سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل 9

آن روز عصر بود که یلدا به خانه رسید پسر همسایه که حالا برای یلدا چهرهای آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش می کرد یلدا وارد خانه شد . هوای ابری یاعث شده بود خانه تاریک بود از خانه ی تاریک و شلوغ متنفر بودچراغ را روشن کرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ی توری پسر همسایه را دیدکه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور می کاوید 

آن روز عصر بود که یلدا به خانه رسید پسر همسایه که حالا برای یلدا چهرهای آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش می کرد یلدا وارد خانه شد . هوای ابری یاعث شده بود خانه تاریک بود از خانه ی تاریک و شلوغ متنفر بودچراغ را روشن کرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ی توری پسر همسایه را دیدکه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور می کاوید یلدا دیگر تابنیاورد و با عصبانیت به سوی پرده توری اتاقش رفت و پرده را غرغرکنان کشیدو در حالی که از اتاقش خارج می شد در را بست و بلند گفت: لعنتی تو دیگه چیاز جونم می خوای؟ باید این پرده لعنتی را عوض کنم. دوباره روی مبل ولو شد خانه ساکت و دلگیر کننده بود دلتنگ و بی انگیزه یود نمی دانست چه می خواهد یا دلش برای چه کسی تنگ شده است؟ کتاب مثنوی بزرگش را کنار کیف روی مبل رها شده بود او را برداشت و بی آنگه بفهمد چه می کند مشغول ورق زدن شد و با خودش بلند حرف می زد و می گفت:باید تکلیفم را روشن کنم شش ماه خودش یک عمره باید درست زندگی کنم تا کیتوی این آت و آشغال ها دوام می آرم؟ اصلا اینجوری که نمی تونم درس بخونم .ناگهان چشمش به کاغذی افتاد که درون یک نایلون مچاله شده بود کاغذ ساندویچبود و دوباره با خود گفت: پس شهاب خونه بوده حالا که یلدا روزها خونه نیستشهاب راحت تر شده و حداقل در روز سری به خانه می زند.یلدا کوشید چهره اورا به یاد بیاورد اما انگار سایه های مبهمی از تصویر شهاب در ذهنش ماندهبود کتاب را یک سو نهاد و ایستاد در سالن قدم می زد و انگار مصمم شده بودتا کاری را انجام بدهد گویی می خواست دیگر درست زندگی کند درست رفتار کندو در برابر شهاب بایستد و حرف هایش را بزند باید به آن اوضاع خاتمه می داد. تلفن زنگ زد گوشی را برداشت. الو. الو سلام . بفرمائیدو شهاب خونه اس؟نه نیست شما؟ اگه اومد بگو با میترا تماس بگیر. چرا شما با موبایلش تماسنمی گیرین ؟ اولا دستگاهش خاموشه در ثانی من هر وقت دلم بخواد با خونه اشتماس می گیرم و به جناب عالی هم ربطی نداره.(گوشی را گذاشت) یلداکه گوشی به دست و حیران مانده بود با خودش گفت: بدبخت تو نمی تونیجواب این لعنتی رو بدی و می گذاری هرچی دلش می خواد بگه اون وقت چه طوریمی خوای جلوی شهاب وایسی و حرفی بزنی؟ با گذاشتن گوشی مصمم تر شد و می خواست تکلیفش را بداند از این قایم باشکبازی به تنگ آمده بود برای همین با خودش گفت: اینقدر اینجا می شینم تابیادش واسه ی چی فرار کنم؟ اگه اون نامزد داره چرا من زندگی خودم رانداشته باشم ؟ مگه اون با سهیل چه فرقی میکنه؟ لحظه ای ساکت شد و به این اندیشید که آیا او واقعا برای یلدا فرقی با سهیلمی کند؟ نمی دانست می تواند با خودش صادق با خیر ؟ ولی باز ادامه داد :بره گم شه معلومه که فرق نمی کنه . من همش دارم از اون فرار می کنم امشبدیگه باید ببنمش. وناگهان دوباره از تصمیم جدیدش دلش ریخت. باز در دلشاضطراب سایه افکند چه طور می توانست رو در روی شهاب بایستد و حرف بزند؟ چهطور از او بخواهد به حرفهایش گوش دهد؟اگر مثل همیشه بد رفتار کند و او راتحقیر کندچه؟ و دوباره به خودش دلداری داد و گفت: اصال به جهنم می خواد چیبگه؟ اصلا من می خوام چی بگم که اون بد رفتار کنه؟ ساعت 6/30 بود و هوا رو به تاریکی می رفت یلدا همان طور در فکر روی مبلنشسته بود حتی مانتو ومقنعه اش را عوض نکرده بود تمرین می کرد که اگر شهاباومد چه طوری شروع به صحبت بکنه بلند گفت: می گم آقا شهاب باهاتون کاردارم آقا شهاب! ولش کن بابا اون چرا من رو تو صدا میکنه منم بهش آقا نمیگم حالا فکر می کنه کی هست. صدای پای کسی از توی پله ها می آمد پشت در صدا قطع شد و صدای کلید آمدیلدا نزدیک بود قالب تهی کند فکر نمی کرد شهاب به آن زودی پیدایش شود.خواست فرار کند اما گویی کسی گفت: مگه دنبال فرصت نبودی ؟ مگه نمی خواستیتکلیف خودت را روشن کنی؟... کلید توی قفل چرخید و در باز شد شهاب که مشخص بود فکر نمی کرد یلدا درخانه باشد سرش پایین بود شلوار مشکی با یک پیراهن آلبالویی تیره که دکمههایش سفید رنگ بود پوشیده بود صورتش خسته بود و پوستش تیره به نظر می رسید. یلدا از طرز لباس پوشیدن شهاب خوشش می آمد و به نظرش شهاب تیپ مردانه یقشنگی داشت که توجه را خود جلب می کرد دوباره بوی ادوکلن شهاب در خانهپیچید و یلدا را مست کرد. شهاب سرش را بلند کردتا دسته کلیدش را روی میز پرت کند که یلدا سلام بلندیداد و شهاب غافلگیر شد چشم هایش درشت شدند و همراه با تکان دادن سر جوابسلام یلدا را داد گویی از نشستن یلدا در سالن بسیار متعجب بود. یلدا که از غافلگیر کردن شهاب لذت برده بود انگار نیروی تازه ای در و جودشمی دید برای همین مصمم تر از قبل منتظر فرصت نشست شهاب با احتیاط از کناریلدا گذشت انگار می دانست یلدا با او کار دارد. عاقبت یلدا جملاتی را که یک ساعت بود هزاران بار با خود گفته بود بلندبلند به زبان اورد: ببخشید می شه هروقت برات مقدور بود بیای ینشینی منباهات حرفهایی دارم. یلدا احساس می کرد صدایش می لرزد حتی یک لحظه گلویش گرفت و صدایش خش دارشد چه قدر از دست خودش حرص می خورد شهاب که معلوم بود حیرتش دو چندان شداست لحظه ای مردد ایستاد و یلدا را نگریست. یلدا مقنعه اش را کمی عقب کشید و نگاهی به شهاب انداخت . شهاب با متانتخاصی در حالی که سعی می کرد خونسرد جلوه کند از کنار یلدا رد شد و روی مبلنزدیک یلدا نشست و شانه ها را بالا انداخت و دست ها را قلاب کرد و سرش رابالا گرفت و با حالتی که به نظر یلدا خیلی زیبا آمد نگاهش کرد و گفت : خببفرمایید من در خدمتم . یلدا نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد و گفت : راستش نمی دونم چهجوری بگم اما بالاخره باید بگم...و (لبخند قشنگی زد لبخندی که او را بیشترمثل دختر بچه ها نشان می داد) نگاه سریعی به شهاب انداخت و زود آن رادزدید و به دست هایش خیره شد و ادامه داد: ببین من الان دو هفته است که مناینجام این رو می دونم که من در حقیقت یک جورایی مزاحم توام و برای همینهکه تو از خونه و زندگیت فراری شدی!.. شهاب قلاب دست ها را از هم باز کرد و مبل تکیه زد ومیان کلام یلدا گفت:هیچ چیز نمی تونه من رو از خونه ام فراری بده من همیشه همینطوری زندگیکرده ام بیشتر وقتم را بیرون می گذرونم چون کارم طول می کشه در ثانی برایمن.. این بار یلدا پیش دستی کرد . پرید میان کلام او و گفت: می دونم می دونمبرای تو بودن و نبودن من فرقی نمی کنه این رو صد دفعه گفتی لطفا بذار حرفمرو بزنم ... شهاب که واقعا متحیر شده بود ساکت شد و دست ها را بالا برد و گفت: باشه تسلیم ببین می دونم که دوست نداری من رو ببینی اما موضوع من وتو نیستیم یعنییلدا و شهاب را فراموش کن مهم این که من تو دو تا آدمیم و قراره این جا به مدت شش ماه با هم زندگی کنیم الان دوهفته است که زندگی هردوی ما دچارتغییراتی شده که خب برای هر دومون یه جورایی سخته البته من نمی خوام بهجای تو نظر بدم از خودم می گم من توی این مدت حتی زندگی معمولی خودم رانداشته ام من دوست دارم جایی که زندگی می کنم را به سلیقه ی خودم کاراشورو به راه کنم عادت به شلوغی و هرج و مرج و باری به هر جهت ندارم می دونمحتما الان می خوای بگی قرار نیست تا آخر عمرم رو این جا باشم درسته اما ششماه هم خودش یک قسمتی از عمر ماست که طولانی هم هست من این طوری نمی تونمافکارم متمرکز درس خواندن بکنم توی این شلوغی دوست ندارم زندگی کنم تو ازوقتی گفتی به کارهای هم هیچ کاری نداشته باشیم من نتیجه گرفتم که توی خونهو زندگیت هم هیچ دخالتی نکنم اما حالا میبینم نمی تونم شش ماه یعنی نصفیکسال ... واقعا فکر می کنم در توانم نباشه که بقیه ی این شش ماه را مثلاین دو هفته که گذشت بگذرونیم. و سپس ساکت شد و چشم به شهاب دوخت. شهاب که هنوزمنظ.ر یلدا را متوجه نشد بود لب ها را ورچید و گفت: خب که چی؟ منظورت چیه؟ یلدا احساس می کرد دهانش خشک شده است و دیگر قادر به حرف زدن نیست اما سعیکرد خود را نبازد وادامه داد: راستش من دوست دارم این جا را کمی عوض کنم وجور دیگه ای این خونه رو درست کنم دوست دارم نظم بیشتری داشته باشه دلم میخواد اگر قراره توی این خونه رو درست کنم دوست دارم نظم بیشتری داشته باشهدلم می خواد اگر قراره توی این خونه زندگی کنیم مثل دو تا آدم زندگی کنیممجبور نباشیم... مجبور نباشیم از هم فرار کنیم توکار خودت رو می کنی و منهم مار خودم رو اما در بعضبی موارد می تونیم به هم کمک کنیم مثلا تو میتونی چیزهایی رو که توی خونه لازمه تهیه کنی و من هم به اوضاع داخلی خونهبرسم می تونم آشپزی کنم این طوری مجبور نیستیم شش ماه ساندویچ بخوریم.(اشاره کر به کاغذ ساندویچی که روی زمین افتاده بود) شهاب پوزخندی زد و گفت: ولی من شکایتی ندارم چون خیلی وقته که به این طورزندگی عادت کرده ام و اما در مورد خرید هرچی لازم داری یادداشت کن و شب هابذار روی میزم منم برات تهیه می کنم ولی بقیه اش کاری ندارم تو هم اگه سخته مشکل خودته شرایطی رو که می گی در اصل خودت قبلا پذیرفته ایبنابراین نباید شکایتی داشته باشی در ثانی اگر شکایتی هم داری مسلمه نبایدبه من بگی . شهاب خواست از جایش برخیزد که یلدا نگاهش کرد و گفت : ولی ما می تونیم شهاب مهلت نداد و با لحن جدی گفت: ببین دختر جوان مایی وجود نداره من وتو!... که هرکدوم راهمون جداست من از این زندگی راضیم به من هم ربطی ندارهکه تو چه طوری دوست داری زندگی کنی خب؟ شههاب دوباره سرجایش نشست و نگاه معنی داری به یلدا انداخت. یلدا بعد ازلحظه ای سکوت گفت: خیلی خب پس من هرکاری دلم بخواد میکنم و از حالا به بعدعم هیچی به تو نمی گم و هیچ همکاری از تو نمی خوام آهان فقط یه چیز دیگه..دوست های من می تونند گاهی به اینجا یبان.؟ شهاب لب ها را هم فشرد و گفت: باشه مشکلی نیست. و دستی به موهایش برد. تلالو خاصی در گردنش یلدارا متوجه خود ساخت یلدا زنجیر را شناخت همانزنجیری بود که حاج رضا شب عقد به آنها هدیه کرده بود با دیدن آن زنجیر کههنوز شهاب به گردن داشت چیزی در دل یلدا فرو ریخت و ناخواسته دست به زیرمقنعه اش برد و آویز (الله) را در دستش فشرد نمی دانست چه نیرویی دوبارهدرونش را به جوششش و جریان انداخته است شهاب دست دراز کرد و کنترلتلویزیون را برداشت یلدا آهسته آهسته لوازمش را جمع می کرد تا به اتاقشبرود اما گویی هر دو برای نشستن در انجا دنبال بهانه ای می گشتنند. شهاب گفت: راستی کامبیز زنگ نزد؟ یلدا از این که می دید شهاب سعی کرده است بهانه ای برای ادامه ی صحبتبتراشد خوشحال شد و گفت: نه فقط... کسی زنگ زده؟ یلدا با حالتی که نشانبدهد کاملا بی طرف و بی غرض است پاسخ داد : بله یک خانمی به نام میترا گفت باهاش تماس بگیری پره های بینی شهایب برای لحظه ای باز شد چره اش جدی و عصبانی به نظر می رسید از جایش برخاست و به اتاقش رفت. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد