سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه

اینم از فصل آخر رمان..ببخشید که دیر شد ونظر فراموش نشه

هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود روی اجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کرد حتی این شب را هم از من دریغ کرد.
با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید و صدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز  کرد وبیرون آمد. شهاب خسته و ژولیده بود. سلام کردند  و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد.
یلدا پرسید چای میخوری؟
شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی.
شام خوردی؟
نه. اما اشتها ندارم.
باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن.
یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواست این آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما  شهاب دست دراز کرد تا چایی را بردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت.
دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت. خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که  توان حرکت نداشت. لحظه ای بخود آمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه ی تردیدها رو از
من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اما تا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد  بود و دلش پراز نفرت.
صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز
زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟
بله . دیگه کاری نمونده.
گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت. هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش  خریده بود را برنداشت. فقط عکس های روز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چند جمله اکتفا نمود.

شهاب .
زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی 
بازی. پس حذف میشوم.... خداحافظ.
یلدا .

یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازم یلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطراف انداخت. 
گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به 
جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب
برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند.

فصل 63
دخترها مشغول چیدن بودند.
لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری 
میشد بیاری.
فرناز گفت فضولی نکن.
نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی.
باشه ...باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟
آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است.
ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین.
آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت.
ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند.
خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن
کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند.
یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی 
فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود.
غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان.
دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟
الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست .
حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه.
باید همه چیز رو بهش بگم.
شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت
تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین
کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب...
و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش 
را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند.
ساعت 8 شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را 
حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد. 
چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغها را روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاق خودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت.
به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده.
نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در 
را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد.
بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقی گرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی به اتاق انداخت و بلند گفت خدایا...خدایا چی شده؟
با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده.
پروانه خانم جواب داد .الو.
الو . پروانه خانم . بابا هست.؟
بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟
پروانه خانم بابا حالش خوبه؟
بله . ایشون هم الحمدالله خوبند.
یلدا اونجا نیست؟
پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟
به بابا سلام برسونید.
شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفتر تلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت را دید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د  و دوباره خواند و باز خواند...
چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند.
عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز  را گرفت .
ساسان جواب داد. الو.
الو. سلام. من شهابم.
بفرمایید.حالتون خوبه؟
تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟
نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید.
البته . متشکر میشم.
فرناز گوشی را گرفت و گفت الو.
سلام فرناز خانم.
فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا
فرناز خانم. یلدا کجاست؟
فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست.
نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟
نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده.
مرسی . خداحافظی. 
شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو  شهاب نگران تر
و عصبی تر. مانده بود چه کند.
ساعت 9.5 شب بود... شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد.
اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد.
کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟
شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم.
کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟ 
شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم.
کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست 
چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟
شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا ...یلدا.
کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو  در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟
شد اون چه نباید میشد؟
شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد. 
کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند
و تهدید میکردند.
شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟
کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه.
شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را 
گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم.
یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟
نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم.
پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟
به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب.
کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده.
مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره.
کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟
شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده.
کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب.
شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟
یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟
شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم.
سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید.
کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام

کامبیز دم در ایستاده بود و شهاب با عجله پله های حیاط را طی کرد و بالا رفت.
حاج رضا مثل همیشه آرام مینمود و روی صندلی اش نشسته بود و قرآن میخواند.
شهاب بر افروخته و ژولیده با زخمی که بر گوشه لب داشت سلامی عجولانه داد و گفت بابا یلدا کجاست؟
حاج رضا از بالای عینک نگاهش کرد و گفت از من میپرسی؟
شهاب که حوصله اش سر رفته بود گفت بهش بگین بیاد.
حاج رضا پرسید برای چی؟
شهاب دندانهایش را روی هم فشرد  و نفس را از لای آنهابیرون داد و گفت یعنی چه؟ منظورتون چیه؟
بهش بگین بیاد و دست از این مسخره بازیها برداره.
حاج رضا نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر شده. پسر جان . یلدا دیگه برنمیگرده.
شهاب فریاد زد شما از کجا میدونید.؟ پس حتما همینجاست.
و بدون آنکه منتظر جوابی بماند پله ها را بالا گرفت. در اتاق یلدا را باز کرد اما کسی نبود. به همه جا سرک کشید
حتی اتاق مش حسین و پروانه خانم و عاقبت بدون نتیجه ناگزیر از ایستادن در مقابل پدر ...
شهاب گفت حاج رضا کجا رفته؟ میدونم شما با خبرید.آره همین چند روز پیش بود که خودش گفت اومده پیش شما.
حاج رضا که هنوز آرامش خود را حفظ کرده بود پاسخ داد من خبر ندارم الان کجاست. فقط یک توصیه برای 
تو دارم. اونم اینه که دنبالش نگردی. اون تصمیم خودش روگرفته و دیگه نمیخود پیش تو برگرده.
شهاب چنگی به موها زد و جلوتر آمد و چشمها را تنگ کرد و گفت مگه طبق قول و قرار خودتون یک ماه
دیگه نباید توی خونه ی من زندگی میکرد؟
آره...ولی اون از شرایطی که برای بعد از شش ماه در نظر داشتیم صرفنظر کرد.
چرا؟
برای تو چه فرقی میکنه. مهم اینه که حق و حقوق تو محفوظه. و من طبق اونچه که گفت درباره ی تو عمل میکنم.
شهاب نگاهی که در آن خالی از روح بود به حاج رضا انداخت و گفت یعنی چی؟پس ...اون...اون زن منه.
حاج رضا لبخندی زد و نگاه عاقلانه ای به او انداخت و گفت تو نگران اون مورد نباش.
شهاب که قالب تهی میکرد گفت طلاق گرفت؟ چطوری ؟
یک صیغه ی شش ماهه برای محرم شدنتون خونده شده که خود بخود چند وقته دیگه مدتش تموم میشه.
شهاب حاج رضا را هاج و واج نگاه میکرد. گفت پس شما ما رو به بازی گرفته بودین؟
شما خودتون خواستین که وارد بازی بشین. البته یلدا چیزی از این موضوع نمیدونه. و وقتی شناسنامه اش رو بدون اسمی از تو به دستش دادم تنها چیزی که گفت این بود که فکر نمیکردم به این زودی شناسنامه ام رو بدین.
من هم بهش گفتم طبق قرارم با حاج عظیمی چیزی تو سناسنامه ها یادداشت نشده.
و از صیغه ی شش ماهه هم چیزی بهش نگفتم. اما تو دیگه نگران چیزی نباش . چون یلدا که رفت.
تو هم به مرادت رسیدی. من هم در مورد رفتن به خارج از کشور و ازدواج با دختر مورد علاقه ات دیگر مخالفتی
ندارم. این موضوع خود بخود حل شده. برو خونه ات و راحت بخواب پسرجان.
شهاب با ناباوری پدرش را خیره خیره نگاه میکرد . گفت یعنی شما...؟ چطور تونستین؟
اون دختر پیش شما امانت بود. چطور تونستین؟ اگر توی خونه ی من بلایی سرش میاومد تکلیفش چی بود؟
چون مطمئن بودم توی خونه ی تو اتفاق بدی براش نمیافته فرستادمش پیش تو.
من باید ببینمش.
گویا تو متوجه نیستی. پسرم . اون رفته برای خودش زندگی کنه. اگر میخواست تو ببینیش توی خونه ات میموند.
شما مثل همیشه خودخواهید.
حاج رضا برخاست و به آرامی جلو آمد و دست روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت همانطور که دوست داشتی
شده. معطلش نکن. برو پسر جان. من خسته ام. و قدم زنان بسوی اتاقش رفت.
شهاب که از درون آتش گرفته بود از خانه خارج شد .کامبیز جلویش ایستاد و گفت چی شده؟ چقدر طولش دادی؟
شهاب بدون کلامی بسوی اتومبیلش رفت.
آنشب از رفتن به خانه ی نرگس و فرناز هم نتیجه ای نگرفت و مجبور شد به خانه برگردد.
کامبیز که متوجه حالت غیر طبیعی شهاب بود گفت میخوای بیام پیشت؟
شهاب پوزخندی زد و گفت نه . سعی میکنم تنهایی نترسم.
کامبیز دستی روی شانه ی او گذاشت و گفت ناراحت نباش . فردا پیداش میکنیم.
امشب دیگه دیر وقته  . برو استراحت کن. فردا حتما میخواد بره دانشگاه دیگه. توهم سر به زنگاه دستگیرش میکنی.
شهاب سری تکان داد و به آپارتمانش رفت...
چیزی در گلویش فشرده شده بود که بشدت آزارش میداد. خانه در سکوت وهم انگیزی غوطه ور بود.
بسوی اتاق او رفت. در را گشود . بوی او هنوز در خانه بود.
نفس عمیقی کشید و بسوی تختخواب رفت و بی اراده روی آن رها شد و چشم به سقف دوخت.
ساعت یک نیمه شب را اعلام میکرداما خواب از چشمهای شهاب رفته بود. نمیتوانست باور کند او رفته است.
و هرگز باز نخواهد گشت. 
حرفهای حاج رضا مثل پتک به سرش میخورد و صدا میدادند. نمیدانست چه کند . احساس میکرد سخت نفس میکشد
از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. سیگاری آتش زد و دودهایش را بلعید. خیره به آنسوی پنجره بود و هیچ تصویری در ذهن نداشت. معلوم نبود کجاها میرود.و میاید.
صدای زنگ تلفن قلبش را به تپش انداخت به سوی گوشی حمله برد و گفت الو.
کامبیز بود . وارفته و شل و با اصواتی مبهم چند کلمه رد و بدل کرد و گوشی را گذاشت.

فصل 65
لیدا خیلی وقت بود که در خواب بسر میبرد ولی یلدا همچنان با چشمهای باز خیره به پنجره ماند.
هیچ خوابی پشت پلکهایش نبود. خستگی او را از پا در آورده بود. اما خواب به چشمهایش نمیامد.
دلش پر از اندوه و درد بود . تحمل رختخواب را نداشت. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد و آسمان را نگاهی کرد
صاف صاف و سرمه ای رنگ با ستاره های براق و زیبا در برابرش خودنمایی میکرد.
یلدا آهی کشید و به خود گفت یعنی میتونم طاقت بیارم؟ اما همان لحظه از آنهمه غم که از ندیدن شهاب 
و نبودن او ناشی میشد بغض کرد و باز هم گریست. و دوباره گفت چقدر سخته که عشق رو با دستهای خودم
بکشم.با دستهای خودم نابودش کنم... بسختی آب دهانش رو قورت داد و باز اشک ریخت...
به این فکر کرد که الان شهاب چه میکند؟ آیا راحت و آسوده به خواب رفته یا شاید هم بهتری فرصت برای آمدن
میترا بدست آمده باشد و از تصور اینکه میترا کنار شهاب آرمیده به نهایت جنون رسید. دوباره نفرت قلبش را تیره کرد.
و با خود گفت نه امشب سختترین شبه برای من و من مطمئنم که روزهای آینده و شبهای آینده به این اندازه سختی 
نخواهم کشید. زمان بهترین دارو برای این زخمهاست. خودش را با این جملات دلداری میداد . اما از ته دل به حرفهایش
ایمان نداشت. به صبح فردا که فکر میکرد دل آزرده تر میشد.
چرا که از دیدن نرگس و فرناز هم سر کلاس خبری نبو.
یلدا روزها و ساعتهای کلاسهایش را عوض کرده و تنها شده بود. اما مشتاقانه در آرزوی دیدار نرگس و فرناز برای بدست آوردن اطلاعاتی راجع به شهاب بال بال میزد.
دلش میخواست زودتر صبح شود تا بتواند به فرناز و نرگس تلفن کند و بپرسد که آیا شهاب سراغی از او گرفته است یا نه.
اما دوباره پشیمان شد. خودش از نرگس و فرناز خواسته بود تا دیگر هیچ حرفی از شهاب به او نزنند. 
حتی اگر شهاب دنبال او آمده باشد. ته دلش کمی خوشحال بود. با خود گفت اگه دنبالم بگرده و پیدام نکنه خیلی
لجش میگیره. اونوقت چقدر دلم خنک میشه.
او براستی تصمیم گرفته بود مدتها جلوی چشم شهاب نباشد و هیچ اثری از خود بریا او بجا نگذارد.
شاید فکر میکرد با اینکار شهاب را میتواند مجازات کند و تلافی آن پنج ماه بی اعتنایی را سرش خالی کند.
یلدا به امید روزهای بهتر به رختخواب رفت اما باز هم پلکهایش روی هم نیافتاد.
برای لحظه ای نگاه شهاب صدای او و چشمهایش را به تصویر گشید ودوباره دلش ضعف رفت.
سرش را داخل بالش برد تا لیدا از صدای هق هق او بیدار نشود.
شهاب میدانست که یلدا کسی را جز نرگس و فرناز ندارد. و از اینکه پیش حاج رضا نبود میتوانست حدس بزند که
شاید خانه ی فرناز یا نرگس رفته است. بخود گفت فردا رو میخوای چیکار کنی؟
فردا که باید بری سر کلاست... از این حرفها لبخندی روی لبش نشاند. 
او حتی با خودش هم روراست نبود. از اینکه حاج رضا آنها را واقعا بعقد هم در نیاورده بود احساس  دوگانه ای 
داشت. نمیدانستت چرا آنهمه احساس مالکیت. نسبت به یلدا یکباره جایش را به ترس مبهمی داده است.
گویی احساس میکرد اگر لحظه ای غفلت کند شاید یک عمر در حسرت بماند اما باز نمیتوانست با خودش کنار
بیاید و با خود گفت برای چه به دنبالش هستم؟ حتا از خود میترسید بپرسد که چرا به دنبالش هستم؟
با راندن این افکار از خود به فردا اندیشید . از رفتن به شرکت هم صرف نظر میکرد و تا عصر حتما او را پیدا میکرد.
حتی نمیدانست اگر او را بیابد چه بگوید

نرگس و فرناز بیحال و خسته راهروی دانشکده را به قصد بیرون طی کردند. 
نرگس گفت من فکر کنم شهاب دیشب ناامید شده.
فرناز گفت یکبار زنگ زد گفت از یلدا خبری ندارم. اما وقتی اومد دم درمو راستش یک کم ترسیدم. اما اصلا
کوتاه نیومدم. و گفتم اصلا خبری ازش ندارم.
من که نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و دروغ بگم.
یعنی چه؟ نکنه لو دادی؟
نه بابا. گفتم اصلا یلدا رو ندیدم.
اگه دوباره بیاد سراغمون چی؟ دیشب که خیلی عصبانی بود. تو میگی به یلدا بگیم؟
نه. بهش قول دادیم. بهتره فعلا دست نگه داریم.
لیدا صبح زنگ زد و گفت دیروز وقتی ما از پیششون رفتیم یلدا اون قدر گریه کرده که حالش
بهم خورده . نرگس خیلی نگرانشم.
نرگس که نگرانی او هم بخوبی مشهود بود گفت الان چطوره؟
الان خوبه . البته فکر میکنم.
خیلی بد شد  که کلاسمون یکی نیست . امروز ساعت چند میاد کلاس؟
آخرین کلاسه دیگه. فکر کنم ساعت شش میاد.
ببین توی چه سختی ای خودش رو انداخته.
آندو صحبت کنان محوطه ی بیرون دانشگاه را طی کردند اما دو در ورودی خشکشان زد.
شهاب آنها را غافلگیر کرد و سلام داد. و پیش آمد. نگاهی به آندو کرد و با حالتی جستجوگرانه پرسید
پس ... یلدا کو؟
نرگس ساکت ماند و فرناز من من کنان گفت ا...ی... یلدا نمیدونم.
شهاب نگاه نگران نافذ و عصبی اش را به آندو دوخت و گفت یعنی چی؟ مگه کلاس نداشتین؟
نرگس خودش را جمع و جور کرد و بخود نهیب زد که دست پیش بگیرد که جلوی او کم نیاورد.
گفت آقا شهاب . ما باید از شما بپرسیم چرا یلدا سر کلاس نیومده؟
فرناز هم جرات پیدا کرد وگفت بله. حالا چرا شما سرما داد میزنید؟
شهاب به نفس نفس افتاد گویی یکباره خون به صورتش دوید. آنقدر عصبانی و نگران شد که دندانها 
را به هم فشرد و تهدیدکنان گفت ببینید . خانمها. من که  میدونم شما از جای یلدا با خبرید. اما بهش بگین 
اگر امشب نیاد خونه هر چی دید از چشم خودش دیده.
و بعد بدون خداحافظی از آندو به سوی ساختمان دانشکده دوید. شاید فکر میکرد یلدا همانجا پنهان شده.
فرناز که میخکوب شده بود گفت بابا این دیوونه است. معلوم نیست چی میخواد؟
نرگس گفت هیچی . هم یلدا رو میخواد و هم میخواد عذابش بده. بخاطر اینکه خیلی مغروره ولی محل نذار.
نمیخواد به یلدا هم هیچی بگی. باید این رو آدم کنیم.
فرناز لبخند زنان گفت ولی خودمونیم. چه حرصی میخوره.
نرگس زیر لب گفت . دلم براش میسوزه . نمیدونه که یلدا چه تصمیمی گرفته.
شهاب تمام محوطه ی داخل دانشکده را بازرسی کرد . یک به یک کلاسهای طبقه ی ادبیات فارسی را گشت.
اما اثری از یلدا نبود. سرخورده و عصبی راه خانه ی حاج رضا را در پیش گرفت.

فصل 67
روز دهم اسفند ماه بود. پروانه خانم قوری را برداشت و در حالی که سعی میکرد چای را در سینی نریزد
دو عدد چای ریخت و خطاب به مش حسین گفت نمیدونم این دختره کجا رفته که پسر حاجی اینطوری بهم
ریخته. اون از دیشب اینم از حالاش. وقتی در رو باز کردم همچی خودش را انداخت توی حیاط که هول کردم.
الان هم داره هوار هوار میکشه. بدبخت این حاج رضا. از دست این پسره یک لحظه هم آرامش نداره.
حاج رضا از جای یلدا خانم خبر داره؟
والله چی بگم؟ اگر خبر نداشت اینطور آروم سر جاش نمینشست. گمونم میخواد این آقا شهاب رو بچزونه.
شهاب چنگی به موها زد و گفت آقا جون. به من بگین کجاست؟ ازتون خواهش میکنم. من کارش دارم.
حاج رضا کمی از چایش را خورد و به آرامی او را از نگاه تیز بینش گذراند و گفت چه کاری باهاش داری؟
شهاب فکری کرد و گفت حاج رضا فقط بگین کجاست؟من کار مهمی باهاش دارم.
من نمیدونم کجاست.
شهاب فریاد کشید دروغ میگین.
حاج رضا نگاهش کرد و زهر خندی بر لب نشاند.
شهاب نادم از فریادش با آهستگی سری تکان داد و گفت ببخشید.
حاج رضا: شهاب اگر میدونی برای چی دنبالش میگردی باید این رو هم بدونی که تازه اول راهی.
و با این روحیه ای که تو داری مطمئن باش به آخر نمیرسی.
با خودت صادق باش . اگر واقعا اون رو میخوای باید تصمیم بزرگی برای همیشه توی زندگیت بگیری.
تو آرزوها و خواسته هایی داری که با وجود اون امکانپذیر نیست.
از طرفی دلت تو رو اسیر کرده و داره اذیتت میکنه و داره سر ناسازگاری با تو میذاره. 
یا باید روی دلت پا بذاری یا اینکه حرفش را گوش کنی و تا آخر راه دنبالش بری. 
همه ی اینها نیاز به تحمل و صبر داره. تو از چی میترسی؟ اگر واقعا عاشقش هستی پیداش میکنی.
شهاب از حرفهای پیر مرد سخت برآشفت. نمیدانست چه بگوید ولی میدانست او راست میگوید .
اگر عاشق نیست پس آنهمه نگرانی آنهمه اشتیاق برای دیدن دوباره اش و آنهمه المشنگه بخاطر چیست؟
اخمها را در هم کشید . مشتی روی میز کوبید و برخاست و به حاج رضا خیره شد و گفت پس نمیگین کجاست؟
گفتم که نمیدونم. قرار شده اون هر وقت که خواست خودش به سراغم بیاد. گفت که میخواد زندگی جدیدی 
رو شروع کنه...
شهاب با قدمهای بلند سالن را به قصد ترک آن طی کرد. به در ورودی که رسید حاج رضا بلند گفت:
وقتی به دنبال صدای دلت رفتی غرورت رو جا بگذار.
شهاب بدون کلامی رفت و حاج رضا لبخندی روی لبهایش نشاند...
صدای خواننده ای که یک ترانه ی اصیل ایرانی را میخواند شهاب را به چند ماه پیش میهمان کرد...
آنوقت که تازه از سفر بازگشته بود و یلدا را به رستوران میبرد . آنشب یلدا برای او از شعر این آهنگ کلی 
حرف زده بود. دلش آنچنان تپید که گویی میخواهد سینه را بشکافد. اتومبیل را گوشه ای نگه داشت .
هوا تاریک بود. با خود گفت یلدا تو کجایی.

فصل 68
دومین روز از کار در کتابفروشی هم میگذشت. طبق قرار قبلی هنگام صحبت با فرناز و نرگس هیچ سوالی 
درباره ی شهاب نکرد و آنها هم چیزی راجع به روز گذشته و آمدن شهاب به دانشکده نگفتند.
یلدا کتابی برای خواندن برداشت و همانطور به صفحات اول آن خیره ماند. یاد شهاب لحظه ای رهایش نمیکرد.
با خود گفت چی میشد الان شهاب میاومد اینجا.
از این فکر دلش ریخت و دوباره گفت نه. نباید بهش فکر کنم... کتاب را خواند.
هیچ نمیفهمید با اینکه صبح آنروز تلفنی با فرناز و نرگس صحبت کرده بود اما خیلی دلتنگ آنها بود.
نبودن شهاب را بدون آنها نمیتوانست تحمل کندو. میدانست که آنها در آنساعت کلاس هستند.
دلش میخواست پیش آنها بود...
مراجعه کننده ای بسویش آمد. با این که تازه کار بود اما وارد به کار بود.
مدیر فروشگاه . آقای کیانی از او راضی بود . این احساس که حالا مستقل شده و در پایان ماه حقوقی 
دریافت میکند یلدا را خشنود میساخت و جدای همه ی ناراحتی هایش برای او دلچسب مینمود.
از آنهمه کتاب و حتی آقای کیانی با آن ظاهر جدی خوشش آمده بود.
قرار بود فرناز و نرگس بعد از کلاس پیش او بیایند...

فصل 69
روز یازدهم اسفند ماه بود. فرناز گفت نرگس من شرط میبندم شهاب اومده.
به خدا من دیگه خجالت میکشم بهش دروغ بگم. اگه اومده باشه چی؟
ببین خودمون رو توی چه دردسری انداختیم.؟ مثل اینکه ما هم باید ساعت کلاسهامون رو عوض میکردیم.
ببین. صبر کن همه برن . بعدا ما میریم.
نه بابا . دیدی که دیروز اومدش توی کلاسها رو وارسی کرد.
خب پس توی شلوغی بریم که معلوم نشیم.
پس بجنب.
آندو درست حدس زده بودند. شهاب باز هم دم در ایستاده و منتظر بود.
تلاش نرگس و فرناز برای پنهان شدن بیحاصل بود و شهاب آنها را دید. اما اینبار جلو نیامد و فقط نگاهشان کرد.
نرگس خجالت کشید از کنار او بیتفاوت بگذرد . سلام کرد. فرناز هم به اجبار سلام کرد.
شهاب آزرده نگاهشان کرد و زیر لب پاسخ گفت و با غرور تمام سر را بالا گرفت و چشم به دورها دوخت.
گویی میداند یلدا در راه است.
فرناز  وقتی از او دور شد گفت نرگس این دیوونه شده.
به خدا خیلی ناراحتم. تو فکر میکنی بایدچی کار کنیم؟
خب هیچی.
اون طفلک داره اونجا عذاب میکشه . این هم اینطوری . بنظرت درسته کاری نکنیم.
فرناز فکری کرد و گفت اخه ما که منظور شهاب رو نمیدونیم. شاید بخاطر چیز دیگه ای دنبال یلدا ست.
آخه برای چی؟
چه میدونم؟ شاید حاج رضا گفت یلدا رو پیدا کنه یا شاید گفته تا یلدا رو پیدا نکنی و به خونه ات برش 
نگردونی از قول و قرار و تعهدات من خبری نیست.
نرگس با حرفهای فرناز بفکر فرو رفت و با خود گفت آره شاید حق با فرناز باشه. نباید عجله کرد.
آنها برای دیدار با یلدا دلشان در تب و تاب بود. هزاران حرف ناگفته داشتند که نمیتوانستند بگویند
و چقدر در عذاب بودند.
شهاب بعد از ساعتها ایستادن بدون نتیجه باز میگشت صدایی شنید که میگفت ببخشید آقا.
دختری سبزه رو و قد بلند پیش آمد و با خوشرویی سلام داد و گفت معذرت میخوام که مزاحم شدم.
شما از اقوام یلدا جون هستید؟ منتظرش هستید؟
شهاب با شنیدن نام یلدا تکانی خورد و با دستپاچگی گفت ا... بله .چطور ؟
دخترک خندید و گفت من سپیده ام دوست یلدا.
بله ...بله. از آشناییتون خوشوقتم.
راستش یلدا رو چند روزیه که نمیبینم. از دوستای صمیمی اش هم پرسیدم  چرا سر کلاس نمیاد؟
گفتند سر کار میره و ساعت کلاسهاش رو عوض کرده . گویا شما خبر نداشتید.؟
چون دیروز هم دیدمتون. انگار توی یک کتابفروشی مشغوله...
شهاب سعی میکرد اشتیاقش را برای شنیدن اطلاعاتی راجع به یلدا پنهان کند.
بنابر این با حفظ آرامش ظاهری اش پرسید شما از کجا من رو میشناسین؟
چند باری با یلدا و دوستانش شما رو دیده بودم.
شهاب لبخندی زد و گفت از راهنماییتون متشکرم. پس شما از ساعتهای جدید کلاسهای یلدا خبر ندارین
یا از کتاب فروشی ای که توش کار میکنه؟
نه متاسفانه. ولی فرناز اینا میدونن. میتونستین از اونها سوال کنید.
شهاب وانمود کرد که آنها را ندیده .سپس گفت باشه . متشکرم خانم. و خداحافظی کرد.
شهاب سرخورده و نگران درون اتومبیلش نشست. دو روز بود که به شرکت سر نزده بود و باید خبری از 
کامبیز میگرفت. هنوز به او شک داشت. با خود گفت احتمال داره کامبیز در این خصوص چیزی بدونه...
و با این امید دوباره بسوی شرکت حرکت کرد.
لیدا با آرایش غلیظی که بر چهره داشت و لباس های زننده ای بر تن خوشحال و خندان وارد شد..
یلدا برای رفتن به کلاس آماده میشد. برای لحظه ای خیره به لیدا ماند...
لیدا با خنده ی خاصی گفت چیه ؟ یلدا . چرا اینطوری نگام میکنی؟ خیلی خوشگل شدم؟
یلدا مقتعه را روی سرش مرتب کرد و گفت تو همیشه خوشگلی.
نه تو رو خدا راستش رو بگو . این تیپ بهم میاد؟
یلدا نگاهی به او کرد و گفت میدونی لیدا؟ تو خودت خوشگلی .اما اینطوری خیلی عجیب غریب شدن
لیدا که توی ذوقش خورده بود گفت میدونی چقدر خرج سر ولباسم کردم؟
میدونم. اما من فکر میکنم با لباسهای ساده تر راحتتر هم بتونی زندگی کنی.
لیدا خندید و گفت اونوقت چه جوری یک آدم درست و حسابی رو تور کنم.؟
یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد وگفت مطمئن باش اون کسی که دنبال همچین تیپی راه میافته
آدم درست و حسابی نیست...
اتفاقا ...اتفاقا الان با یکی از اون مایه دارهای خوش تیپ اومدم.
تازه باهاش آشنا شدی؟
آره صبح که میرفتم کوه با هم رفتیم. خلاصه با هم برگشتیم. شماره ی اینجا رو بهش دادم.
اسمش بابکه . اگر تلفن زد و من نبودم تحویلش بگیر.
یلدا با لبخند از او خداحافظی کرد . او دانشجوی رشته ی نقاشی بود و عادت به گردش و تفریح داشت.
با اینکه از شهرستان آمده بود اما گوی سبقت را در گشت و گذار در دست داشت و با پسرهای متعددی
دوست میشد و تا دیر وقت پای تلفن صحبت میکرد.
خلاصه با روحیات یلدا خیلی بیگانه بود. اما یلدا ناچار بود فعلا آن اوضاع را بپذیرد و دم نزند.
دلمرده تر از آن بود که حوصله ی فکر کردن به چیزها را داشته باشد و بیرمق بسوی دانشگاه رفت.

فصل 70
روز دوازدهم اسفند ماه بود و یلدا در کتابفروشی همچنان مشغول بود و سعی داشت خود را در کارش
غرق کند تا کمتر به یاد شهاب بیافتد. با خود گفت خدایا امروز چند روزه که ندیدمش؟ قلبش تند تند زد و
احساس بیحالی کرد . بیحد مشتاق دیدار روی یار بود. دلش به او چیزی گفت . آره چرا که نه؟
میتونی یواشکی ببینیش. اتفاقی نمیافته. اون که نمیفهمه . اصلا لازم نیست کسی بفهمه...
از این فکر نور امیدی در دلش تابید و ناخواسته به یاد یکی از اشعار فروغ افتاد:

روز اول با خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های وهوی میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه مینالید
دوستش دارم نمیدانی؟
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

وقتی یلدا آخرین ابیات را زیر لب زمزمه میکرد قطرات اشک هم او را همراهی میکردند...
نرگس و فرناز هم در همان لحظه سر رسیدند و خوشحال از دیدن یلدا او را در بر گرفتند.
نرگس گفت باز که گریه میکنی؟
فرناز نگاه معنی داری به نرگس انداخت و گفت من نمیدونم این چه عذابیه که شما دو تا به خودتون میدین؟
انگار قصد کردین از خودتون انتقام بگیرین؟
نرگس چشم غره ای به او رفت تا قافیه را نبازد. و رو به یلدا گفت کارت تموم نشده مگه؟
چرا دیگه. منتظر شما بودم.
فرناز گفت پس راه بیافت بریم. امشب مهمون مایی.
نه فرناز حالش رو ندارم.
غلط کردی. مامانم کلی تدارک دیده. لیدا هم قراره بیاد.
یلدا که حال تعارف هم نداشت کیفش را برداشت و همراه آنها راهی شد شانزدهم اسفند ماه بود. کتایون سلام کرد و سینی چای را روی میز گذاشت و لحظه ای بعد کامبیز را صدا کرد.
کامبیز شهاب را تنها گذاشت و بسوی مادرش و کتایون شتافت.
مادر کامبیز گفت کامی پسرم. اتفاقی افتاده؟ شهاب چه اش شده؟ این چه سر وشکلیه که برای خودش
درست کرده؟ آدم از دیدنش وحشت میکنه. چرا اینقدر ناراحت و درهمه؟
کامبیز لبخند زد و گفت چیزی نیست. شما سوال پیچش نکنید. بعدا براتون توضیح میدم.
شهاب به مبل تکیه زده و نگاهش خیره به پنجره ثابت بود. صورتش تکیده و لاغر بنظر میامد.
موها و ریشهایش بطور نامرتبی بلند شده بود . نگاهش زجری را بهمراه داشت که بیننده را محزون میکرد 
و کسی نمیدانست مدام در چه فکری است؟ چیزی از درون خوره وار او را نابود میکرد.
چیزی که نمیتوانست به زبان بیاورد.
کامبیز برگشت و روبرویش نشست . شهاب سومین سیگار را آتش کرد... کامبیز معترض گفت 
بسه دیگه . داری با خودت چیکار میکنی لعنتی؟
شهاب با بیقیدی نگاهش کرد .م نگاهی که گویی تمام احساساتش مرده بود. نگاهی که تن کامبیز را لرزاند.
گفت باید برم.
تو هر کاری کردی دیگه کافیه. بهتره بیشتر به کارت فکر کنی. بقیه اش رو به من بسپر . من پیداش میکنم.
شهاب آهی از سر بیچارگی سر داد و گفت برام مهم نیست.دیگه مهم نیست.  و از جا برخاست...
یک سری به سلمونی بزن . وضعت خیلی ناجوره . تیموری هم از دستت خیلی شاکیه. به میترا چی میخوای
بگی؟ اون در حال تدارک مراسم عروسیه.
شهاب خسته ژولیده و عصبی فقط نگاه کرد.
کامبیز دوباره لرزید . میدانست که دوست عزیز و مغرورش به بن بست رسیده و باید کاری میکرد.
فردا به سراغش میرفت و او را پیدا میکرد. گفت شهاب...شهاب رفت.

فصل 72
بوی عید و سال جدید لحظه به لحظه بیشتر و گرمتر به مشام میرسید. آسمان صاف و آبی کوههای زیبا
و پر از برف بوی شکوفه های یاس و نارنج همه و همه اشتیاق و لذتی ناگفتنی برای رسیدن به عید و بهار
را بهمراه داشت. گویی همه ی آدمها نیرو و انرژی تمام نشدنی ای پیدا کرده بودند.
همه در حرکت همه جا شلوغ همه در خرید...
این مناظر برای یلدا واقعا دیدنی بودند. چه بسا که سالهای گذشته خودش هم مثل همه ی آنها شاد و 
پر نیرون به همه جا سر میکشید و خوشحال  و خندان در کنارفرناز و نرگس خوش میگذراند.
دیگر احساس جوانی و نشاط را در خود نمیافت. حس میکرد زن بیوه ای است که از همه جا رانده و مانده
شده است. حتی حاج رضا ی عزیزش را هم نمیتوانست ملاقات کند و برای همه تنهایی دلش سوخت. 
کاش مثل لیدا بود. بیغم و بی دغدغه.
لیدا گفت یلدا چی شده؟ باز رفتی توی اوهام . پاشو حاضر شو . با هم بریم بگردیم. امروز قراره دوست بابک
هم بیاد. بیا. شاید ازش خوشت اومد. با هم آشنا میشین. به خدا ضرر نمیکنی. فکر کردی اگر تا  آخر دنیا
بشینی اینجا و اشک بریزی و غنبرک بزنی اتفاقی میافته.؟
جز اینکه زوتر پیر میشی و مرضهای مختلف میگیری. حیف از تو نیست به این خوشگلی گوشه ی این اتاق
بپوسی و هدر بری؟ تو اگه الان خوش نباشی پس کی باید خوش بگذرونی؟
مگه اون پسره کیه؟ مگر خودت نمیگی مردها ارزشش رو ندارن که آدم خودش رو علاف اونا بکنه؟
مگر شهاب جزو همین مردها نیست؟ چرا فکر میکنی اون فرق میکنه؟ چرا فراموشش نمیکنی؟پاشو حاضر شو.
یلدا لبخندی از روی ناچاری زد و گفت نه لیدا . خیلی درس دارم . کتابفروشی هم باید برم.
ببین اگه کارت زیاده من از بابک میخوام برات یک کار خوب دست و پا کنه . تو فقط امروز رو با من بیا.
نه به خدا حوصله ندارم. برو خوش بگذره. مواظب خودت باش.
من برم که تو راحتتر گریه هات رو بکنی آره؟
نه قول میدم گریه نکنم.
لیدا که دلش برای او میسوخت نزدیکتر آمد و دستی به موهای یلدا کشید و گفت یلدا تو رو خدا بهش فکر نکن.
دلت خیلی تنگ شده .آره؟
یلدا به سختی لبها را روی هم فشرد و گفت آره. و اشک از لابلای مژه های سیاهش بیرون غلطید.
لیدا او را در آغوش گرفت و گفت میخوای برم سراغش. باهاش حرف بزنم؟
بهش میگم اگه لیاقت داری بیا . بیا و دوست من رو اینقدر عذاب نده. اگر مردی پاشو بیا و دستش رو بگیر
و از اینجا ببرش.
لیدا هم گریه اش گرفت . انگار از رفتن منصرف شد  روی زمین نشست و های های گریه کرد...
یلدا هم که انگاری هم پا پیدا کرده بود از فرصت استفاده کرد و عقده های دلش را حسابی خالی کرد.
لیدا د ر لابلای گریه هایش با اصواتی نامفهوم حرف میزد و گویی از راز سر به مهری پرده بر میداشت.
گفت یلدا من... من هم دو سال پیش وضع تو رو داشتم. با یک پسر توی شهرمون 2 سال دوست بودم.
عاشقش بودم. اون هم میگفت عاشقمه. اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدم روزمون شب نمیشد. 
با اینکه هر روز پیش هم بودیم هر روز هم برایم نامه مینوشت. اما یک دفعه همه چیز تمام شد.
یک هفته به مسافرت رفت. وقتی برگشت بهش زنگ زدم میدونی چی گفت ؟ گفت دیگه نه زنگ بزن و نه 
سراغم بیا. من نامزد کرده ام.
اولش فکر کردم دروغه و داره من رو سر کار میذاره . اما یک ماه بعد عروسی کرد و دختره رو آورده توی خونه شون
به همین سادگی . به همین راحتی.
اونوقت من موندم و تنهایی و حرفهای قلمبه سلمبه ی مادر و پدر و برادرم. 
حالا همسایه ها رو نمیگم. من موندم و یک عشق بی سر انجام با اشکهام و تنهایی و تنهایی.
از اون موقع تا یک سال وضعیتم مثل تو بود. اما بعد تصمیم گرفتم راهم رو عوض کنم.
به نقاشی خیلی علاقه داشتم. درس خوندم و خودم رو برای کنکور آماده کردم. این دفعه شانس با من بود.
وقتی به دانشگاه رفتم همه چیز عوض شد. دیگه اون دختر بچه ی احساساتی نبودم. دلم نمیخواست
هیچ آدم دیگه ای از احساسات من سوء استفاده کنه. الان هم درسته که با خیلی ها دوست میشم
اما میدونم نباید از احساسم مایه بذارم. چون در اینصورت بازنده منم.
ساعت قرارش گذشته بود و او هنوز حرف میزد. صدای تلفن در آمد . گوشی را برداشت و گفت 
امروز نمیام. حالم خوش نیست. میخوام پیش دوستم باشم. و گوشی را گذاشت. رو به یلدا کرد و خندید.

فصل 73

روز هفدهم اسفند ماه بود. کامبیز وقتی فرناز و نرگس را از دور دید که میایند بلافاصله از اتومبیل پیاده شد.
و با سرعت خود را به آنها رساند و با سلام بلندی که داد آنها را غافلگیر کرد.
بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه ای پرسید خانمها یلدا کجاست؟
فرناز لبخندی زد و گفت هر کی ما رو میبینه همین رو میپرسه.
نرگس هم خندید.
کامبیز جدی شد و گفت آخه یلدا خانم ستاره ی سهیل شده اند. دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه.
تا اون کس کی باشه؟
من باشم چی؟
جوینده یابنده است . البته اگر کفش فولادی دارین . دنبالش بگریدن.
بچه ها ازتون خواهش میکنم بگین کجاست؟
نرگس گفت چرا دنبالش میگردین.؟
خب معلومه . بخاطر شهاب.
من میخوام بدونم چرا شهاب دنبال یلدا میگرده؟
خب برای اینکه دوستش داره.
فرناز گفت واقعا . پس چرا تا وقتی یلدا توی خونه اش بود از این خبرها نبود؟
حالا که دوست بیچاره ی ما تصمیم گرفته سرو سامانی به اوضاع بهم ریخته اش بده شهاب یادش
افتاده که دوستش داره؟
نرگس هم گفت آقا کامبیز . یلدا روزهای سختی رو گذرونده . ما نمیخوایم بدترش کنیم. به اندازه ی کافی
عذاب کشیدن و گریه هایش رو دیده ایم. من از شما خواهش میکنم دنبالش نگریدن. و از ما هم نخواین
حرفی در موردش بزنیم. چون هر دوی ما به یلدا قول دادیم که جا و مکانش رو بهیچ کس نگیم.
شهاب موقعیت خوبی نداره. من نگرانشم.
نرگس گفت ولی اون خودش اینطور خواسته. تا وقتی که تکلیف آقای تیموری و دخترش رو روشن نکرده
تا وقتی که صداقتش رو اثبات نکرده من یکی که هیچ کمکی بهش نمیکنم. 
شما به ما حق بدین. تا بحال اینطوریش رو ندیده بودیم. اون هم میترا رو میخواد هم یلدا رو.
من میدونم شما چی میگین. اینها حرفهایی که من بارها و بارها بهش گفته ام. اما شاید اگه یلدا رو ببینه
کمی آروم بشه. شاید اینبار...
فرناز نگذاشت کامبیز حرفش را ادامه دهد .گفت آقا کامبیز عشق شاید و باید نداره.
یا عاشقه یا نیست. اگر هست که بسم الله . اگر نیست هم به سلامت . دوست ما که قیدش رو زده.
اون هم بره یک فکری بحال خودش بکنه.
خیلی خب پس فقط بگین این درسته که توی کتابفرشی کار میکنه؟
فرناز و نرگس با چشمان متحیر یکدیگر را نگاه کردند . خیلی عجیب بود . یعنی کی ممکن بود یلدا را دیده باشد؟
نرگس گفت کی به شما گفته یلدا توی کتابفروشی کار میکند؟
والله به من نه. چند روز پیش یکی از همکلاسیهاتون شهاب رو دیده و گویا گفت که شنیده 
یلدا توی کتابفروشی کار میکنه.
نرگس سعی کرد عادی جلوه کند گفت ما که خبر نداریم.
فرناز هم گفت اگر اینطوره پس چرا ما بیخبریم؟
کامبیز لبخندی زد . گفت چه عرض کنم؟ و بعد این پا و آن پا کرد و ادامه داد. 
خب پس آدرس نمیدین؟ باشه . دیگه مزاحمتون نمیشم. به یلدا خانم سلام برسونید. و از قول من به ایشون
بگین که این رسمش نیست. و بدون آنکه معطل کند بسوی اتومبیلش شتافت...
فرناز هراسان گفت نرگس کی به اینها کتابفروشی رو گفته؟
نرگس فکری کرد وگفت نمیدونم. سپیده .فقط اون از ازمون پرسید یلدا چی کار میکنه؟
لعنتی . اون که اینا رو نمیشناسه.
باید ازش بپرسیم؟
به یلدا بگیم؟
نه فقط مضطربش میکنیم. اونا که نمیدونن کدوم کتاب فروشیه. نمیخواد به یلدا چیزی بگیم.

فصل 74
نوزدهم اسفند ماه بود. شهاب نمیدانست چند روز از رفتن او گذشته است. تنها اینرا میدانست که دیگر
قادر به ادامه ی آن وضعیت نیست. گویی آرام و قرار را از او گرفته بودند. 
دیگر از آنهمه نظم و ترتیب و تمیزی در خانه خبری نبو. بهر جا نگاه میکرد غبارآلود و غم گرفته بود.
از بودن در آنجا مثل گذشته احساس راحتی و آرامش نمیکرد. دلش میخواست بجایی برود. اما نمیدانست
کجا؟ شاید جایی که اثری از او میافت یا به یافتنش امیدوار میشد. صدای ترانه ای که باز او را به یادش میاورد
خانه را پر کرده بود . بی اختیار بسوی اتاقی رفت که حالا خالی بود. و پشت پنجره ایستاد.
سایه ای گنگ بر قلبش چنگ میانداخت. ناامید به خیابان خیره شد. باران میامد. پک محکمی به ته سیگارش زد
و آنرا گوشه پنجره خاموش کرد. 
صدای محزون خواننده او را با خود به روزهای خوشی که او بود میبرد. برای لحظه ای چشمهایش را روی هم
گذاشت . چشمهای سیاه او را دید که پر تمنا و مشتاق میلغزند و نگاهش میکنند.
از سر عجز به فریاد آمد.یلدا...یلدا... و بعد فریاد بلندی کشید.یلدا...
حال اسفناکی داشت. اشکها روی صورتش به راه افتادند. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود.
خیلی وقت بود که تنهایی و نبودن او عذابش میداد. کم مانده بود سر به دیوار و در بکوبد.
بغضش ترکیده بود و زخم عمیقش سر باز کرده بودو. به هق هق افتاد حالا فهمیده بود زندگیش چقدر خالی
است و چقدر بدون او بی معناست. عاجزانه آسمان را نگاه کرد و از اعماق قلبش گفت 
خدایا کمکم کن پیداش کنم.
کسی زنگ را پی در پی میفشرد. شهاب آیفون را زد.کامبیز سراسیمه در آستانه ی در ظاهر شد.
نفس نفس میزد و ملتهب بود.
کامبیز گفت چه خبره؟تو بودی فریاد کشیدی؟صدات تا سر خیابون میاومد.
شهاب با چشمهایی که حالا خالی از غرور بود به دوستش خیره شد و اشک ریخت.
کامبیز پیش آمد و او را در بر گرفت. شهاب مثل بچه ها هق هق میکرد . کامبیز که حالا عمق عذاب دوستش 
را درک میکرد . زیر گوش او گفت چته مرد؟پیداش میکنیم. مطمئن باش.
فردا تمام کتابفروشیهای تهران رو میگردیم. چطوره ؟ هان؟
کامی دیگه نمیتونم تحمل کنم . باید گیرش بیارم.
حتما . حتما فردا پیداش میکنیم.
شهاب خود را کناری کشید و اشکها را پاک کرد.
کامبیز لبخند حزن انگیزی زد و دوباره به او نزدیک شد و دستی روی شانه اش زد و گفت فردا پیداش میکنیم.
ولی اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنی. بعد هم به سرو وضعت برسی. 
اینطوری که تو رو ببینه وحشت میکنه و بعد خندید.
شهاب با آمدن کامبیز احساس بهتری داشت. با خود گفت درسته. اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنم.

فصل 75
روز بیستم اسفند ماه بود. شهاب صبح زود از خانه بیرون زد . حال خوبی داشت و تصمیم بزرگی در زندگیش
گرفته بود. حالا میخواست به حرف دلش گوش کند . به خانه ی میترا میرفت.
بعد از ساعتی با استقبال تیموری رو به رو شد. میترا خواب آلود و گیج در آستانه ی سالن ظاهر شد. 
شهاب از اینکه صبح اول وقت مزاحم شان شده بود معذرت خواست.
تیموری گفت پسر خوب. چرا جواب تلفنها رو نمیدی؟ نگران شدم . این چند وقت که خیلی از دستت 
عصبانی بودم. چند باری هم با کامبیز صحبت کردم جواب سر بالا داد.
شهاب نفس عمیقی کشید و نگاه پر جذبه اش را به تیموری دوخت و گفت اگر اجازه بدین خدمت رسیدم
که در اینمورد توضیحاتی بدم.
میترا خمیازه ای کشید و گفت شهاب تا کی اینجایی؟ من میرم بخوابم. بعدا بهت زنگ میزنم.
شهاب آمرانه گفت . تو هم بشین. موضوع به تو مربوطه.
میترا با بیقیدی خاصی شانه هایش را بالا انداخت و گفت چی شده؟ حاج رضا دستور جدیدی صادر فرموده اند؟
شهاب نگاه جدی به او انداخت و گفت بیا بنشین.
شهاب ادامه داد آقای تیموری نمیدونم چطوری شروع کنم. اما نمیخوام زیاد مقدمه چینی کنم.
در واقع بلد نیستم . خیلی وقته که شما اسم من و میترا رو روی هم گذاشتین.
خیلی وقته که هر شب هر روز و هر لحظه فقط و فقط خواسته ام به این ازدواج فکر کنم. 
به درست بودنش به منطقی بودنش به بودنش.
همیشه برای اینکه خواسته ی شما را عملی کنم به خودم گفته ام عشق لازم نیست. فقط کافیه 
همدیگر رو اذیت نکنیم. خود میترا هم میدونه که رابطه ی ما هیچوقت عاشقانه نبوده.
اما حالا نمیتونم . حالا فکر میکنم اگر به خواسته ی شما عمل کنم اولین ظلم رو در حق دختر شما کرده ام
و بعد در حق خودم. آقای تیموری من و میت
را هیچ جوری شبیه هم نیستیم. مکمل هم نیستیم.
حرف همدیگر رو نمیفهمیم و همدیگر را قبول نداریم. چطور میتونیم کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم؟
حرفهای میترا . افکارش و رفتارش هیچکدام با سلیقه ی من جور نیست و همینطور برعکس . 
رفتار و حرکات و شیوه ی زندگی من با سلیقه ی اون جور نیست. شما فکر میکنید با این ترتیب
میتونیم کنار هم خوشبخت باشیم؟
تیموری که رنگ از صورتش رفته بود با دهانی باز خیره به شهاب پرسید تو چی میخوای بگی شهاب؟
حالا چه موقع این حرفهاست؟ ماه دیگه براتوی بهترین جشن رو میگیرم. میرین سر خونه و زندگیتون
بعد هم تمام مشکلات رو در کنار هم حل میکنید. این حرفها دیگه چیه؟ صبح به این زودی اومدی که این
حرفها رو بزنی؟ خواب نما شدی؟ و خنده ای عصبی و تصنعی کرد.
شهاب آب دهانش را قورت داد و گفت آقای تیموری من هر چی گفتم جدی بود. من و میترا به درد هم نمیخوریم.
تیموری خیره به شهاب با عصبانیت فریاد کشید یعنی چی؟
میترا با ناباوری چشمهایش را تنگ کرد و رو به شهاب گفت تو میفهمی داری چی میگی؟ فکر کردی کی
هستی که به خودت اجازه دادی اینطوری حرف بزنی؟
عاشق اون دختره ی بیکس و کار شدی؟ فکر کردی نمیفهمی؟ خیلی وقته که ...
شهاب فریاد زد خفه شو. در مورد اون حرف نزن....
تیموری به خروش آمد و گفت چطور جرات میکنی جلو روی من به دخترم توهین میکنی؟
چرا تا حالا یادت نبود که به درد هم نمیخورید؟
میترا راست میگه . از وقتی اون دختره پاش رو توی خونه ات گذاشت اوضاع بهم ریخت.
تا قبل از اون با پولهای من خوب کار میکردی و میترا هم بدردت میخورد اما حالا که خودت رو بستی و عشق
رو پیدا کردی یادت افتاده من و دخترم به دردت نمیخوریم.
شهاب عصبی و درمانده از جای برخاست . دلش نمیخواست روزی رو در روی تیموری بایستد.
میدانست تیموری چه خوبیهایی در حقش کرده است. دلش نمیخواست حق نشناسی کند اما مجبور بود.
آینده ی او زندگی او روح و روان او همه و همه در کسی خلاصه میشد. که باید به خاطرش در برابر 
تیموری میایستاد...
شهاب نگاه رنجیده اش را به تیموری دوخت و گفت من نمیخواستم این طوری بشه.
من هر وقت که شما بخواین اصل سرمایه و سودتون رو بهتون بر میگردونم. اما موضوع آینده ی من 
و میترا است. بخدا قسم که میترا هم علاقه ای به من نداره و میدونه که هیچ تفاهمی با هم نداریم.
اگه مخالفتی نمیکنه بخاطر شرطیه که شما براش گذاشتین. اون میخواد به هر نحوی که شده از
ایران خارج بشه و خدا میدونه که توی سرش چی میگذره؟
و نگاه نفرت بارش را نثار میترا کرد.
میترا که حالا میدانست شهاب دستش را خوانده نگاه غضبناکی به او کرد و گفت
معلومه که ازت خوشم نمیاد.همیشه به بابا گفته ام که تو پسر امل و بی خاصیتی دست پر ورده 
حاج رضا بهتر از این نمیشه. و از جایش برخاست و آنها را ترک کرد.
شهاب حلقه را از جیبش بیرون آورد و آنرا روی میز گذاشت. از تیموری خجالت میکشید.
اما گفت آقای تیموری میدونم که توی این دوسال محبت زیادی نسبت به من داشته اید و همیشه هر چی 
که ازتون خواسته ام از من دریغ نکرده اید. به خاطر همه چیز ممنونم. 
همیشه من رو پسر خودتون بدونید اما ازتون خواهش میکنم. از من نخواهید که با میترا ازدواج کنم.
میترا با من خوشبخت نمیشه.
تیموری مشت گره شده اش را فشرد و دم نزد.شاید او هم میدانست که دخترش چرا میخواهد با 
شهاب ازدواج کند.
شهاب کلام دیگری نگفت و تیموری را ترک کرد. از خانه ی او که خارج شد .هوای بهاری را به جان کشید . 
احساس میکرد مثل یک پرنده سبک و راحت شده است. با این که هنوز از جانب تیموری ناراحت بود
اما خوشحال بود که بالاخره حرف دلش را گفته است. حالا میتوانست دنبال او بگردد و حالا میدانست 
چرا او را میخواهد.
قرار بود کامبیز تمام کتابفروشیهای روبه روی دانشگاه را بگردد و خبرش را به او بدهد.
شهاب بعد از ساعت کاری با کامبیز تماس گرفت.
کامبیز گفت سلام شهاب . چیکار کردی؟ تیموری رو میگم؟
هیچی بالاخره تمومش کردم.
کامبیز هیجانزده گفت جدی میگی؟ واقعا؟
آره . تو بگو چیکار کردی؟
مژده گونیش رو میگرم بعدا میگم.
قلب شهاب آنچنان به تپش افتاد که بی رمق و بیجان اتومبیل را گوشه ای پارک کرد.
کامبیز ادامه داد الو چی شد؟ تلف شدی؟
پیداش کردی؟دیدیش؟
اولی آره . دومی نه.
لعنتی حرف بزن. چی شده؟
جاش رو پیدا کردم. اما نیومده بود.
شهاب با بیقراری پرسید . مطمئنی؟
آره با صاحب کتابفروشی صحبت کردم.
کدوم کتابفروشی؟
کامبیز آدرس را داد و از او خواست بر اعصابش مسلط باشد و گفت ببین.شهاب فردا صبح ساعت 8 اونجاست تا ظهر.
مرسی کامی مرسی...
شهاب برای آمدن فردا بیتاب بود. فردا ...فردا..او میاید... به خانه اش بر میگردد.و خانه اش... خانه شان.
بیاد خانه که افتاد با خود گفت خونه خیلی به هم ریخته است. بهتره پروانه خانم را خبر کنم.
و بدون معطلی اتومبیل را بسوی خانه ی پدری هدایت کرد.پروانه خانم و مش حسین مشغول بودند. و برای اولین بار شهاب هم برای کمک به آنها در کنارشان بود.
شوقی که در وجود شهاب افتاده بود او را دستپاچه میکرد.
میترسید نتواند تا شب همه چیز را رو به راه کند. همگی یک خانه تکانی حسابی بر پا کرده بودند.
پروانه خانم نمیدانست آنهمه عجله و اشتیاق برای تمیز کردن خانه چگونه در شهاب ایجاد شده و برای چیست؟
با اینکه خیلی کنجکاو بود اما جرات پرسیدن نداشت. حتی جرات نمیکرد راجع به یلدا بپرسد.
شهاب ترتیبی داد تا اتاق یلدا به اتاق کار و کتابخانه تبدیل شود و  اتاق خودش که بزرگتر بود را به منظور 
اتاق خواب رو به راه کرد. تخت خوابهای یک نفره شان را به پروانه خانم و مش حسین بخشید و سرویس خواب
دو نفره ی شیک و گرانقیمتی برای خودشان تهیه کرد. 
حالا اتاق خوابشان مثل اتاقهای تازه عروس و دامادها شده بود.
پروانه خانم شک نداشت که شهاب بفکر ازدواج با میتراست . برای همین با اکراه و غرغر کار میکرد.
شب به نیمه رسید و شهاب هنوز با شوق خسته اما سر پا بود. اما امیدوار و مشتاق برای رسیدن صبح 
لحظه شماری میکرد.

فصل 77
روز بیست ویکم اسفند ماه بود. یلدا از وقتی که با لیدا خودمانی تر شده بود احساس بهتری داشت.
مخصوصا که از رازهای دل لیدا با خبر بود. اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده بود.
حالا هدف مشخص و معلومی داشت. مدام به خودش نهیب میزد که حالا خوشبختی و باید برای خوشبخت
ماندنت بکوشی.
اما این احساس فقط یک تلقین ابلهانه بود. او در دل هیچ اعتقادی به خوشبخت بودنش نداشت.
فقط چیزی درونش را خوره وار میخورد و پوک میکرد. و نفرت و بدبینی آهسته آهسته قلبش را پر میکرد.
از این که آنهمه مدت گذشته و شهاب حتی خبری از او نگرفته رنج میبرد و از او متنفر میشد.
دلش میخواست از فرناز و نرگس راجع به او بپرسد و حرف بزند اما خجالت میکشید.
میترسید که بشنود او هیچ خبری از یلدا نگرفته است و این فکر عذابش میداد.
با خود گفت اگه شهاب خبری ازم گرفته بود نرگس و فرناز حتما بهم می گفتند با این که خودش به آنها
سفارش کرده بود که حرفی راجع به شهاب نزنند. او هر لحظه که با آنها تماس میگرفت دلش در تپش بود
تا خودشان چیزی از شهاب بگویند ولی متاسفانه هر چه بیشتر منتظر میماند کمتر به نتیجه میرسید.
یلدا مقنعه اش را با بیحوصلگی روی سر انداخت. حالا دیگر انگیزه ای برای زیبا بودن هم نداشت.
رنگ و رو پریده و لاغرتر از همیشه نگاهی به آیینه کرد. از چهره ای که میدید خوشش نیامد.
باز هم دلش برای کسی که در آیینه بی رمق بی امید و بی آرزو نگاهش میکرد سوخت.
کیفش را برداشت و در را پشت سر بست. سعی کرد به چیزهای خوبی که در اطرافش میگذشت بیاندیشد.
به عروسی نرگس که چند ماه بعد بود به خواستگاری ساسان از لیدا به شور و نشاط فرناز به تشویق
استادش برای نوشتن یک رمان به خنده های بی غل و غش سپیده و سهیل در کنار هم و به همه ی 
چیزهای خوب اما چرا اندیشیدن به اینها او را غمگین تر میکرد؟ احساس تنهایی و بغض تمام نشدنی
گلویش او را بیمار کرده بود...
سوار اتوبوس شد. در کتابفروشی راحتتر بود. کتاب میخواند و از دنیای اطرافش برای چند ساعتی دور میشد.
سلام بی رمقی به آقای کیانی داد و به طبقه ی بالا رفت. بعد از نیم ساعت آقای کیانی به سراغش آمد و
پرسید خانم یاری شما برادر بزرگتر از خودتون دارید؟
یلدا متعجب پرسید چطور؟
دیروز صبح آقایی سراغتون رو از آقا مهرداد گرفتند. خودشون رو برادر شما معرفی کردند.
یلدا نمیدانست چه حالی دارد . فقط حس کرد دوباره قلبش بکار میافتد. 
و دوباره خون در رگهایش جریان دارد.رنگ از صورتش رفته و با لبهای لرزان و خشک پرسید 
چه شکلی بود.؟ اون آقاهه چه شکلی بود؟ چی پرسید؟
درست به اش دقت نکردم . فقط یادمه قد بلند بود. اسم و  فامیل شما رو گفته و پرسیده که اینجا مشغول 
هستید یا نه؟ آقا مهرداد هم گفته بله. من به ایشون تذکر دادم که کار اشتباهی کرده و تا مطمئن نشده که 
واقعا برادر شماست نباید جوابی میداده.
یلدا بیجان و بی رمق تشکر کرد. تمام بدنش میلرزید و یخ کرده بود. با خودش گفت یعنی کی بوده؟
شهاب بوده؟ خدایا یعنی ممکنه؟ به جمله ی آقای کیانی فکر کرد. خودش رو برادر شما معرفی کرده.
عصبانی شد . و با خود گفت آره . حتما خودش بوده . لعنتی . برادرم.
حتما حاج رضا بهش گفته ت من رو پیدا نکنه از پول و قول وقرار خبری نیست.
حالا هم آقا به صرافت افتاده اند که دنبال من بگردند. واقعا چقدر پر روهه. 
اما اینبار کور خوندی . آقا شهاب . نمیذارم پیدام کنی. اگه شده بیکار بشم دیگه نمیذارم پیدام کنی. و عذابم بدی.
اما نفس در سینه اش حبس شد. چشمهای سیاه و جذابی گویی ساعتها مشغول تماشایش بودند.
یلدا نفهمید چند لحظه همانطور بیحرکت خشکش زده است و به چشمهای سیاه و منتظر زل زده.
شهاب با متانت ظاهری همیشگی اش پیش آمد. بدون لبخند و بدون هیچ عکس العمل خاصی که بشود
از آن به درونش پی برد. آمرانه گفت من پایین منتظرم. زودتر خداحافظی کن و بیا.
و سپس بدون منتظر ماندن و شنیدن جوابی از سوی یلدا او را ترک کرد و پله ها را پایین رفت.
یلدا که گویی با نگاه او سحر شده بود هنوز نمیفهمید دور و برش چه خبر است. 
آقا مهرداد یکی از فروشندگان آنجا جلو آمد و گفت خانم یاری حالتون خوبه؟
یلدا به سختی خودش را سر پا نگاه داشته بود. دستش را به قفسه های کتاب گرفت و به آرامی در جا نشست.
آقا مهرداد خانم رحیمی را صدا کرد و گفت خانم رحیمی یک لیوان آب قند لطفا.
خانم رحیمی آبدارچی آنجا فوری با یک لیوان آب قند ظاهر شد.
یلدا لیوان را سر کشید و به آقا مهرداد گفت من حالم زیاد خوب نیست. به آقای کیانی بگین من زودتر میرم.
میخواین یکی رو با شما بفرستم؟ حالتون خوب نیست.
نه نه بهتر شدم . میتونم تنهایی برم.
یلدا از جا برخاست و کیفش را برداشت و راه پله های پشت کتابفروشی که به کوچه منتهی میشد را پیش گرفت
و با سرعت آنجا را ترک کرد . تصور اینکه شهاب رو به روی در اصلی کتابفروشی که در خیابان اصلی منتظر 
ایستاده دلش را خنک میکرد. با سرعت یک دربستی گرفتم و آدرس خانه را گفت.
وقتی به خانه رسید هنوز بدنش میلرزید و حالت غیر طبیعی داشت.
لیدا با دیدنش متعجب پرسید چی شده؟ چرا زود اومدی؟
یلدا که قادر به پنهان کردن نبود گفت شهاب...شهاب اومد.
لیدا با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت راست میگی؟ خب؟
خب نداره. من هم از در پشتی فرار کردم.
لیدا با تعجب گفت چیکار کردی؟ فرار کردی؟ آخه چرا؟
دیگه نمیذارم ازم سوء استفاده کنه. دیگه نمیخوام تحقیرم کنه. دیگه نمیخوام منتظر بمونم تا ببینم چیکار میکنه.
میخوام حالا خودم عمل کنم. حالا میخوام ازش انتقام بگیرم.
چی گفت ؟ برای چی اومده؟
چیز خاصی نگفت. فقط گفت پایین فروشگاه منتظرمه و خداحافظی کنم و زود برم.
میبینی لیدا مثل همیشه مغرور و از خود متشکره. مثل همیشه دستور میده. من هم قالش گذاشتم.
آخه که چی بشه؟ میخواستی باهاش حرف بزنی . دختر . میخواستی ببینی چرا اومده.
میدونم چرا اومده. از حرفش پیدا بود. حتما پدرش گفته دیگه از سهم و بخشیدم اموال خبری نیست.
و آقا شهاب هم عزمش رو جذم کرده تا یلدا ی عاشق و دیوونه اش رو پیدا کنه و دوباره توی چشماش زل بزنه
و جاد وش کنه.من هم دیگه خر نمیشم.
یلدا عصبی و هیجانزده با حالتهای غیر طبیعی مدام حرف میزد . دستهایش به وضوح میلرزید و لبهایش خشکیده
و پریده رنگ بنظر میرسید.
لیدا با یک لیوان آب به سراغش آمد و گفت یلدا این رو بخور بعدا فکرش رو میکنیم که چیکار کنیم.
یلدا آب را سرکشید. گویی آنجا نبود . تمام حرکاتش غیر قابل کنترل و غیر قابل پیش بینی بنظر میامد.
لیدا در حالی که سعی داشت او را آرام کند گفت میخوای با هم بریم دانشگاه .الان فرناز اینا سر کلاسند.
آره باید ببینمشون.
لیدا یک تاکسی تلفنی خبر کرد و هر دو راهی شدند.

فصل 78
شهاب خسته و عصبی و سرخورده به شرکت رفت.
کامبیز با دیدن او سریع از جا برخاست و پرسید چی شده؟ دیدیش؟
شهاب آنقدر عصبانی بود که صداش در نمیامد. سری به علامت مثبت تکان داد و سعی کرد آرام باشد.
روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد.
کامبیز کنجکاوانه و منتظر به او چشم دوخته بود. عاقبت پرسید خب چی شده؟
شهاب دود غلیظ سیگارش را بیرون داد و گفت فرار کرد.
کامبیز متحیرانه گفت فرار کرد؟ یعنی چی؟
شهاب چنگی به موها زد و گفت یعنی همین.
آخه چطوری ؟ تو مگه خودش رو ندیدی؟
چرا . بهش گفتم بیاد پایین دم در . بعد هم خودم رفتم و هر چی منتظر شدم نیومد.
دوباره به کتابفروشی برگشتمو نبود. سراغش رو گرفتم گفتند رفته. کتابفروشی دری بسمت کوچه ی 
پشتی داره. از همون در رفته بود.
کامبیز ناباورانه گوش میکرد از جای برخاست و گفت خب فردا که بر میگرده.
شهاب آهی کشید و گفت امیدوارم.
کامبیز که حالا هم عصبی مینمود گفت پسر خریت کردی. تو که دیدیش باید دستش رو میگرفتی و میاوردیش.
لعنتی . فکر نمیکردم اینکار رو بکنه.
عیبی نداره فردا بازم میریم سراغش . این دفعه من هم میام. باید تمام راههای فرارش رو ببندیم.
شهاب با نگاهی رنجیده گفت یعنی... اینقدر از من متنفر شده؟
کامبیز خندید و گفت حتما. بابا جناب عالی بعد از این همه مدت که دنبالش بودی حالا رفتی سراغش و با
یک عالم ژست و ادا گفتی بیا پایین منتظرم. ؟
حاج رضا چی بهت گفت. گفت که دنبال صدای دلت میری غرورت رو جا بذار.
میتونستی مثل آدم بری جلو و سلام کنی و لبخندی بزنی و ازش خواهش کنی که چند لحظه باهاش حرف بزنی.
شهاب همچنان رنجیده و عصبانی سیگارش را پک میزد.
کامبیز ادامه داد. خب حالا هم دیر نشده . فردا تلافی کن.
کامی . میگم نکنه کس دیگه ای توی زندگیش باشه؟
کامبیز خندید و گفت شاید؟
شهاب با جدیت گفت اگه اینطور باشه. هر دوشون رو میکشم.
کامبیز بلندبلند خندید و گفت در این که تو همیشه عاقلانه تصمیم میگیری و عمل میکنی شکی نیست.
ولی نگران نشو . شوخی کردم. تا وقتی توی خونه ی تو بود مطمئنم که به کسی جز تو فکر نمیکرد.
توی این چند وقت هم که رفته فکر نمیکنم کسی را بجای تو توی قلبش نشونده باشه.
از کجا اینقدر مطمئنی؟
زیاد هم مطمئن نیستم.و دوباره خندید .گویی از عذاب دادن شهاب در آن مورد لذت میبرد.
شاید هم میخواست کاری کند که شهاب دست از غرورش بردارد و اینبار درست عمل کند.

فصل 79
روز بیست و سوم اسفند ماه بود. دو روز بود که شهاب جلوی در کتابفروشی به انتظار میایستاد. اما خبری از 
آمدن یلدا نبود.
یلدا بدون اینکه دوباره به کتابفروشی باز گردد تلفنی قرار تصفیه حساب را گذاشته بود. دیگر نمیخواست
شهاب را ببیند و در تصمیم خود مصمم بود.
فرناز و نرگس هم مفصلا با او صحبت کرده بودند.
نرگس گفته بود نفرت تو بیمورده و شهاب واقعا تو را دوست داره. از چهره و رفتارش در روزهایی که نبودی
و بسراغت آمد کاملا پیدا بود...
اما یلدا باور نداشت. دیدن چهره ی آراسته و مغرور شهاب بعد از چهارده یا پانزده روز او را دگرگون کرده بود.
همین که حس میکرد شهاب خودر را در کتابفروشی برادر یلدا معرفی کرده عصبانی اش میکرد.
و مطمئن میشد که فقط پای میترا و پول در میان است. نه عشق و این حرفها.
با این که با دیدن دوباره ی او همه ی مشکلاتش از سر گرفته شده بود.اما باز در دل میگفت همین که
محلش نگذاشتم و همین که قالش گذاشتم دلم خنک شد.
با این که از درون میسوخت و خاکستر میشد اما از دیدن سوختن شهاب هم لذت میبرد و نمیخواست دوباره 
از جانب او پس زده شود. 
میخواست ثابت کند که او را نمیخواهد. اما همه میدانستند که دروغ میگوید. فیلم باز ی میکند و سر خودش
کلاه میگذارد.
نرگس از دیدن چهره ی یلدا که روز به روز کسل تر و تکیده تر میشد عذاب میکشید. 
برای همین با فرناز قرار گذاشتند کاری بکنند. از وقتی شنیده بودند که شهاب به کتابفروشی هم سر زده
دلشان میسوخت. البته وجود لیدا با حرفهایش بی تاثیر نبود.
لیدا گفت تا کی میخواین صبر  کنید؟اگر اینها عاقل بودند و میدونستند چیکار میکنند که اینهمه خودشون
رو عذاب نمیدادند . بخدا این دختره داره دیوونه میشه. حواسش به هیچی نیست. جز شهاب.
اگه کاری بهش نداشته باشی یکجا میشینه و به یک نقطه خیره میشه.
گاه لبخند میزنه و گاه زیر لب فحش میده و غر میزنه و آخرش هم میزنه زیر گریه.
اگه همینطور ی بمونه بخدا افسردگی میگیره.شما دوتا هم که فقط حواستون پی خودتونه.
نرگس گفت به خدا لیدا من تمام فکرم پیش یلدا ست. مدام به این فکر میکنم که آیا این درسته اون برای 
همیشه از شهاب جدا بشه یا نه؟
فرناز گفت ما کاری رو که یلدا ازمون خواسته انجام دادیم. اون میگه مطمئنه که شهاب تصمیمش عوض نشده
و برای انتقام گرفتن از پدرش میخواد من رو قربانی کنه.
لیدا گفت بابا تو رو خدا موضوع رو این همه جنایی اش نکنین. اصلا این حرفها نیست.
مشکل اینجاست که این دو تا هر دوشون مغرورند و هیچکدام نمیخوان رک و پوست کنده بگن که توی 
قلبشون چی میگذره. همین. اما هر دوشون معلومه که عاشق همند.
شما که میگین دوست صمیمی شهاب چندین بار برای گرفتن آدرس یلدا اومده. میگین به زبون اومده و گفته
که شهاب حال روز خوبی نداره. من هم که هر روز دارم حال و روز این دختر بیچاره رو میبینم.
پس معطل چی هستیم.؟
از نگاههای فرناز و نرگس کاملا مشهود بود که مجاب شده اند و تصمیم گرفته اند کاری بکنند.

فصل 80
روز بیست و پنجم اسفند ماه بود. کامبیز ساندویچش را گازی زد و گفت بخور سرد میشه.
شهاب نگاهش کرد وگفت خیلی از دستش عصبانیم. تا حالا کسی اینطور من رو سرکار نگذاشته.
خب حقته.م مگر تو کم اون رو اذیت کردی؟
شهاب نفس پر صدایی کشید و سری تکان داد.
کامبیز گفت غذات رو بخور تا زودتر بریم. امروز ساعت یک تعطیل میشن.
فکر میکنی به نتیجه برسیم.
اگه حرف بزنند که چه بهتر . اگه نه خودم تعقیبشون میکنم.
تا کی؟
تا هر وقت که برن پیش یلدا .
شهاب با نگرانی نگاهی به کامبیز کرد و لبخند عجولانه ای زد و گفت میدونی کامی میترسم...
میترسم نکنه یک وقتی با برادر این دختره فرناز...
فکرش رو هم نکن. یلدا دختری نیست که هر لحظه دل به یکی بده. این رو تو که باید بهتر بدونی.
آره اما به خاطر موقعیتش... باخودم میگم شاید مجبور بشه که زودتر...
اگه اینطور بود باید خونه ی فرناز اینا میموند اما من خودم دورادور خونه ی فرناز رو زیر نظر گرفتم خبری از 
یلدا نبود. 
شهاب متعجب نگاهش میکرد. پرسید تو واقعا اینکار رو کردی؟
کامبیز آخرین لقمه ی ساندویچش رو فرو داد و گفت البته . بخاطر رفیق شفیقم که از غصه در حال دق 
کردن بود. راستی شهاب تیموری امروز زنگ زد...
خب.
هیچی سهم خودش و دخترش و سود این دو ساله رو میخواد. گفت بهت بگم هر چی زودتر...
شهاب پوزخندی زد و گفت باشه.
پاشو بریم.
فرناز و نرگس با دیدن شهاب جان تازه ای گرفتند. زیرا که میدانستند و مطمئن بودند دوست عزیزشان 
بدون وجود او زنده نخواهد ماند. حالا دیگر مصمم بودند تا برایشان کاری بکنند.
شهاب و کامبیز هم آمده بودند تا اینبار دست خالی برنگردند و بر خلاف آنچه فکر میکردند فرناز و نرگس ساعت 
آخرین کلاس یلدا را گفتند و آدرس خانه اش را هم دادند.
نرگس با نگاه مهربانش به شهاب گفت من مطمئنم که اشتباه نمیکنم. ما یلدا رو بدست شما میسپریم.
و فقط خوشبختی اون رو میخوایم.
شهاب هم با نگاه حق شناسانه ای از آندو بخاطر تمام زحماتشان تشکر کرد و با کامبیز رفتند.
فرناز گفت نرگس دلم میخواد اون لحظه رو ببینم که  یلدا غافلگیر میشه.
نرگس خندید و گفت خیلی خوشحالم فرناز . خیلی خوشحالم. فکر میکنم. میتونم تو رو به یک بستنی
شکلاتی دعوت کنم. 
پس بجنب تا تصمیمت عوض نشده.

فصل 81
روز بیست و ششم اسفند ماه بود. لیدا چند ضربه به در حمام زد و گفت یلدا خانم بجنب دختر.
گویی او هم دلشوره داشت. فرناز با او هماهنگ کرده بود تا یلدا حتما آخرین کلاس سال را به دانشگاه برود.
لیدا هم سعی داشت بدون آنکه یلدا مشکوک شود او را به دانشگاه بفرستد.
بالاخره یلدا از حمام بیرون آمد و گفت اگه میدونستم آنقدر عجله داری بعد از تو میرفتم.
مگه کلاس نداری.؟
چرا آخرین کلاس خیلی ها نمیان. میتونم نرم.
چرا نری؟ بشینی توی خونه که چی بشه؟ من هم که نیستم. تازه فرناز زنگ زد و گفت حتما بری دانشگاه.
چون اون و نرگس میخوان بیان پیشت.
یلدا با تعجب گفت ا... مگه قرار نبود امروز نرگس با مادرش بره بازار. برای جهیزیه؟
لیدا باخونسردی ظاهری گفت اون رو دیگه نمیدونم. فقط میدونم که قراره بیان پیشت.
یلدا لبها را ورچید و متفکر به اتاقش رفت. مقابل آیینه ایستاد و خودش را نگاه کرد. هنوز هم وقتی از حمام
بیرون میامد گونه هایش صورتی میشدند و زیبایش میکردند. دستی به صورتش کشید و با خود گفت 
خیلی وقته از خودم غافل شدم. امروز آخرین روز کلاسهایت. خوبه که فرناز اینا میخوان بیان...
لیدا در آستانه ی در اتاقش ایستاد و گفت راستی یک کمی بخودت برس... 
برای چی؟
فرناز میخواد دوربین بیاره تا چند تا عکس بیاندازین.
یلدا با بی حوصلگی گفت فرناز هم چه دل خوشی داره.
تویی که زیادی کسلی . بابا. نزدیک عیده. یک روز نیومدی با هم بریم خریدو
هر روز یک بهانه میاری. ازت خواهش میکنم امروز دیگه سر حال باش.
یلدا خنده اش گرفت و گفت خیلی خب. تسلیم. اگه با آرایش کردن مشکلات حل میشه رو چشم.
لیدا هم خندید و گفت چشمت بی بلا.
ساعتی از کلاس نقد ادبی گذشته بود. یلدا مثل همیشه ردیف اول کلاس نشسته بود و با خودکاری که در 
دست داشت خطوط مبهمی روی میز رسم میکرد.و نگاهش به استاد بود.
با یادآوری اینکه قرار است فرناز و نرگس بیایند خوشحال شد.
در کلاس به صدا در آمد.
دکتر ترابی همانطور که حرف میزد به سوی در رفت و آنرا باز کرد. دختری بود که گفت 
سلام استاد. میشه خانم یاری را یک لحظه بگین بیاد.
یلدا با تعجب به دختر ناشناس نگاه کرد.
دکتر ترابی رو به یلدا گفت میتواند برود. یلدا از جا برخاست. دکتر گفت خانم یاری میتونی وسایلت رو
ببری. کلاس تقریبا تموم شده.
یلدا کیفش را برداشت و تشکر کرد و از کلاس خارج شد. نگاهش جستجوگرانه دختر را میکاوید...
دختر لبخندی زد و گفت شما خانم یاری هستید؟
بله.
دختر در حالی که اشاره به انتهای راهرو میکرد گفت اون آقا خواستند که شما رو صدا کنم. کارتون دارند.
یلدا نگاهش را به انتهای راهرو داد. سرش برای لحظه ای گیج رفت. یخ کرد و دوباره لرزه به جانش افتاد.
شهاب آنجا ایستاده بود و نگاهش میکرد. هر دو برای چند ثانیه بهم نگاه کردند.
شهاب فقط نگاهش میکرد . نه جلوتر آمد و نه اشاره ای کرد که نزدیک شود.
یلدا با حال خرابی که پیدا کرده بود ترسید. با خود گفت حتما اومده آخرین ضربه رو به من بزنه. 
حتما از اینکه اونطوری قالش گذاشتم حرصی شده و حالا هم اومده تلافی کنه. 
شاید میخواد کارت عروسی اش رو بده.
یلدا دقیقتر نگاهش کرد. فاصله شان تقریبا زیاد بود. اما بنظرش آمد او ریشخندش میکند. 
قفسه ی سینه اش از حرص بالا و پایین میشد. از رفتار شهاب سر در نمیاورد.
این را حس کرده بود که او عصبانی است و میدانست شهاب وقتی عصبانی است حتما درصدد تلافی بر میاید.
باز با دلش حرف زد و باخود گفت به احتمال قوی حاج رضا حاضر نشده پولی بهش بده. برای همین میخواد
من رو عذاب بده. حتما با نامزد گرانقدرش هم اومده. میدونم چیکار کنم. لعنتی...
یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد و نگاهی به پشت سر انداخت. راهرو تقریبا خلوت بود. نگاهی به شهاب انداخت
که همانطور ایستاده بود. و منتظر. در یک لحظه تصمیمش را گرفت و بسمت در خروجی شروع به دویدن
کرد. آنچنان میدوید که حس میکرد پرواز میکند. گویی پاهایش زمین را حس نمیکردند. هیجان و اضطراب و نگرانی از
مغبون شدن دوباره او را وادار میکرد بیشتر سعی کند.پشت سرش را نگاه نمیکرد.
شهاب غافلگیر شد. فکر نمیکرد یلدا آنطور پا به فرار بگذارد. فریاد زد یلدا ...
اما فریادش بیحاصل ماند و ناچار از دویدن به دنبال او.
یلدا محکم به بچه های دانشجو میخورد و بدون معذرت خواهی میدوید. هیچ کس را نمیدید.
هیچ صدایی را نمیشنید و فقط با تمام قدرت میدوید و میدوید.
نمیدانست آیا میشود با فرار از عشق موفق شد؟ زندگی کرد و خوشحال بود؟
شاید میخواست به خود ثابت کند که میتواند...میتواند با اراده ی خود او را نخواهد و فرار کند و او را که
همیشه پس زده بودش پس بزند. در آن شش ماه آنقدر غرورش را تیغ زده بود که شاید حالا فرصتی برای 
جبران میافت. باید خود را محک میکرد. یلدا حتی نرگس و فرناز و کامبیز را که مقابل در بزرگ خروجی 
ایستاده بودند را ندید و صدایشان را نشنید. و خیابان اصلی را به مقصد کوچه ی کنار دانشگاه پشت سر گذاشت. 
نفس نفس میزد. یقه ی ژاکت قرمزش از روی شانه ها بر روی بازویش افتاد بود و کیفش بین زمین و آسمان
بیقرار بود. داخل کوچه پیچید و هنور میدوید. 
شهاب بدون لحظه ای غفلت به دنبالش بود. گویی او هم هدفی جز به دام انداختن یلدا نداشت.
نمیخواست اینبار هم بازنده باشد. سر لج افتاده بود و عصبانی و ملتهب بود.
کامبیز فریاد زد شهاب صبر کن با ماشین میریم دنبالش.
اما شهاب حتی برنگشت که او را ببیند.
نرگس و فرناز مضطرب و ترسان درون اتومبیل کامبیز پریدند و به دنبالشان رفتند.
یلدا نفس نفس زنان نگاهی به پشت سرش انداخت.
شهاب به دنبالش بود و فاصله ی چندانی با او نداشت. فریاد زد یلدا ...
نفس در سینه ی یلدا حبس شد و تلاشش بیحاصل ماند. شهاب چنگی انداخت و یقه ی ژاکت او را که از پشت آویزان 
شده بود گرفت و محکم کشید. یلدا تعادلش را از دست داد و سکندری خورد و تعادلش را حفظ کرد.
برگشت. نفس نفس میزدند. هر دو خسته شده بودند. نگاهشان روی هم بود و یلدا در هم آغوشی نگاهها
غرق بود که سیلی برق آسا و کوبنده ی شهاب صورتش را سوزاند. 
دردی در وجودش پیچید که نتوانست روی پا بایستد . نیم تنه ی خود را روی صندوق عقب اتومبیلی که 
نزدیکش پارک بود انداخت. تمام وجودش میلرزید . مسخ شده بود.
صدای فریاد کامبیز که از اتومبیلش پایین پرید شنیده شد.شهاب چیکار میکنی؟
و سرو صدای فرناز و نرگس که دستپاچه و نگران او را احاطه کردند...
نرگس گفت یلدا ... یلدا جون ببینمت. چی شد؟ وای لبش داره خون میاد.
فرناز با خشم به شهاب نگاه کرد  و فریاد زنان گفت برای همین دنبالش میگشتی؟
کامبیز دوان دوان از اتومبیلش جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و در حالی که کنار یلدا مینشست گفت 
سرت رو بلند کن. یلدا . و چند دستمال رو روی هم مچاله کرد و روی زخم کنار لب یلدا گذاشت و گفت 
محکم فشار بده. و نگاهی به شهاب انداخت که عصبانی تر از همیشه و نادم و نگران از رفتاری که کرده بود اخمهایش
در هم بودند و دستپاچه مینمود. گفت نمیدونم چی باید بهتون بگم؟
بنظر خودتو ن اگه یک لحظه کنار هم بشینید و با هم حرف بزنید سختتر از این رفتار های بچگانه است.؟
من  که فکر میکنم هر دوتون دیوونه شدید.
یلدا صورتش سرخ شده بود . گر گرفته بود و هنوز نفسش جا نیامده بود. نیمه ی صورتش را با دستمال 
گرفته بود و به شهاب نگاه نمیکرد...شهاب نزدیکش آمد.
کامبیز که هنوز نگران رفتار شهاب بود بسرعت از جا برخاست و سعی کرد جلوی او را بگیرد تا به یلدا 
نزدیکتر نشود. گفت چیه؟ باز چی شده؟ کجا میای؟
شهاب با حالتی جدی و تا حدی عصبانی گفت ولم کن. گفتم ولم کن.
شهاب تو الان عصبی هستی . یک کم بهش فرصت بده و بدترش نکن.
کاریش ندارم... گفتم کاریش ندارم ولم کن.
کامبیز با اکراه خود را عقب کشید .شهاب جلو آمد و در مقابل چشمهای وحشتزده ی فرناز و نرگس خم شد و
بازوی یلدا را گرفت و با حرکتی او را از جا بلند کرد و در حالی که به سوی اتومبیل کامبیز میرفت بلند گفت 
سوئیچت رو بده کامبیز.
یلدا ب ه دنبالش کشیده شد...
کامبیز گفت ما هم میاییم.
شهاب در اتومبیل را باز کرد و یلدا را به داخل هل داد و گفت پس بجنب . ما میریم خونه.
فرناز و نرگس که رنگشان پریده بود با عجله سوار شدند. نرگس کنار یلدا نشست و با نگرانی پچ پچ کنان
گفت . یلدا خوبی.؟
یلدا نگاهش کرد .سکوت کرده بود. و با خود فکر میکرد پس من عرزه ی چکاری رو دارم؟
اون لگد کوبم کرد. له ام کرد. خرابم کرد و من نتونستم انتقامم رو ازش بگیرم. پس دیگه هیچی مهم نیست.
بذار هر چی میشه بشه. انگار واقعا اون چیزی که قراره انجام بشه خود بخود میشه.
انگار من هیچ کاره ام . گوشه ی لبش بدجوری زخم شده بود و خونریزی داشت.
فرناز نگرانش بود و تند تند دستمال رو عوض میکرد.
شهاب لحظه ای برگشت و دوباره نگاهشان به هم افتاد. نگاه رنجیده ی یلدا عذابش میداد اما سعی کرد 
برخود مسلط باشد. 
صدای فرناز سکوت را شکست که گفت آقا شهاب...بهتره اول بریم درمانگاه .فکر کنم زخمش نیاز به 
بخیه داشته باشه.
شهاب دوباره نگرانتر از قبل برگشت و به یلدا نگاه کرد و اشاره کرد که یلدا دستمال رو برداره.
یلدا آهسته دستمالها را برداشت.
شهاب گفت کامی بریم درمانگاه.
نه جای بخیه روی صورتش میمونه. تازه چیزی نیست . یک زخم کوچیکه.
یلدا خانم شما دستمال رو روی زخم فشار بدید و توی خونه هم بتادین بزنید. تا دو ساعت دیگه خوب میشه.
عاقبت به خانه ی شهاب رسیدند. و اتومبیل متوقف شد. یلدا همانطور ساکت نشسته بود.
شهاب در حالی که در را باز میکرد گفت یلدا بیا پایین.
یلدا از آمرانه حرف زدن او حرصش میگرفت. با خود گفت چرا هر کاری دلش میخواد میکنه؟
همیشه به این فکر میکرد اصلا چرا اکثر مردها از خانم بودن دخترها سوءاستفاده میکنند؟>
شهاب سمت دیگر اتومبیل آمد و در کناری یلدا را باز کرد  و گفت زود باش...
یلدا بدون نگاه به او گفت من چرا باید بیام؟
شهاب نگاه غضبناکی به او کرد و گفت برای دونستن علتش باید اول بیای.
اصلا نمیخوام چیزی بدونم . نمیام.
شهاب حرص میخورد و پره های بینی اش بالا و پایین میشد و از خشم رگ گردنش بیرون زده بود.
دوست نداشت جلوی دیگران با یلدا بگو مگو کند . سر را کنار یلدا آورد و گفت نمیخوام اذیتت کنم
پیاده شو.(آهسته در عینم حال خشمگین حرف میزد).
دل یلدا به تپش افتاده بود. نمیتوانست در برابر او مقاومت کند . او نابود شهاب بود. بالاخره پیاده شد.
آنها که به خانه رفتند فرناز و نرگس ملتمسانه به کامبیز نگاه میکردند.
نرگس گفت آقا کامبیز تو رو خدا تنها شون نذارین. یه وقت بلایی سر یلدا نیاره؟
عجب کاری کردیم ها. ای کاش اصلا حرفی نزده بودیم.
فرناز هم گفت آقا کامبیز بهتر نیست ما همینجا بمونیم؟پ
کامبیز که آرامش خاصی در چهره اش موج میزد لبخند معنی داری زد و گفت نگران نباشید.
و نفس عمیقی کشید و ادامه داد اونا نیاز دارن که تنها باشن تا مجبور بشن به هم اعتراف کنند.
مطمئن باشید هیچکس به اندازه ی شهاب یلدا رو دوست نداره. و نگرانش نیست. شما بهتره خوشحال 
باشید که هر دوشون رو بدست هم سپردیم. میدونید. خانمها . تنهایک کار دیگه باقی مونده که اگه انشاءالله 
اتفاقی نیافته باید یک تلفن به شهاب بزنم. منظورم سفارش حاج رضاست.
فرناز گفت چرا تلفن کنید ؟ خب میتونید به خودش بگید.
نه دیگه فکر نمیکنم به این سادگیها شهاب رو ببینیم. دیگه باید یواش یواش آماده ی عروسی بشه.
نیش دخترها باز شدو دندانهایشان به نمایش در آمد.
کامبیز به یاد نامزد نرگس افتاد و گفت راستی نرگس خانم . تبریک میگم . شما هم از قرار معلوم عروسیتون
نزدیکه. نرگس لبخندی شرمگین زد و گفت تشکر آقا کامبیز.
کامبیز در حالی که خنده بر لب داشت گفت ما هم دعوتیم.؟
حتما . اگر قابل بدونید.
خواهش میکنم. نرگس خانم شما واقعا خانمید.
فرناز لبخندی روی لبش بود و چیزی نمیگفت. 
کامبیز رو به او کرد و گفت فرناز خانم گویا شما تنها شدید. دوستانتو ن زرنگتر از شما بودند.
فرناز لبخند بر لب آورد و گفت آره دیگه اینها خیلی عجله داشتند.
کامبیز از آیینه نگاهش کرد و لبخند خاصی زد و گفت پس شما عجله ندارین. اتفاقا من هم عجله ندارم...
نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد . فرناز دهانش به اندازه ی اقیانوس باز بود و میخندید...
کامبیز ادامه داد راستش دیگه دل کندن از جمع شما کمی سخته.
فرناز برای اولین بار از کامبیز خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و لبخند زد.
کامبیز هم دستی به موهایش کشید و آهنگ شاد  و زیبایی گذاشت... اتومبیل حرکت کرد و یلدا فراموش شد.
یلدا بدون کلامی پشت سر شهاب پله ها را بالا میرفت. 
یاد اولین باری که پا به آنخانه گذاشت افتاد .همان شبی که شهاب به او مانند یک موجود دست وپا 
چلفتی و اضافی نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید .چقدر بیتاب این بوی دوست داشتنی و خواستنی بود.
بویی که با هر نفس اش احساس میکرد جوانتر شده است. بویی که احساسات غریبی را در او زنده میکرد.
شهاب در را باز کرد و یلدا وارد خانه شد. بغض دوباره گلویش را به سیخ زد. چقدر این خونه را دوست داشت.
خانه ای که در آن عاشق شده بود خانه ی عشق. نگاهی به اثاثیه و دکوراسیون انداخت.
همه جا و همه چیز برق تمیزی میزد. دکوراسیون هم همان بود که خودش چیده بود.
شهاب به آشپزخانه رفت و بعد از چند لحظه با بتادین و گاز استریل برگشت.
یلدا هنوز دستمالها را روی صورت خود نگه داشته بود.
شهاب گفت بشین . اون دستمالها رو بردار.
یلدا در سکوت نشست. شهاب کنارش نشست و روی زخم را با دقت و تمیز پانسمان کرد. 
حال یلدا خراب بود. تحمل نداشت. دیگر تحمل نداشت در آن بلا تکلیفی دست و پا بزند.
معشوق کنارش و نزدیکش باشد و او نگران از رفتار و گفتارش در برزخ معلق باشد.
حرفی هم نمیزد. میخواست شهاب شروع کند. با خود میگفت بذار کمی بیشتر پیشش باشم.
بذار کمی بیبشتر ببینمش. به در اتاقش که بسته بود نگاه کرد. دلش برای انجا هم تنگ شده بود.
شهاب بعد از پانسمان زخم گفت برو توی اتاق خواب مقنعه ات رو عوض کن. خونی شده.
هنوز چند تا از روسری هات اینجاست.
شهاب دوباره به آشپزخانه رفت و بعد از دقایقی با یک لیوان شربت برگشت. آنرا هم زد و جلوی یلدا 
گرفت و گفت بخور حالت رو جا میاره.
یلدا نگاهش کرد و لیوان را از دست او گرفت و جرعه ای نوشید.
شهاب گفت تا ته بخور .
یلدا جرعه ای دیگر نوشید.
دوباره شهاب گفت . بیشتر.
نمیتونم. دیگه نمیتونم.
پاشو برو مقنعه ات رو عوض کن.
یلدا از جا برخاست و بسوی اتاقش رفت.
شهاب گفت اونجا نه...اتاق من.
و یلدا بسوی اتاق شهاب رفت. در را باز کرد و اتاق با تمام وسایلش روی سرش آوار شد. 
تخت خواب دونفره ی شیک با سرویس گران قیمتی که در کنارش چیده شده بود. پرده های حریر و زیبایی
که بسیار رویایی بودند. لرزه ی بدی بجانش افتاد . بغض بیچاره اش کرده بود. پاهایش سست و بیجان شدند
و در دل گفت . دیدی؟ دیدی میخواست ضربه ی آخر رو بهت بزنه. دیدی میخواست نابودیت رو ببینه. 
دیدی میخواست تحقیرت کنه. یادش رفت برای چه به اتاق آمده. حرصی که به ناگه به جانش ریخت
جسارت آورد و با عصبانیت از اتاق خارج شد و کیفش را از روی مبل برداشت و بسوی در خروجی رفت.
گویی در خواب راه میرود. حواسش کاملا پرت بود.
شهاب هراسان و دستپاچه جلویش ظاهر شد و گفت کجا؟ چرا مقتعت رو عوض نکردی؟
برو کنار میخوام برم.
لحن یلدا سرد و جدی بود و در کلام و آهنگ صدایش گویی هیچ حسی وجود نداشت.
سرمای گفتارش لرزه ای بر جان شهاب انداخت. شهاب گفت کجا میخوای بری؟
میرم خونه.
صدای یلدا از شدت بغض میلرزید و این عصبانی اش میکرد.دوست نداشت ضعیف جلوه کند اما دست خودش نبود.
شهاب با جدیت و تحکم گفت .کدوم خونه؟ هان؟ کدوم خونه؟ مگه قرار نبود از اینجا که رفتی برگردی پیش
حاجی؟ کدوم خونه رو میگی؟
این دیگه ربطی به تو نداره.
شهاب سعی کرد بر عصبانیت خود چیره شود. نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشمها را بست
و دوباره نگاهش را به یلدا داد . بعد از ثانیه ای سکوت گفت چرا میخوای بری؟ هان؟ و فریاد زد حرف بزن.
یلدا به خروش آمد وگفت تو حرف بزن. تو بگو چی توی سرت میگذره؟ تو بگو چرا دست از سرم بر نمیداری
لعنتی... و گریه کرد و فریاد زد. تو بگو چرا دنبالم اومدی؟ چرا دوباره من رو آوردی اینجا؟ چی از من میخوای؟
چی از من میخوای؟ چرا راحتم نمیذاری؟ اگه بخاطر قول و قرار حاج رضاست بخدا همون طوری که قرار
گذاشته عمل میکنه. من دوباره میرم پیشش و ازش میخوام سهم تو رو کامل بده. همونطوری که قول داده.
اشکها صورتش را پر کرده بود. و شهاب را تار میدید. اما دلش را کمی سبک کرد.
شهاب رنجیده نگاهش میکرد. دستی به موهایش کشید و روی مبل نشست. چند لحظه در سکوت ماندند.
شهاب سر بلند کرد و آرام گفت فکر میکردم اینجا رو دوست داری؟
یلدا که از حرفهای شهاب گیج شده بود در میان اشکها ناباورانه نگاهش کرد. معنای حرف شهاب را نمیفهمید.
شاید هم شهاب قصد داشت اعتماد او را جلب کند. این بنظرش درست تر آمد.
شهاب دستها را در هم قلاب کرد و گفت اگه اینقدر موندن در اینجا ناراحتت کرده اگه من ناراحتت میکنم.باشه.
حرفی نیست. من همین الان میرم. اما تو همین جا بمون. لازم نیست پنهانی خونه اجاره کنی. به دوستات 
بگو اثاثیه ات رو بیارن همین جا . باز هم شهاب نتوانست حرف دلش را بزند. باز هم غرورش نگذاشت صادق
باشد. ناراحت و عصبانی و سرخورده از حرفهای ناگفته از جا برخاست. 
یلدا پاک گیج شده بود و از رفتار و گفتار او سر در نمیاورد. یعنی منظور شهاب این بود که...
یلدا ناباورانه به حرفهای شهاب میاندیشید. ترسیده از حرفهای خودش و نگران از دست دادن دوباره ی شهاب 
چشم به او دوخت.
شهاب به اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه بیرون آمد و سوئیچش را برداشت و بدون نگاه به یلدا بسوی در رفت.
دل یلدا بدجوری خالی شد. تنش به لرزه افتاد . بغضش به حد انفجار رسید و با صدایی که گویی از
ته چاه در میامد زجه زد شهاب...
شهاب دستگیره ی در را چرخاند . در باز شد. لحظه ای درنگ کرد .نفس عمیقی کشید . چشمها را بست 
و در را رها کرد. در بسته شد. گامی بسوی یلدا که نگران و منتظر ایستاده بود برداشت و با خشونت خاصی
او را در آغوش کشید.
حالا هر دو می لرزیدند.
شهاب با قدرت تمام او را در آغوش میفشرد و یلدا خشنود از شنیدن صدای استخوانهایش به آرامش رسیده بود.
ندانستند چقدر در همانحال ماندند تا بالاخره صدای زنگ تلفن به خود آوردشان...
شهاب با اکراه دستهایش را شل کرد و گوشی را  چنگ زد. صدایش دو رگه شده بود. گفت الو...
کامبیز گفت الو شهاب . خوبید؟
شهاب که گیج و مست از وصل یار بود گفت تو این موقع زنگ زدی که بگی خوبیم یا نه؟
کامبیز خندید و گفت مگه چه موقعی بود؟
خب . چی شده؟
یلدا خانم خوبن؟
آره.
همه چی حله؟ مشکلی نیست؟
حرفت رو بزن کامی.
خیلی خب. حاج رضا پیغام داده امشب برای ساعت 8 همگی بریم امام زاده صالح شام هم مهمونشیم.
غلط نکنم این دیگه شام عروسیه.
خون به چهره ی شهاب دوید و سرخ شد. نفسی کشید و گفت امشب؟
آره. راستی حاج رضا گفت بهت بگم. یلدا زن عقدیته. خداحافظ...
ارتباط قطع شد . شهاب گوشی در دست و هاج و واج به حرف کامبیز فکر کرد و با خود گفت پس بابا دروغ گفت.
نگاه خواستنی اش را به یلدا دوخت...
زنجیرش برقی زد...
دست یلدا بی اختیار به زیر مقنعه اش رفت. آویز الله در دستش فشرده شد...

پایان

نظرات 2 + ارسال نظر
من خودم جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:36 ب.ظ http://ative.blogfa.com

سلام
نه جونم من از وبلاگ تو دست نمی کشم وبلاگ جالبی داری
هم قالب خوب هست و هم مطالب موفق باشی
و خیلی تشکر از اینکه نام اهنگ و گفتی
بای

من خودم یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 ب.ظ http://ative.blogfa.com

سلام
باز هم میام که این اهنگ و گوش بدم
خوبی ؟
نیستی ؟
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد