگس وفرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و دامادقند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی درحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی درتپش بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ایکه دو زندگی مختف در هم ادغام میشد. لحظه ای که دو انسان با تمام گذشتهشان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند.
کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرنازقند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهابمتفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود. یلداچشم هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله)عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن را فراموش کردند و مدام به یلداسفراش میکردند (الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلندگفت:« عروس زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاجرضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه جواهرات بیرون آود که هر دوشامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضیخمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله)به آن زینت بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلداآویخت.
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیف فرناز کرد و هدیه ای را که ازجانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیهاش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندانشد.
یلدا از دیدن آنهمه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود. کامبیزنیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد وبرای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنید. انشاالله همیشهخوشبخت باشید.»
شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست!»
یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارف کند، اما ناگزیر ازدریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلی که آورده بود رابرداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر راانتخاب کرد و چید و به دست یلدا دا و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاهمعناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظییمی برای بار دوم خطبه راخواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینهانداختریال شهاب را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:«بله!» و ناگهان صدای کف فضای اتاق را پر کرد.
فرناز و کامبیز سوت میزدند وحسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پراز نقل و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر وروی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین می آمدند. لا به لای موهای شهاب پراز نقل شده بود.
برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخندقشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانستخنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شدهوبود که سرمای «بله» شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را بازکرد و یکی یکی تعارف کرد. تنها کسی که دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرنازظرف عسل را جلوی شهاب گرفت.
شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟!»
فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم.»
یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان چیزی نمیدونید!»
شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکهنگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیکبرد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل راجلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهانشهاب نیز شیرین شد.
مراسم رو به پایان بود که حاجرضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدتبرای هم احترام قایل شوید و همدیگر را آزار ندهید.»
سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش!»
شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالشراحت شده بود، اما برنامه های حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرارشد ابندا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاجرضا باشندو یلدا و دوستانش هر چند یک بار به امام زاده صالح میرفتند، همدعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه. برای همین از پیشنهاد حاج رضا باروی باز استقبال کردند.
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من میخوام، برگزار کنیم.»
با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا کهسعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگسگفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام!»
حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری»
با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید. شهاب وانمود کهاصلاً داخل بازی نیست و سرش را به صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالشپیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به دوستانشکرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام!»
فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرف شدی؟! میخوام من از آقا شهاب اجازهبگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سویشهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟!»
شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه!»
یلدا برای اینکه پاسخی به بی اعتنایی شهاب بدهد به سوی اتومبیل ساسان حرکتکرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اینا می آیم.» سپس سوار شد. نگاهیبه شهاب انداخت. شهاب عافلگیر شد و سرش را پایین گرفت. در امام زاده خانمها از یک در داخل شدند و آقایان از سمت دیگر.
یلدا و دوستانش چادرهای سفید را از دست هم می قاپیدند تا چادر نوتری پیداکنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخی روی سرش داشت و همین سوژه ای شدبرای خنده های غیر قابل کنترل! عاقبت خانمی که مسوول نگهداری از چادرهابود به آنها تذکر داد که سریعتر چادری را بردارند و بروند. یلدا چادرقشنگی سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالی کهد رآیینه ی کوچکش صورتش را نگاه میکرد با حالتی اغراق آمیز گفت:«وای مثلماه شدم! نا سلامتی عروسم!» و در حالی که قیافه میگرفت از جلوی فرناز ونرگس رد شد.
آن دو بدون معطلی به سرو کله س یلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده ای، جنبه داشته باش!»
توی محوطه ی خارجی حرم که آمدند، ساسان را دیدند که با عجله به سوی شانمیدود. ساسان گفت:«چقدر معطل میکنید. آقای داخل حرم هستند. شما برید ولیزود برگردید. من همینجا منتظرتون هستم!:
فرناز گفت:« بالاخره تو میری یا میمونی؟!»
- من الان میرم، ولی زود میام همینجا.
حال و هوای عرفانی، بوی عطرخاصی که مادر را به یاد یلدا می آورد، چهره هایی که داخل چادرهای سفیدمعصومیت خاصی پیدا کرده بودند، لوسترهای بزرگ و چشمگیر، آیینه کاری ها ودرهای چوبی بزرگ . همه و همه حال و هوای یلدا را عوض کرد. گویی حالا کسیرا یافته است که میتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را برای او رویدایره بریزد و آرام بگیرد.
فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شاید آنها هم حال یلدا را داشتند. واقعاً چهنیرویی در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بیرونمیکشد.گویی تنها تویی و او. گویی دنیا با تمام آنچه دارد به فراموشی میرودو فقط تو میمانی با نیازهای روحی و درونی ات. گویی در آن لحظات اشک راحتراز همیشه جاری میشود و نیازها راحتر عنوان میشوند و امید به گرفتن حاجت هابیشتر میگردد و شاید به همین دلیل است که وقتی از این اماکن خاص خارجمیشویم، احساس سبکی خاصی داریم.
اشکهای یلدا هم سرازیر بودند.همانطرو که دور ضریخ میچرخیدند و از ته دلدعا میکردند، یلدا برای هر سه نفرشان دعا کرد و یک اسکناس از کیفش بیرونآورد، نیت کرد و داخل ضریح انداختو
فرناز محکم به پهلویش زد و با لحنی خنده آور گفت:« بابا هنوز جیزی به نامت نشده، خوب داری ولخرجی میکنی.!»
یلدا خندید و گفت:« برای شما دو تا خل و چل هم انداختم!»
- شوخی کردم. آفرین بنداز! قربونت برم، برای ما هم دعا میکردی! دعا کن امسال دیگه محمد بیاد خواستگاری.
محمد یکی از آشنایان دور فرنازاینا بود که وقتی فرناز به زادگاهش برای تفریح و تعطیلات میرود با دیدنمحمد برای خودش خیالبافیهایی میکند.فقط به دلیل این که محمد محبت زیادینسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است.
یلدا برای فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونیز مشکلات زیادیداشت، اما همیشه آرام بود و تنها سنگ صبورش یلدا بود.نرگس پسر عمویش رادوست داشت، اما به دلیل اختلافات و قهر چند ساله ی عمو و پدرش، سالی یکبار هم پسر عمویش را نمیدید.
بعد از راز و نیاز دور هم جمع شدند . یلدا آینه را از دست فرناز کشید و عجولانه چشم هایش را در آن کاوید و گفت: -ریمل لعنتی ، همش می ریزه ! فرناز گفت : -اون طوری که تو زار می زدی خب معلومه دیگه ! بدبخت تو که شوهر گیرت اومد دیگه واسه چی زجه می زدی ؟ دوباره شوخی آغاز شد و هر سه به دنیا با تمام زیبایی ها و جذبه هایش باز گشته بودند . نرگس گفت : -یلدا زیر چشمت را تمیز کن . فرناز هم در ادامه ی صحبت نرگس گفت :«کرم می خوای ؟» -آره ، زود باش . بعد از چند دقیقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند . خوردن غذا در رستوران همیشه برای یلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند . یلدا و شهاب دور از هم نشسته بودند . فرناز گفت :«یلدا ! این شهاب که اصلا شبیه حاج رضا نیست . به کی رفته ؟» -فکر کنم شبیه مادرشه ! -پس حتما مادر خوشگلی داشته . یلدا با حالتی معنی دار نگاه خندهداری به فرناز انداخت . حالا برنامه های حاج رضا تمام شده بود . شب بود وهمگی خسته . فقط مانده بود که یلدا را تا خانه ی شهاب بدرقه کنند . همگیبه دنبال اتومبیل شهاب به راه افتادند . همه سکوت کرده بودند و باز دلشورهبه جان یلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت :«خدایا ! بازیها تمام شد ؟ رویاست یا واقعیت ؟ یعنی دارم به خونه ی . . . می رم ؟ خدایاحتما شب سختی را پشت سر خواهم گذاشت . چطور می تونم با اون مرد غریبه توییک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود یلدا و شهاب مثل عروس و دامادهایمعمولی باشند اما یلدا حتی از بودن با او در یک خانه هم وحشت داشت . بالاخره اتومبیل ها متوقف شدند .یلدا حس می کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خیلی ساکتبودند . نگرانی از چشم های یلدا کاملا مشهود بود . همگی جدی بودند . ساساناتومبیلش را خاموش کرد و سر برگرداند و رو به یلدا گفت :«یلدا خانوم اگهمشکلی براتون پیش اومد هر ساعت شب که بود فرقی نمی کنه با موبایل من تماسبگیرین !» فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسانگفت :«چی میگی ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد ؟ این طورس میگی اینبیچاره پس میفته و فکر می کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببین ! بابا اون کهدیگه جانی و قاتل نیست الان شوهرشه » و سپس رو به یلدا کرد و ادامه داد:«یلدا بیخودمیگه ! هیچ اتفاقی نمیفته بیخود نترس ، راحت میری اتاقت و میخوابی . فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن » ساسان گفت :«چیه شلوغش کردی ؟ من که نمی گم اتفاقی می افتد . من میگم کار از محکم کاری عیب نمی کند » نرگس گفت :«یلدا جان آقا ساسان درستمیگه ، هر وقت کاری داشتی ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر حاجرضاست . این رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمین کرده . در ثانی اونتحصیل کرده و با شعوره و از نگاهش نجابت پیداست . حتی یک ثانیه هم تردیدبه دلت راه نده .» ساسان دست در جیب کرد و کاغذی درآورد و شماره موبایل را روی آن یادداشت کرد و به دست یلدا داد . یلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت :«آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره بغض کرد . انگشت های کامبیز به شیشه خورد .ساسان شیشه را پایین داد . کامبیز سر را داخل اتومبیل کرد و گفت :«عروسخانم پیاده نمی شوند ؟ بابا این شاه داماد یک ساعته که منتظره » همگی با سختی و اکراه پیاده شدند .حاج رضا به دیوار تکیه زده بود . آسمان را نگاه می کرد . چقدر نگاهش آرامبود . گویی دیگر هیچ دغدغه ای ندارد . یلدا به سوی او دوید و دست هایش راگرفت و صدایش کرد و به گریه افتاد . حاج رضا عمق نگرانی یلدا را میفهمید ، برای همین نگاه پرآرامشش را به یلدا انداخت و گفت :«دخترم مطمئنباش که خوشبخت خواهی شد . نگران هیچ چیز نباش» و همان طور که دست های یلدارا در دست داشت شهاب را صدا زد . شهاب به آنها ملحق شد . بقیه هم نزدیکترآمدند گویی دل همه به نوعی خاص گرفته بود .نیاز به گریستن داشتند . حاج رضا دست راستش را دور شانه هایپهن شهاب انداخت و او را پیش کشید و گفت :«پسرم مواظب باش تا طراوت وتازگی اش را در خانه ی تو از دست ندهد . فکر کن خواهری داری که باید ششماه با او زندگی کنی و مراقبش باشی . مرد باش و روسفیدم کن . من در موردتو اشتباه نکرده ام» سپس او را در آغوش کشید . دست هایپیر مرد می لرزیدند و چشم هایش اشک آلود بودند . خیلی وقت بود که دل شهاببرای آغوش پدر تنگ آمده بود . برای همین با دست های قدرتمندش چنان پدر رامحکم در آغوش گرفته بود که پیرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر اورا دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . یلدا هم فرناز را در آغوش گرفتو اشک هایش در هم آمیخت و بعد خود را در آغوش نرگس انداخت . نرگس هم بغضشترکید و در حالی که خودش اشک می ریخت اشک های یلدا را پاک می کرد و سعیداشت او را آرام کند . هر دو برای یلدا آرزوی خوشبختی کردند و عاقبت سواراتومبیل ساسان شدند . اوضاع عجیبی بود، با اینکه تک تک این افراد میدانستند این ازدواج یک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباری ندارد اما نمیدانستند چرا همه چیز به طرز مرموزی واقعی جلوه کرده بود و گویی همیشگی بهنظر می رسید . همه به نوعی مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ریزان در حالیکه برای یلدا دست تکان می دادند لحظه به لحظه دورتر شدند . حاج رضا هم حرف آخرش را زد و گفت:«دلم برای هر دوی شما تنگ میشه ، اما نمی خوام توی این مدت هیچ کدومتونرا ببینم . یلدا جان فقط اگر کار ضروری داشتی با خونه تماس بگیر .» بالاخره اتومبیل حاج رضا هم دور شد . کامبیز هم جلو آمد و گفت :«خب شهاب جون دیگه کاری نداری ؟» -نه کامی به خاطر همه چیز مرسی . امروز خسته شدی . -خفه شو بابا ، من به خاطر تو نیومدم . به خاطر یلدا خانم اومدم ! یلدا که کنار آن دو تنها مانده بودو علاوه بر اضطراب خجالت هم می کشید در میان اشک هایش لبخندی زیبا نشست وگفت :«آقا کامبیز لطف کردید .» کامبیز گفت :«عروس خانم دیگه اشکاتوپاک کن .» و بعد لحنش به شوخی گرایید و ادامه داد :«درسته که این داماد مایک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خندید . یلدا بیشتر خجالت کشید و سرش راپایین انداخت . کامبیز هم شهاب را در آغوش گرفت و توی گوشش گفت :« اذیتشنکنی ها . سوئیچ را بده ماشین رو بذارم توی پارکینگ . تو بهتره درو بازکنی و یلدا خانم را ببری بالا .» شهاب سوئیچ را به کامبیز داد و گفت:«باشه پس فعلا خداحافظ . یادت نره درو ببندی .» نور اتومبیل که کج و کولهمی شد و به داخل پارکینگ می رفت چشم های یلدا را وادار به بستن کرد . وقتیچشم هایش را باز کرد شهاب کنارش ایستاده بود . بدون کلامی در ورودی را بازکرد و به یلدا خیره شد . یلدا مردد مانده بود شهاب نگاهی متعجب به اوانداخت و گفت :«برای چی وایستادی ؟» یلدا دستپاچه گفت :«برم تو ؟» شهاب کهگویی با یک دست و پا چلفتی به تمام معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باریگفت :«نکنه می خوای تا صبح همین جا وایستی ؟» یلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد وبه داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پیش گرفت . آپارتمان شهاب واقع درطبقه ی سوم بود اما چون یلدا این موضوع را نمی دانست روی پله ی پنجمایستاد . صدای شهاب را شنید که با کامی خداحافظی می کرد و بعد در بسته شد. چشم های شهاب که متعجب می نمود یلدا را کاوید و گفت :«هنوز که وایستادی!» یلدا که صبرش تمام شده بود باعصبانیت گفت :«اولا من نمی دونم طبقه ی چندم باید برم در ثانی کلید دستتوست !» شهاب که گویی مجاب شده بود نگاه خیره ای به یلدا انداخت و پله هارا دوتا یکی کرد و بالا رفت ، یلدا هم به دنبالش دوید . هر دو نفس نفس میزدند . شهاب که او هم کمی دستپاچه نشان می داد ، در را باز کرد . یلداکنارش ایستاده بود و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به اونگاه کرد و گفت :«برو داخل » یلدا کفش ها را در آورد و داخل شد . با روشنشدن چراغ ها خود را در خانه ای غریبه یافت . سالن تقریبا کوچکی روبروییلدا قرار گرفته بود با مبلمانی که روکش آلبالویی اش با رنگ پرده هاهماهنگ بود . گوشه ی چپ سالن تلویزیون بزرگی بود . گویی همه چیز از پشتغباری مه آلود خودنمایی می کردند و انگار هیچ چیز وجود خارجی نداشت . باخود گفت :«من اینجا چکار می کنم ؟ یعنی واقعا باید اینجا زندگی کنم ؟ آخهچطوری ؟» احساس خوبی نداشت مشوش و مضطرب می نمود . شهاب که گویی سعی درنمایش قدرت داشت یکی یکی چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ی راستسالن قرار داشت . شهاب در یکی را باز کرد و گفت :«وسایلت اینجاست البتهفعلا!» یلدا با خود گفت :«یعنی اتاق من اون جاست و شاید منظورش اینه کهنباید از اونجا بیرون بیام . یعنی زندانی ؟!» روبروی اتاق های خواب راهروی باریکیقرار داشت داخل راهرو حمام و دستشویی بود و انتهای آن به آشپز خانه ختم میشد . یلدا نمی دانست حالا چه باید بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود ودر را ببندد تا از دست شهاب با آن رفتار تحقیرآمیزش خلاص شود . شهاب نیزکلافه نشان می داد و پنجه ها را داخل موهایش کرد و گفت :«خب هنوز کهوایستادی ، بشین کارت دارم .» یلدا آهسته پیش آمد ، نگاهش به نگاهشهاب بود . شهاب روی کاناپه نشست و در حالی که خم می شد تا کنترل تلویزیونرا بردارد گفت :«راستش لازمه که یه چیزهایی بهت بگم ، چیزهایی که باعث میشود این شش ماه که مهمون مایی راحت تر باشی و به زندگی ات لطمه نخوره . .. خب درسته که من یا بهتره بگم هر دوی ما به خاطر منافع شخصیمون راضی شدهاین چند ماه را یک جا زندگی کنیم اما این را باید بدونی که این موضوع هیچتاثیری در روند زندگی خصوصی ما نباید بگذاره . تو زندگی خودت را داری منهم زندگی خودم را . دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کنه . البته منم کاریبه کار تو ندارم . اینها را گفتم که نکند یک وقتی تحت تاثیر مسخره بازیهای امروز توی خونه ی دوست حاج رضا قرار بگیری و پیش خودت فکر کنی که حالاچه خبر شده ! یا تغییری توی زندگی ما رخ داده ! نه ! اصلا این طوری نیست .قبلا هم بهت گفتم من برای خودم برنامه هایی دارم . . . »                

دیگر حوصله ی یلدا رو به پایان بوددوست نداشت این حرف های تقریبا تکراری را بشنود دلش می خواست او هم چیزیبگوید اما چرا نمی توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت می کرد ؟ چرا در برابراو این طور خودش را باخته بود ؟ شهاب به مبل تکیه زد و گفت : در ضمن من ،من خودم یک نفر را دوست دارم یعنی یک جورایی نامزد دارم. 

یلدا خسته بود سرش گیج می رفت و تحمل تحقیر شدن را نداشت نمی دانست چگونهباید به او حالی کند که برنامه های او برایش اصلا اهمیت ندارد حال و حوصلهی بحث کردن هم نداشت اما با این همه غرور زخم خورده اش نفرت را به همراهآورد و به ناگاه از روی مبل برخاست و در مقابل چشم های شگفت زده ی شهاب اورا ترک کرد و در اتاقش را محکم بست برای چند لحظه ایستاد و اتاقش را تماشاکرد تمام اثاثیه اش آن جا جمع شده بود کتاب هایش که در قفسه ای طبقه بندیشده بود لباس هایش که داخل کمد قرار گرفته بود عروسک مورد علاقه اش کهتنها یادگار پدر و مادر بود و بقیه ی چیزهایی که به سلیقه ی پروانه خانمتمیز و مرتب چیده شده بود یلدا به تخت خواب و رو تختی جدیدش نگاه کرد یکرو تختی به رنگ بنفش کم رنگ با گل های زرد ترکیب زیبایی به نظرش آمد آیینهای قدی رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود جلوی آیینه رفت و روسری خود رابرداشت صورتش خسته به نظر می رسید به سوی تخت خواب رفت و روی آن نشست نمیدانست چرا آن همه غمگین است احساس عجیبی داشت ترس و دلهره رفته بود و جایشتنهایی دلتنگی و یاس آمده بود هنوز نمی دانست چرا در یک لحظه آن همه دلتنگشده است. 

به حرف های شهاب فکر کرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب کسی را دوست دارهلعنتی چرا از اول چیزی نگفت؟ یعنی حاج رضا این رو می دونه؟ و بعد فکر کرد: خب که چی ؟ مگه برای من فرقی می کنه ؟ در این صورت نباید نگران برخوردغیر قابل پیش بینی از طرف شهاب باشم اصلا شابد اینطوری بهتر باشه. اماخودش می دانست که در دل به چیزهایی که می گوید اعتقادی ندارد و باز همغرورش را جریحه دار می دید خسته تر از همیشه بود اما خوابش نمی آمد یادشافتاد که نماز نخوانده است نگاهی به ساعت انداخت یازده بود.باید صورتش رامی شست و لباس هایش را عوض می کرد. چه قدر برایش سخت بود در کنار یک غریبهزندگی کند حتی رفت و آمد در آن خانه برایش بسیار دشوار می نمود بعید میدانست بتواند حتی کاره های معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازهسختی های کار داره شروع میشه . سپس از جا برخاست و روسری اش را برداشت ودر حالی که آن را روی سرش مرتب می کرد گفت: همه رو رها کن این رو بچسب کهحالا مجبورم توی خونه هم روسری سرم کنم. 

البته او می دانست یکی از دلایل عقدشدنشان همین مسئله ی حجاب بود که یلدابتواند پیش شهاب راحت باشد اما هنوز خجالت می کشید به نظر او خیلی زود بودکه بتواند در حضور یک مرد بی حجاب باشد مخصوصا که وقتی به حرف های شهابفکر می کرد به این که دل او جای دیگری است و همه ی این بازی ها فقط برایشش ماه است. 

به محض اینکه یلدا در اتاقش را باز کرد شهاب که هنوز روی مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهیبه یلدا به اتاقش رفت. 

یلدا در دل گفت: از حالا به بعد همین قایم باشک بازی هم داریم یعنی تا اونهست من نباید باشم و تا من هستم او. البته شاید بهتر هم باشه چون اینطوریدیگه نمی ترسم که مبادا زیر نگاه نکته بین و ایراد گیر این پسره ی از خودراضی زمین بخورم. 

یلدا وقتی صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصی را احساس کرد گویی آب سردخستگی هایش را تسکین می داد صورتش را در آیینه نگاه کرد چه زیبا و چه ملیحشده بود به خودش لبخند زد بدون آنکه نگاهی به اطارف بیاندازد با عجله وارداتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ی خواندن نماز شد چند ضربه به درخورد دلش هوری ریخت یک لحظه نمی دانست چه کند ولی وقتی صدای در را شنید دررا باز کرد. 

شهاب یلدا را که درون چادر و مقنعه ی سفید می دید متعجب نگاه کرد و پرسید: جایی می ری؟ 

یلدا خنده اش گرفت و گفت: نه می خواستم نماز بخوانم. 

شهاب لحظه ای سکوت کرد و بعد انگار می کوشید به یاد بیاورد برای چه در زدهاست سری تکان داد وگفت: آهان ، می خواستم بگم که از فردا مبلغی رو برای هرماهت روی میز می گذارم البته این مبلغ برای خرج خودته . من انتظار ندارمچیزی برای این خونه تهیه کنی چون این کار به عهده ی پروانه خانم و مشحسینه. همین. 

یلدا خجالت زده می نمود سرش را پایین انداخت و گفت: مرسی 

شهاب بدون حرف دیگری رفت . یلدا بعد از نماز کلی دعا کرد و سجاده اش را جمع کرد و دفترش را آورد دیوان حافظ را باز کرد و تفال زد.: 

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بی خبر نروند 

یلدا فکرد که( خوب حالا این یعنی چی؟ این چه ربطی به من و موقعیت من داره؟) با این که ادبیات می خواند و علاقه ی خاصی هم به شعر و متون ادبی داشتاما هیچگاه نمی توانست خودش را گول بزند و ادا در بیاورد مثل خیلی ها کهمی دید چیزی از حافظ نمی دانند و مدام فال حافظ می گیرند و با ربط و بیربط به خودشان ربط می دهند . برایش کمی دور از عقل بود او اعتقاد داشتحافظ موقعی جواب می دهد که واقعا با دل شکسته و از اعماق قلب به سویش برویو از خدا بخواهی تا به وسیله ی حافظ جوابی به تو بدهد. 

یلدا حافظ را بست چون اصلا شکسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفترخاطراتش رفت وقتی چیزی در دل داشت آن را می نوشت چون با این کار آرامش راحس می کرد و برای مشکلات ریز و درشتش چندین راه حل پیدا می کرد پس ازنوشتن خاطراتش واقعا نیاز به یک نوشیدنی مثل چای داشت ساعت از دوازدهگذشتع بود و صدایی هم نمی آمد دوباره روسری اش را به سر انداخت و واردسالن شد تلویزیون روشن وبد اما شهاب نبود شاید شهاب هم خجالت می کشید توی سالن بنشیند. 

یلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسری برای ما دو تا درست کردی ها.
سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ریخته فکر نمی کردبتواند قوری را پیدا کند یا حتی خود چای را . از خوردن چای منصرف شد دریخچال را باز کرد و کمی آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت باید نذرش را ادامی کرد و از همان شب اول شروع کرد و خواند تا بالاخره پلک هایش سنگین شدند.

یلدا چند دقیقه بود که بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود نمی دانست شهابدر خانه است یا نه . احساس گرسنگی عجیبی می کرد باید چیزی می خورد اماجرات بیرون رفتن از اتاقش را نداشت با این همه از جا برخاست و لباس مناسبپوشید و خود را در آیینه ورانداز کرد صورتش پف آلود بود از خودش بدش آمدمی ترسید شهاب او را با این قیافه ببیند نمی دانست چرا دوست ندارد دربرابرش زشت جلوه کند. به نرمی از جا بلند شد و از سوراخ کلید بیرون راتماشا کرد همه جا ساکت به نظر می رسید از سوراخ فقط در دستشویی معلوم بودبه هر حال تصمیم گرفت بیرون برود به نرمی دستگیره را بیرون کشید اما درباز نشد و یادش آمد که شب قبل آن را قفل کرده است کلید را از روی میزبرداشت و در را باز کرد و بیرون خزید.

نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار کسی داخل خانه نبود از جلوی اتاقشهاب رد شد و موقع رد شدن سعی کرد داخل اتاقش را از لای در نیمه بازش خوبببیند اما چیزی معلوم نبود چند ضربه به در دستشویی زد صدایی نشنید جراتبیشتری پدا کرد و در حمام را هل داد و نگاهی به داخلش انداخت کسی نبود بهآشپزخانه رفت و با خود گفت : خوبه پروانه خانم هفته ای یکبار میاد این جاوالا این جا می خواست چی بشه؟ دنبال قوری گشت بی فایده بود از چای هم خبرینبود کابینت ها به هم ریخته و کثیف بودند . داخل یکی از کابینت ها مقداریبیسکویت پیدا کرد آنها را برداشت و تکه ای به دهان گذاشت مطمئن شد که شهابدر منزل نیست برای همین بلند بلند شروع به غر زدن کرد: لعنتی من نمی دونمپروانه خانم دیروز این جا چی کار می کرد؟ چرا هیچ فکری برای من نکرده؟ بعدیادش اومد که پروانه خانم گفته بود برایش غذا پخته به سرعت در یخچال راباز کرد چند تا ظرف در بسته را دید که از قبل آنها را می شناخت خیالش راحتشد که ناهار دارد. از خوردن صبحانه منصرف شد و با حالتی عصبی آشپزخانه راترک کرد و با خودش گفت: آخه توی این خونه که نمی شد زندگی کرد من نمی دونماین پسره این جا چطوری زندگی می کنه.؟

یلدا به سمت تلویزیون رفت و آن را روشن کرد و کمی با سی دی های اطراف آنسرش را گرم کرد بیشتر آنها آهنگ های انگلیسی بود که یلدا را زیاد جذب نمیکرد آنها را رها کرد و ناخودآگاه به سمت اتاق شهاب رفت و با ضربه ای به دررا باز کرد و خود را داخل اتاق شهاب یافت یک تخت خواب نا مرتب با لباس هایمتعددی که رویش ریخته شده بود خودنمایی می کرد یک کامپیوتر سمت چپ و یککمد در سمت راست آن قرار داشت یک میز و ایینه در ضلع شرقی اتاقش قر ارگرفته بود کتابخانه ی کوچکی که کتاب های آن بسیار نا مرتب بود معلوم بودکه با آمدن یلدا و اشغال اتاق کار شهاب توسط او جای شهاب واقعا تنگ شدهاست یلدا جلوی آیینه رفت روی میز پر از ادکلن های جور واجور بود همه رایکی یکی امتحان کرد اما بویی که در اتاق پیچیده بود همان عطری بود که شهاباستفاده می کرد یلدا کوشید تا آن را پیدا کند اما بی فایده بود با دیدنتلفن خوشحال شد می خواست با نرگس و فرناز حسابی صحبت کند از اتاق خارج شدو در راهمانطور نیمه باز گذاشت و به سالن آمد و گوشی را برداشت و شماره ینرگس را گرفت . نرگس گوشی را برداشت.

وای یلدا تویی ؟ خوبی؟ چرا از صبح زنگ نزدی از دلشوره مردم؟

خوبم خوبم تو چطوری؟

چی شد؟

چی؟

دیش رو می گم ما که دق کردیم!

یلدا خندید و گفت : هیچی بابا اصلا طوری که فکر می کردیم نشد.

خدا رو شکر الته من که مطمئن بودم اما این فرناز بی شعور وقتی تو رفتی نمیدونی چه جوری توی دل من رو خالی کرد امروز هم از صبح زود صدبار تلفن زدهتورو خدا یه زنگ بهش بزن تا اون هم از نگرانی در بیاد.

باشه باشه اما چرا انقدر نگران بودی؟

به خاطر حرف های فرناز مدام می گفت که این شهاب اگه امشب یه بلایی سر یلدا بیاره چی ؟

یلدا خندید و گفت: بابا اصلا همچین آدمی نیست

خدا رو شکر راستی الان خونه است؟

نه بابا من که بیدار شدم نبود بدبخت رو از خونه و زندگیش فراری دادم

این طوری که راحت تری. راستی حرف هم زدید؟

نه زیاد

پیشش حجاب داری؟

آره فعلا که دارم
خوب کاری می کنی هرچی باشه بالاخره مرد دیگه
یلدا گفت:آهان از او لحاظ؟ وبعد خندید و ادامه داد: نه من بیشتر وقتی به آخرش فکر می کنم نمی تونم مخصوصا که دلش جای دیگه ای است.
منظورت چیه؟
آره دیشب مثلا می خواست گربه رو دم حجله بکشه گفت که یه جورایی نامزد داره
پس چرا از اول چیزی نگفت؟
نمی دونم البته شابد قصدش پنهان کردن از حاج رضا بوده.
یعنی حاج رضا هم نمی دونه؟
مطمئنم که نه چون در اینصورت این پیشنهاداو چه می دونم این مسخره بازی ها برای چی بوده؟
نمی دونم چی بگم فقط هر چی که صلاحت هست انشاءالله همون طور بشه
مرسی البته شاید اینجوری بهتر باشه یعنی من راحت ترم که کسی کاری به کارمنداره و بود و نبودم برایش مهم نیست و بالاخره این شش ماه بدون اصطحکاکیبین من و اون تموم می شه.
آره درست می گی خب خونه زندگیش چه طوره؟
بد نیست یک تمیزی کلی می خواد با یک تغییر دکوراسیون اساسی
راستی فردا یادت نره باید بریم انتخاب واحد
آره حتما میام مخصوصا که اینجا بد جور حوصله ام سر می ره دلم می خواد زودتر بیام دانشگاه
فردا چه ساعتی کی؟
ساعت یازده توی بوفه
باشه به فرناز زنگ می زنی یا خودم بزنم
فدات شم اگه زنگ بزنی خیلی عالی میشه چون خودت می دونی الان فرناز می خوادچی بگه. می ترسن این پسره هم بیاد ناهار نخوردم و جلوی اون فعلا روم نمیشه بیام توی آشپزخونه و...
باشه باشه شکمو خداحافظ مواظب خودت باش
یلدا گوشی را گذاشت احساس بهتری داشت نگاهی به سالن انداخت و گفت: چه بد مدلی چیده این مبل های خوشگل این طوری اصلا به چشم نمی یاد. ناگهان چیزی در ذهنش درخشید و با خود گفت: اگه واقعا نامزد داره پس چرا خونه اش این شکلیه ؟ یعنی تا به حال نامزدش توی این خونه نیاورده؟
لبخندی زد و دوباره گفت : حتما دروغ می گه فکر کرده لابد من این طوری وبال گردنش نمی شم آره حتما دروغ گفته.
یلدا به سمت آشپزخانه رفت و توجهش به میز بزرگ وسط سالن جلب شد در کنار گلدان خالی از گل مبلغی پول گذاشته شده بود یلدا به یاد حرف دیشب شهاب افتاد پول ها را شمرد از آن چه فکر می کرد خیلی بیشتر بود دوباره آنها را سرجایش گذاشت. گویی خجالت می کشید آنها را بردارد بالاخره بعد از ساعتی کمی غذا گرم کرد و خورد بد جوری حوصله اش شررفته بود خسته شده بود و حوصله ی انجام دادن هیچ کاری نداشت . انگار بلاتکلیف بود تنهایی برایش واقعا غیر قابل تحمل بود صدای زنگ تلفن سکوت را شکست گوشی را برداشت صدای تقریبا آشنایی آمد که گفت: به به سلام عروس خانم مزاحم که نشدم؟
یلدا به خودش فشار آورد تا صاحب صدا را تشخیص بدهد اما صدای آشنا پیش دستی کرد و گفت: به جا نیاوردید یلدا خانم ؟ کامبیزم
یلدا که دستپاچه شده بود خندید و گفت: سلام آقا کامبیز حالتون چطوره ؟
تشکر شما چه طورید خوش می گذره ؟
یلدا باز خندید و گفت: بد نیست
شهای خونه است
نه نیست
نمی دونید کجا رفته؟
نه راستش وقتی بیدار شدم رفته بود
پس از صبح تنهایید
بله
عجب حوصله تان هم سررفته
راستش بله البته کمی کار دارم اما نمی دونم چرا حوصله ی انجامش را ندارم
طبیعیه بالاخره منزل جدید و کارهای جدید ممکنه در ابتدا خیلی غافلگیر کننده باشه
نمی دونم شاید
راستی یلدا خانم شما دانشجویید؟
بله
چه رشته ای می خونید؟
ادبیات فارسی
به به چه سالی هستید؟
ساب سوم
به سلامتی. پس حسابی اهل شعر و شاعری هستید
نه اون قدر (سپس خندید)
چرا دیگه آدم ادبیاتی باشه و اهل شعر و شاعری نباشه ؟ پس خیلی خوب شد
از چه لحاظ؟
از این لحاظ که شهاب دیوونه را می تونید حسابی آدم کنید
یلداخنده ای کرد و گفت: در این مورد فکر نکنم کاری از دست من بربیاد کار از کار گذشته
با شنیدن این جمله کامبیز خنده ی بلندی سر داد یلدا هم خندید و از این که با کامبیز حرف می زد خوشحال بود دوست داشت در مورد شهاب بیشتر بداند از کامبیز خیلی خوشش اومده بود به نظرش پسر مؤدب و با محبتی آمد. بعد از شوخی کردن کامبیز ادامه داد: ولی خارج از شوخی یلدا خانم این شاید فرصت خوبی باشه تا بهتون بگم که شهاب اون قدر که وانمود می کنه هم بد نیست
یلدا سعی کرد لحن بی تفاوتی داشته باشد گفت: آقا کامبیز شاید شما جریان مارو کامل ندونید به هر حال بد یا خوب بودن شهاب ارتباطی به من پیدا نمی کنه چون در واقع من برای مدتی این جا فقط یک مهمونم وطبیعیه که بعد از این مدت به سراغ زندگی خودم می رم

ببینید یلدا خانم شما از یه جهاتی درست می گین اما به نظر من شما و شهاب بهترین شانس برای همدیگر هستید من کاری به قول و قرارتون ندارم اما نمی دونم هرچی که هست حاج رضا از این کار مقصود مهمی داشته که در راس اون خوشبختی شما و شهابه برای همین سعی کنید فقط به قول و قرارتون فکر نکنید راستش من سالهاست که شهاب را می شناسم مثل برادرم شاید هم نزدیک تر از برادر اون خیلی خوبه...

یلدا سکوت کرده بود و گوش میداد اما دوست می داشت زودتر حقیقتی را کشف کند برای همین بالاخره گفت:آقا کامبیز حرف های شما کاملا درست اما مثل اینکه شکا اون قدر که خودتون فکر می کنید به شهاب نزدیک نیستید

کامبیز با تعجب گفت: چه طور؟

آخه شهاب که نامزد داره شما چطور از خوب بودن و شانس بزرگ بودن و زندگی مشترک و... حرف می زنید

کامبیز متفکرانه جواب داد : خودش گفته که نامزد داره؟

بله

عجب بی شعوریه

چی؟

هیچی هیچی اگه اجازه بدین بعدا توی یک فرصت مناسب در این مورد با شما صحبت کنم

یلدا که یرخورده به مرادش نرسیده بود اصرار نکرد و سعی کرد هنوز خود را بی تفاوت نشان بدهد کامیز ادامه داد : به هر حال از صحبت با شما لذت بردم اگر کاری داشتید با من تماس بگیرید شماره ی من رو یادداشت کنید

بله حتما

یلدا شکاره ی کامبیز را یادداشت کرد و با او خداحافظی کرد پس از صحبت تلفنی با کامبیز نمی دانست چرا دلش می خواهد اتاقش را مرتب کند وبه سلیقه ی خودش آنجا را تغییر بدهد برای همین به اتاق خودش رفت و چشمش به پنجره افتاد یک پرده ی تور قدیمی اما تقریبا نو آن جا را زینت داده بود معلوم بود این پرده را پروانه خانم از میان لوازم خودش آورده چون آن قدر وقت برای تزیین اتاق عروس خانم نداشتند. یلدا با خود گفت : باید پرده ی ضخیم تری برای این جا تهیه کنم شب ها که اتاقم از بیرون کاملا مشخصه.

اما پنجر هی خوبی بود هم نورش کافی بودو هم بسیار دل انگیز می نمود یلدا پرده را جمع کرد و پنجره را باز کرد چه هوای خنکی دیگر عصر شده بود و هوا سردتر از قبل بود. یلدا نفس عمیقی کشید و بلند گفت: ریه های لذت پر اکسیژن مرگ و بعد گفت: وای خدا نکنه با اجازه ی سهراب ریه های لذت پر اکسیژن زندگی

دوباره نفس عمیقی کشید و روسری به سر کرد و دستمالی آورد تا شیشه را برق بیاندازد همان طور که مشغول تمیز کردن بود پنجره ی آپارتمان رو به رو که درست در مقابل اتاق یلدا بود باز شد وپسری با لباسی نامناسب خودنمایی کرد.

یلدا وانمود کرد بی اهمیت است اما ناخواسته دست را به سمت یقه ی لباسش برد تا مطمئن شود چیزی معلوم نیست و دوباره به کارش ادامه داد اما انگار همسایه قصد رفتن نداشت یلدا از ادامه ی کار منصرف شد و پنجره را بست و پرده را انداخت هرچند که بود و نبودش برای او یکسان بود.

ساعت از 9شب گذشته بود و خبری از شهاب نشده بود یلدا واقعا خسته بود به ساعت نگاهی انداخت و گفت : لعنتی یعنی ممکنه اصلا نیاد ؟ خدایا آخه تنهایی اینجا چطوری بخوابم ؟ کاش یکی پیشم بود

وتازه به واقعیت های دردناک زندگی جدیدش پی می برد او حتی کلید خانه را نداشت که اگر بیرون برود حداقل بتواند به بازگشتش فکر کند با خود اندیشید اگر شهاب به خانه اش برنگردد اصلا به خونه ی حاج رضا برمی گردم و به اون می گم نمی خوام نمی تونم شما این شرایط سخت را برای من توضیح نداده بودین. اما باز گفت: ولی حاج رضا به من مهلت داد تا خوب فکرکنم خدایا کمکم کن ازت خواهش می کنم

یلدا مضطرب شده بود به حدی که میلی به خوردن شام نداشت از این جور زندگی کردن متنفر بود دلش می خواست شهاب می آمد

چراغ اتاقش را خاموش کرد و پشت پنجره ایستاد ساعت از 11 گذشته بود صدای خنده ی بلند زنانه ای را شنید که از طبقه ی بالا می آمد چه قدر دلتنگ بود کاش او هم کسی را داشت چه قدر بی کس بود پنجره را باز کرد تا صدای خنده ها را بهتر بشنود از صدای خنده دیگران خشنود می شد. ای کاش آن روزها زودتر تمام می شد و مهرماه زودتر می آمد تادوباره به دانشگاه برود دلش برای همه تنگ شده بود برای همه دوستانش همه ی استادانش و همه حتی سهیل چه قدر نیاز داشت تا کسی اورا دوست بدارد به یاد کامبیز افتاد و با خود گفت: بهتره باهاش تماس بگیرم . اما می ترسید شاید هم خجالت میکشید.

لحظات هم سریع می گذشت هم خیلی کند به جز تیک تاک ساعت صدایی در خانه نبود رعب و وحشت عمیقی دلش در دلش ریشه دوانده بود تلویزیون را روشن کرد تا صدایی در خانه باشد و دوباره پشت پنجره ایستاد اغلب چراغ ها خاموش شده بودند صدای خنده ها هم قطع شده بود ساعت از 12 گذشته بود یلدا تاب نیاورد و به سراغ شماره ی کامبیز رفت و آن را گرفت.

الو سلام

سلام شما؟

آقا کامبیز من یلدام

کامبیز که متعجب شده بود دستپاچه جواب داد :یلدا خانم چی شده؟!

آقا کامبیز ببخشید تورو خدا این موقع مزاحم شما شدم راستش شهاب هنوز نیومده من هم شماره اش رو ندارم می خواستم شما اگه براتون زحمتی نیست یک تماس باهاش بگیرن اگه نمی خواد امشب بیاد من به دوستانم زنگ بزنم که بیان دنبالم چون راستش توی این تنهایی خیلی می ترسم تا حالا شب تنها نبوده ام این جا هم برای من غریبه خلاصه..

پسره ی احمق هنوز نیامده؟ آخه تلفنش خاموشه تا چند لحظه پیش من خودم باهاش کار داشتم هر چی شماره اش را گرفتم فایده نداشت دستگاهش خاموش بود حالا شما نگران نباشید من دوباره سعی می کنم باهاش تماس بگیرم و اگه جوب نداد میام دنبال شما و هرجا خواستین می برمتون

ممنونم

یلدا از اینکه بالاخره به کامبیز زنگ زده بود خوشحال می نمود ته دلش امیدوار شده بود که دیگر تنها نخواهد ماند ده دقیقه ی بعد تلفن زنگ زد کامبیز بود که از یلدا می خواست که آماده شود و پایین بیاد

یلدا خانم زودتر آماده بشین و بیایین پایین با هم بریم یه جایی که فکر می کنم اونجا پیدایش کرد

آقا کامبیز اگه لطف کنید من رو تا خونه ی دوستم برسونید ممنون می شم

یعنی نمی خواین دنبال شهاب بگردین

نمی دونم آخه دلیلی نداره شاید دلش نمی خواد برگرده

غلط کرده مگه با اونه بالاخره که چی؟ شاید فردا هم نمی خواد بیاد اون وقت تکلیف شما چیه؟هرشب که نمیشه خونه ی دوستان برید.

یلدا که کامبیز را طرفدار سفت و سخت خودش می دید احساس خوبی پیدا کرد و به سرعت آماده شدو پایین آمد و سوار اتومبیل کامبیز شد.
سلام

سلام شبتون بخیر

آقا کامبیز من کلید خونه رو ندارم در رو هم بستم

یعنی شهاب کلید به شما نداده؟

نه چون امروز اصلا همدیگر رو ندیدیم

اشکال نداره اگر پیداش نکردیم می رسنمتون خونه دوستتون

بعد از دقایقی جستجو کامبیز به دومین مکانی که احتمال یافت شهاب می رفت سر زد و عاقبت مؤفق شد و نزد یلدا آمد و گفت: یلدا خانم شما توی ماشین باشید تا من برگردم

یلدا ساکن اما مشوش بود اتومبیل مقابل یک کافی شاپ توقف کرده بود این کافی شاپ متعلق به یکی از دوستان و هم کلاسی های شهاب بود کامبیز و شهاب با دوستانشان اغلب آنجا یکدیگر را ملاقات می کردند نگاه یلدا کامبیز را که به داخل کافی شاپ رفت بدرقه کرد بعد از چند لحظه کامبیز به سرعت بیرون آمد و به سوی اتومبیل دوید . یلدا پرسید: چی شد؟

این جاست

می یاد؟

آره اما ما زودتر می ریم

اما کلید نداریم

کلید رو گرفتم آخه با یکی از بچه ها این جاست که قراره اون رو برسونه بعد می یاد خونه البته شما خیالتون راحت باشه من توی ماشین می مونم تا شهاب بیاد .

آقا کامبیز تو رو خدا ببخشید که من این همه مزاحمتون شدم

کامبیز خنده قشنگی کرد و گفت: یلدا خانم با من تعارف نکنید چون در این صورت معذب می شم از حالا به بعد هر کاری داشتید باید با من تماس بگیرین باشه.

یلدا هم لبخندی زد و گفت: چشم

کامبیز در ادامه گفت: یلدا خانم از رفتارهای شهاب دلگیر نشین شاید آلان فرصت خوبی برای گفتن بعضی چیزها نباشه اما همین قدر بدونید که شهاب سالهاست که دوست و رفیق منه و مثل یه برادر یا بهتر بگم نزدیک تر از برادر منه اون پسر خوبیه ولی خب الان موقعیت زیاد جالبی نداره شما به دل نگیرین اگه رفتارش سرد یا توهین آمیزه
صورت یلدا جدی شد و نگاهی به کامبیز انداخت و بعد از لحضه ای گفت: من از رفتارهای اون ناراحت نمی شم چون اصلا رفتارش برام مهم نیست فقط انتظار دارم اون طوری که حاج رضا ازش خواسته عمل کنه قرار نبود من توی این خونه تک وتنها زندگی کنم.
اتومبیل مقابل آپارتمان شهاب متوقف شد یلدا تشکر کنان از کامبیز خواست که به منزلش برود اما کامبیز قبول نکرد و همان جا نشست یلدا او را ترک کرد وبه خانه رفت وارد اتاق شد و روی تخت رها شد از شدت خستگی سرش سنگین و پر از درد بود.
دقایقی گذشته بود یلدا خوابش نمی برد از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت اتومبیل کامبیز هنوز آنجا بود تازه روی تخت دراز کشیده بود که صدای بوق اتومبیلی را شنید شاید شهاب بود صدای صحبت دو نفر می آمد با عجله از جا برخواست و یواشکی از پنجره نگاه کرد خودش بود ناگهان دلش ریخت و دوباره مضطرب شد و تلفن زنگ خورد به سالن دوید و گوشی را برداشت کامبیز بود گفت: یلدا خانم بیداری؟
بله
شهاب اومد شما برو بخواب بازهم اگه کاری داشتین من در خدمت شما هستم شبتون بخیر خوب بخوابید.
یلدا گوشی را گذاشت و به طرف اتاقش دوید و در را قفل کرد دلش نمی خواست با او روبه رو شود صدای به هم خوردن در نشان از آمدن شهاب داشت او یک راست پشت در اتاق یلدا آمد و آن را محکم کوبید یلدا ترسید صدای قلبش را می شنید سعی می کرد بی اهمیت باشد و بخوابد . صدای آمرانه ای از پشت در شنید که گفت : می دونم بیداری در را باز کن
یلدا بلند شد و به خود نهیب زد: ترس برای چی ؟ مگه این لعنتی کیه ؟ تو چرا در برارش خودت را اینطور باخته ای؟ اصلا اشتباه و تقصیر از اون بوده که تا این وقت شب تو را تنها گذاشته اون هم دربرار تو مسئوولیتهایی داره فقط همین نبود که یه عقد مصلحتی بگیرن و...
صدای شهاب بلندتر و عصبی به گوش خورد: در رو باز می کنی یا نه؟
یلدا در را باز کرد چهره ی به ریخته و عصبانی و چشم های خیره ی شهاب را دید قلبش تندتر از قبل می زد موهای صاف و پر پشت شهاب روی یک طرف صورتش ریخته شده بود برای چند لحظه پایین را نگاه مرد یلدا بی تاب و منتظر بود از او خجالت می کشید اما دلش می خواست در اندک فرصتی که به دست آمده او را حسابی ورانداز کند شهاب سرش را بالا گرفت و دوباره به یلدا نگاه کردو گفت: چرا به کامبیززنگ زدی؟
اما تا یلدا لب باز کرد او دوباره بلندتر از قبل گفت: آره می دونم ترسیده بودی تا به حال شب تنها نبوده ای دیر وقت شده و از این چرندیات . یلدا سکوت کرده بود و نگاهش را از شهاب گرفت و پایین دوخت.
شهاب ادامه داد: ولی مگه تو قبلا فکر این جا رو نکرده بودی؟ مگه من قراره توی تمام مدت توی خونه بنشینم و از تو مراقبت کنم ؟ مگه دوستهای من چه گناهی کرده اند که..
یلدا ملتمسانه نگاهش کرد و گفت: من نمی خواستم مزاحم دوستت بشم نمی دونستم چی کار کنم؟ تازه من نمی دونستم این جا باید تنها زندگی کنم تو هم ، تو هم یک مسئولیت هایی داری.
شهاب که هنوز لحنش عصبانی یود گفت: لازم نیست مسئولیت های من رو به من گوشزد کنی.
یلدا هم عصبانی شده بود و نمی خواست در حضور او کم بیاورد گفت: لازمه چون تو یادت رفته که قول وقرارمون با حاج رضا چی بوده؟
حاج رضا حاج رضا دیگه نمی خوام در مورد قول وقرار و حاج رضا چیزی بشنوم روشنه؟ ببین اینجا همینه من همینطوری ام دوست ندارم هر جا می رم دوره بیافتی و دنبالم بگردی دیشب هم بهت گفتم من زندگی خودم را دارم و توهم زندگی خودت را داشته باش.
یلدا احاس می کرد لحظه به لحظه بیشتر تحقیر می شود و از درون تحلیل می رود می ترسید جلوی او گریه اش بگیرد ونتواند خود را کنترل کند سپس سعی کرد به حقارت نیاندیشد و فقط جواب او را بدهد اما نمی دانست چه بگوید چگونه بگوید نمی دانست چرا در برابر او چنین دست و پا چلفتی جلوه می کند؟ چرا حرفی برا گفتن نمی یابد؟
شهاب بازهم مهلت نداد و گفت: ببین من اگه نخوام تو را ببینم باید چه کار کنم؟.
یلدا که حالا عصبانیت را به حد نفرت در و جودش حس می کرد فریاد زد : ولب مجبوری ! مجبوری همون طور که من مجبورم .. لعنت به من.. لعنت به تو.. لعت به حاج رضا.. برو هر جا که دلت می خواد فقط کلید این قبرستون و به من بده.
سراپای یلدا به لرزش افتاده بود بغضی در گلو داشت که بسیار آزارش می داد اما همه را با نگاه خشمناکش به شهاب هدیه کرد و بعدانگار که تازه ای در ذهنش درخشید نگاهش رنگ تهدید به خود گرفت نگاهی که پر از اعتماد به خود و تصمیم جدیدش بود. شهاب متحیر از خروش یلدا غافلگیرانه نگاهش می کرد گویی به نوعی او نیز مسخ شده بود.
یلدا چشم های گربه ای اش را تنگ کرد و گفت :یا نه برای اینکه هر دومون راحت باشیم الآن می ریم خونه ی حاج رضا و می گیم که نمی تونیم اصلا به حاج رضا چه مربوطه؟ من دیگه نمی تونم ادامه بدم اون هم باید قبول کنه من هم می رم دنبال زندگی خودم پول حاح رضا هم برای خودش
دست ها بزرگ و قدرتمند شهاب که در اتاق را گرفته بود آهسته سر خوردند و عقب کشیدند شهاب دندان ها را به هم فشرد و چنگی به موها زد و بدون کلامی او را ترک ا ترک کرد و به اتاقش رفت.
یلدا نیلدانفس نفس می زد در را بست و خود را در ایینه نگاه کرد بغضش ترکید و به هق هق افتاد و روی تخت نشست و آرام گریشت احساس می کرد داغ داغ شده است نمی دانست چه خبر شده یا چه اتفاقی خواهد افتاد تنها این را می دانست که خوب جلوی شهاب درآمده است آرام آرام با خودش حرف می زد و می گفت: بی شعور فکر کرده من محتاج دیدنش هستم
چند لحظه بعد دوباره ضربه ای به در خورد یلدا خروشان و عصبانی با چشم های اشکی در را بزا کرد شهاب قدمی به عقب گذاشت و با نگاهی که خالی از خصم می نمود به یلدا چشم دوخت و گفت: فردا قبل از این که برم شرکت می دم یک کلید برایت بسازند برو بخواب پنجره ی اتاقت رو هم ببند. وسپس بدون منتظر ماندن و دیدن عکس العملی از جانب یلدا او را ترک کرد.
یلدا در را بست احساس عجیبی داشت احساس می کرد گر گرفته است خودش را دوباره در آییننه نگاه کرد سرخ وملتهب بود احاس عجیبی در خودش می دید که برایش غیر ملموس وباور نکردنی بود دلش می خواست چیزی بنویسد خواب از چشمش پریده بود دفترچه ی خاطاتش را برداشت اما ناگهان چیزی به یادش آمد و با خود گفت : اه لعنتی یادم رفت ازش شماره ی اینج را بپرسم . حالا چی کار کنم؟ فردا هم که دیگر فکر نکنم ببینمش. به هر حال تصمیم گرفت که بار دیگر او را ببیند روسری اش را برداشت و اتاق بیرون زد در اتاق شهاب نیمه باز بود و چراغ اتاق او روشن. یلدا نیم رخ او را دید که روی تخت دراز کشیده و دست ها را زیر سر قلاب کردهو نگاه به سقف س1رده آهسته به در زد و خود را عقب کشید و چون صدایی نشنید دوباره محکم تر به در زد . در هم کمی باز شد شهاب را دید کهمثل برق از جا جهید و چنگی به پیراهنش که روی زمین افتاده بود انداخت تا نیم تنه ی برهنه اش را بپوشاند یلدا عقب تر رفت و چشم به زمین دوخت شهاب سراسیمه جلوی در ظاهر شد و یلدا با شرمندگی خاصی گفت: ببخشید راستش می خواستم بپرسم می تونم شماره ی این جا رو داشته باشم؟
شهاب که گیج به نظر می رسید گفت: شماره این جا رو؟ آهان آره
پس لطف کن برام بنویس
شهاب بدون معطلی شماره رو روی کاغذی که یلدا آورده بود یادداشت کرد
یلدا گفت: اگه به هرکی از دوستانم این شماره رو بدم اشکال نداره؟
نه به هرکی می خوای بدی می تونی بدی
خب ممنون ببخش که مجبورت کردم دوباره من رو ببینی
شهاب هم پوزخندی زد و چیزی نگفت و یلدا هم آران او را ترک کرد و به اتاقش رفت وبالاخره با یک دنیا افکار عجیب و غریب خوابش برد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد