سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان عاشقانه و زیبای "همیشه یکی هست"


نویسنده:مهرسا(mehrsa_m)

منبع:
نودوهشتیا

خلاصه:

بلبل دختری که روزگار سختی رو گذرونده . مشکلات و سختی ها از اون به جای یه دختر با احساساتی لطیف یه پسری ساخته که بتونه گلیم خودش و از آب بیرون بکشه . روزگار براش موقعیت هایی رو رقم میزنه که زندگیش و دست خوش تغییراتی میکنه و باعث میشه از حالت تدافعی و پسرونه ی خودش خارج بشه و هویت دخترونه ی خودش و دوباره پیدا کنه . . .


  

فصل اول

- هوی عمله کجایی ؟ حواست به جلو پات نیست ؟ میخوای خودت و بکشی چرا بقیه رو تو دردسر میندازی ؟
اخمام و تو هم کشیدم و سرم و آوردم بالا راننده پسر جوونی بود ماشینشم پراید بود مثل خودش با داد گفتم :
- عمله هفت جدته . رات و بکش برو .
تو چشمام خیره شد و با پوزخند گفت :
- مثلا نرم چیکار میکنی ؟
نفسم و پر صدا بیرون دادم . حالا هی بهشون وقت بده فرار کنن خودشون تنشون میخاره ! همونجوری که دستام توی جیب کاپشن رنگ و رو رفتم بود به سمتش رفتم و با بیخیالی ذاتیم گفتم :
- اگه سرت به تنت زیادی کرده یه دقیقه دیگه اینجا وایسا تا بهت نشون بدم .
دوباره نیشخند زد و گفت :
- مثلا از دست یه دختر غربتی چه کاری بر میاد ؟
- ببین داداش اینجا محلمه ! همه من و میشناسن . کافیه یه ندا بدم بچه ها بریزن اینجا . شیر فهم شد ؟ گاز ماشینت و بگیر و برو .
تو همین حین که مرد جوون در حال سبک و سنگین کردن حرفام بود صدای اکبر خرسه رو از پشت سرم شنیدم :
- بلبل چیزی شده ؟
رنگ چهره ی پسر جوون و دیدم که به وضوح پرید با خونسردی گفتم :
- نه اکبر وایسا منم بیام .
روم و از پسر گرفتم و به سمت اکبر رفتم . اکبر یکی از بچه های محلمون بود . از صبح تا شب کارش خوردن بود . به خاطر چاقی بیش از حدش همه بهش لقب خرس و داده بودن ! البته پر بیراه هم نبود ! عرضش تقریبا کم از دروازه فوتبال نداشت ! همیشه هم سر کوچه با یه ساندویچ مینشست و رفت و آمدارو تماشا میکرد . یه بابای پیر داشت که روزی 100 بار از دست اکبر میمرد و زنده میشد . نه حاضر بود فکری به حال وزنش کنه نه اینکه سر یه کاری بره ! ولی در کل بچه ی خوبی بود . معصومیت و مهربونی خاصی توی صورت گرد و سیاهش بود . معرفتش حرف نداشت و یکی از رفیقام حساب میشد . مثل همیشه یه ساندویچ دستش بود و مشغول خوردن بود . نزدیکش رسیدم . با دست کوبیدم تو شکمش و گفتم :
- تو هنوز یه فکری به حال این دنبه ها نکردی ؟ دِ انقدر نخور آخرش میپکی !
- تو رو سننه ؟!
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- به من چه اصلا بخور !
- امروز دُکی سراغت و میگرفت .
- دُکی ؟! سراغ من ؟ باز چی شده مارو خفت کرده ؟
- چه میدونم ولی شاکی بود ناجور !
نگاهی به صورتش کردم و گفتم :
- پاک کن اون سس کوفتی رو از کنار لبت ! عین آدم بخور حالمون و گرفتی !
با آستینش صورتش و پاک کرد و گفت :
- الان میری پیشش ؟
- نه بابا کی الان حوصله ی توپ و تشر داره . خستم میرم خونه . صبح شاید یه سر بهش زدم .
- خسته ای ؟! مثلا چیکار کردی ؟ جیب بری هم مگه خستگی داره ؟
نیشخند زدم و گفتم :
- تورو سننه ؟ من رفتم . توام کمتر بلومبون خرسه !
بدون حرف دیگه ای از اکبر خرسه جدا شدم . دوباره روز تموم شده بود و باید برمیگشتم به همون دخمه ی همیشگیم ! جایی که اصلا نمیشد بهش گفت خونه ! بیشتر شکل گدا خونه بود .
کلیدم و توی قفل زهوار در رفته چرخوندم و وارد شدم . میخواستم بی سر و صدا وارد شم . دوباره حوصله ی غرغر شنیدن و تیکه رو نداشتم . همین که خواستم برم سمت اتاقم صدای زنگ دار اقدس خانوم تو گوشم پیچید ! " این عفریته هنوز بیداره ؟! "
- چه عجب اومدی خونه ! دختر تو خجالت نمیکشی تا این ساعت بیرونی ؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
- علیک سلام اقدس خانوم ! دنبال یه لقمه نون حلال بودم به جون شما !
اخماش و تو هم کشید و گفت :
- جون عمه جونت ! یکم شبا زودتر بیا خونه . به خدا مردمم یه نفس راحت میکشن از دستت . یه جیب بر کمتر زندگی راحت تر !
اخمام و تو هم کشیدم . مثل اینکه این ول کن نبود گفتم :
- تو قیممی یا وکیل وصیم ؟ دِ سرت و بکن تو زندگیت پیری به من چیکار داری تو ؟
از کوره در رفت با حرفم گفت :
- بد کردم بهت خونه دادم ؟ باید جل و پلاست و بریزم تو خیابون تا دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی دختره ی دزد ! توام پس فردا میشی عین اون بابای عملیت !
بدون توجه به حرفش به سمت اتاقم رفتم . دیگه انقدر اینارو شنیده بودم سیب زمینی بی رگ شده بودم . واسم فرقی نداشت دیگه چی بارم میکنه ! دوباره گفت :
- کجا داری میری ؟ فردا زودتر بیای خونه ها . آبروم و جلو در و همسایه داری میبری !
پوزخند زدم . " کی نگران آبروش بود ! یکی نبود بگه اگه تو آبرو داشتی که ساعت 11 شب نمی اومدی بیرون هوار بکشی ! "
بی اعتنا خودم و انداختم تو اتاقم و کلاهم و از سرم برداشتم . کنار بخاری رفتم و دستام و روش گرفتم . چقدر بیرون سرد بود !
هر شب که وارد این خونه میشدم با خودم میگفتم کاش یه پول و پله ی درست و حسابی گیرم بیاد بتونم از این گدا خونه برم یه جای دیگه ! ولی کجای این شهر درن دشت همچین پولی رو واسه من بدبخت گذاشته بودن ؟ همون جا کنار بخاری روی زمین ولو شدم . خونه ی بدی نبود ولی صاحب خونه ی گندی داشت !
یه خونه ی بزرگ کلنگی بود که دور تا دورش اتاقای کوچیک بود . اقدس خانوم بعد از مرگ شوهرش اینجا بهش ارث رسیده بود . بچه که نداشت فقط خودش بود و خودش ! چند تا از اتاقاش و برای گذرون زندگیش اجاره داده بود که یکی از این اتاقاش و من و بابای معتادم اجاره کرده بودیم . ولی همین دو سال پیش انقدر بابام مواد زد که سنکوپ کرد و مرد . اصلا حتی 1 قطره اشکم براش نریختم . لیاقتش و نداشت انقدر خودش و توی مواد غرق کرده بود که همش تو هپروت بود اصلا نمیدونست دختری هم داره . انگار براش مهم نبودم ! تا جایی هم که یادمه مادر نداشتم . یه عده میگفتن سر زا رفته یه عده ی دیگه هم میگفتن انقدر بابام زدش که بعد از زایمانش مرد . تو این دنیا خودم بودم فقط ! چند تا دوستم دور و برم بودن . که همشون پسر و هم تیپ خودم بودن . با اینکه دختر بودم ولی حس و حال و احساسات یه دختر و نداشتم . همیشه توی خیابونا بودم . واسه ی دفاع از خودمم که شده بود باید قوی میبودم ! این قوی بودن روحیه ی یه دختر و نمی طلبید باید مثل یه پسر رفتار میکردم که کسی طرفم نیاد و فکر ناجور نکنه در موردم . همه ی هم محلیا بلبل صدام میزدن . انقدر با این اسم من و صدا کرده بودن که اصلا اسم اصلیم یادم رفته بود ! اینم فقط به خاطر وراجیایی که میکردم روم گذاشتن ! همه میگفتن از بچگی وراج بودم . دیگه به اسمم عادت کردم . فکر میکنم همه اسم اصلیم و فراموش کردن ! خودمم فراموشش کردم . توی شناسنامه اسمم سُرمه بود ! بدم نمیومد از اسمم یعنی چجوری بگم خیلی هم دوستش داشتم ولی خودم و سرمه نمیدونستم . به نظر خودم سرمه یه دختری بود که خیلی احساساتی بود . چهره اش دخترونه بود و لباسای دخترونه میپوشید . انقدر ظریف بود که ناخودآگاه یکی باید ازش حمایت میکرد . ولی این جور چیزا با شخصیت من جور نبود . من دقیقا نقطه ی مقابل سرمه بودم . زمخت و بی احساس !
20 سالم بود تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخونده بودم . یعنی بابای معتاد و خرج زندگی نمیذاشت که درس بخونم . هر چند خودمم زیاد علاقه ای نداشتم . حوصله ی اینکه هر دقیقه بچه ها به خاطر اخلاقام و رفتارام عصبانیم کنن و نداشتم . خوب طبیعی هم بود برخوردشون ، بین اون همه دختر من واقعا اونجا چیکار میکردم ؟!
توی همون دوره های بی پولی و بدبختیمون بودیم که با مهدی جیب بر آشنا شدم . یکی از بچه های محل بود که کم پیش میومد با کسی دم خور بشه خیلی سرد و جدی بود . شوخی با کسی نداشت . با اینکه جثه ی ریزی داشت ولی خیلی زبر و زرنگ بود . هر کاری ازش بر میومد ! قد متوسطی داشت و پوست صورتش سبزه ی سیر بود . جثه ی لاغری داشت . ولی چشم و ابروی مشکیش جذبه ی خاصی داشت که باعث میشد از پیر و جوون ازش حساب ببرن و بترسن ! یه جورایی خوشم اومده بود ازش . یکم آمارش و از این و اون گرفتم و بالاخره خودم و آویزونش کردم . هر چی میگفتم میخوام یادم بدی چیکار کنم زیر بار نمیرفت و هی پسم میزد ولی من سیریش تر از این حرفا بودم این وراجیامم بالاخره یه جایی به درد خورد ! انقدر مخش و خوردم تا آخرش قبول کرد که بشم دستیارش ! از صبح تا شب تو خیابونا راه میفتادیم و جیبای پر پول مردم و زیر نظر میگرفتیم به شکلای مختلف جیبشون و میزدیم . اوایلش که من کاری نمیکردم بیشتر نگاه میکردم و بعضی وقتام تو دست و پای مهدی میپیچیدم ولی مهدی که از وضع زندگیم کم و بیش با خبر بود یه قسمتی از پولی که در می آوردیم و بهم میداد و من با ذوق و شوق پولام و نگه میداشتم . اینجور مهربونیا از مهدی با اون شخصیت جدی و مسخره ای که داشت بعید بود ولی خوب همین که بهم پولارو میداد خوشم میومد !
البته اون پولا زیاد دستم دووم نمیاورد بابای عملیم همه رو دود میکرد !
ولی یکم که از کارم با مهدی گذشت دیگه وارد شده بودم . حتی یه جاهایی مهدی سوژه رو نشونم میداد و من همه کارارو میکردم !
تا اینکه بابام مرد و دیگه پولام و پس انداز میکردم . البته نصف بیشترش واسه پول اجاره خونه و پول خورد و خوراکم میرفت . ولی یه قسمت کمیش واسم میموند و سعی میکردم جمعش کنم تا از اون گداخونه بذارم و برم .
اقدس خانوم نه تنها من بلکه خون تک تک مستاجراش و هر روز تو شیشه میکرد . اکثرا کسایی هم که اونجا بودن چاره ای جز تحمل نداشتن . با این قیمتای سرسام آور خونه ی اقدس خانوم تنها مورد اکازیون بود !
به جز من 3 تا خانواده ی دیگه هم توی اون خونه زندگی میکردن . خانواده ی لطفی که یه زن و شوهر تنها بودن و حقوق بخور و نمیر معلمی میگرفتن و روزگارشون و یه جوری بالاخره میگذروندن کلا خانواده ی بی سر و صدایی بودن و کاری به کار کسی نداشتن . یکی دیگه خانواده ی صابری بودن که فقط 1 دختر کوچولوی شیرین به اسم پریناز داشتن . تنها دوست من توی اون خونه ی به این بزرگی فقط پریناز کوچولو بود . حتی با وجود بد خلقیای سرور خانوم مامان پریناز که اصرار داشت دخترش با من حرف نزنه بازم اثری توی من نداشت و عاشق مهربونیا و شیرین زبونیای پریناز بودم . بر خلاف خانوم لطفی سرور خانوم بدتر از اقدس بود به همه چی کار داشت و از صبح مینشست تو حیاط و به این و اون گیر میداد .
خانواده ی سوم هم یه مادر و پسر تنها بودن . مادره از ترس اینکه من پسرش و تور نکنم نمیذاشت اصلا من و ببینه ! من تو چه فکری بودم اینا تو چه فکری بودن ! کلا 1 بارم بیشتر پسرش و ندیدم . اسمش رضا بود . از قیافش معلوم بود از سادگی افتضاحه ! خوب حقم داشت از بس مادرش تو خونه نگهش داشته بود و آبم دستش میداد !
از جام بلند شدم . بر عکس شبای دیگه که به محض وارد شدن به اتاقم از خستگی غش میکردم امشب خوابم نمیبرد . لباسام و با شلوار گشاد مشکی که رنگ و روش رفته بود و پلیور خاکستری که 2 سایز ازم بزرگتر بود ! عوض کردم . لحاف و تشکم و کنار بخاری پهن کردم و دراز کشیدم . یعنی دُکی باهام چیکار داشت ؟!
دُکی مرد مسنی بود . که میشد گفت ریش سفید محلمونه ! همه یه جور خاصی رو حرفش حساب میکنن و یه جورایی هم مدام جوونای محل و نصیحت میکنه ! چقدرم که این نصیحتا افاقه میکنه ! نه که همه ی جوونا سر به راه شدن و دست از کار خلاف برداشتن ! مرد خوب و بی آزاری بود . ناخودآگاه دلت میخواست به اون صورت مهربون و نورانی اعتماد کنی ولی انقدر تو گوشت حرفای مختلف میخوند که اعصاب آدم و به هم میریخت . بچه های محل بهش میگفتن دُکی البته دلیل خاصی نداشت و اصلا نمیدونم این دُکی و کی تو دهن بقیه انداخت ولی هر چی که بود کسی جلوی خودش جرات نداشت اینجوری صداش کنه ! همه بهش میگفتن حاجی . یا مثلا حاج علی ! البته باز حاج علی رو فقط دوستای جون جونیش میگفتن !
حوصله ی اینکه فردا توپ و تشر بشنفم و نداشتم . ولی چاره چیه دُکی امر کرده اگه نمیرفتم از زیر سنگم بود پیدام میکرد !
چشمام و بستم و تصمیم گرفتم فردا به مسائل فردا فکر کنم . الان وقت استراحت بود .
****
صبح با سر و صدای اقدس که از بیرون میومد از خواب پریدم فکر کنم باز داشت با همسایه ها دعوا میکرد . " اه این زن انگار زندگی نداره . سرش درد میکنه واسه دعوا " سرم و زیر لحافم بردم تا کمتر صداش و بشنوم . ولی مگه میشد صدای جیغ اقدس و نشنید ؟!
دیگه خواب معنی نداشت . پاشم برم دنبال کار و زندگیم . یه لحظه خودمم خندم گرفت ! کار ؟! از کی تا حالا به جیب بری هم میگفتن کار ؟!
کلاهم و سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون . دستشویی بیرون توی حیاط بود و باید از جلوی چشمای تیز بین اقدس رد میشدم . خدا کنه امروز و دیگه بیخیال دعوا بشه .
از جلوش رد شدم ولی چیزی بهم نگفت . تعجب کردم و آفتاب از کدوم طرف در اومده بود ؟! حتما دعواهاش و با همسایه کرده دیگه خالی شده . کسی توی دستشویی بود . تقه ای به در زدم و کنار در وایسادم . پای راستم و به دیوار زدم و حیاط و از نظر گذروندم . فقط اقدس توی حیاط بود . عجیب بود که این موقع کسی توی این خونه نبود ! اینجا همیشه مثل خونه ی قمر خانوم بود . شلوغ و در هم بر هم . انقدر آدم میومد و میرفت که اصلا نصفشون و نمیشناختم . ولی همشون و اقدس میشناخت !
دوباره تقه ای به در زدم و بلند گفتم :
- دِ بجنب مگه دستشویی شخصیه ؟!
صدای غرغر مردی رو از توی دستشویی شنیدم و بعد هم صدای باز شدن در و ! بابای پریناز بود . اخمام و تو هم کردم و وارد دستشویی شدم . کلاهم و برداشتم صورتم و شستم و نگاهی به موهام کردم . داشت دوباره بلند میشد . باید برم سلمونی سر کوچه واسم کوتاهش کنه .
از دستشویی اومدم بیرون . سرما به صورت خیسم میخورد و باعث میشد لرز کنم . سریع اومدم توی اتاقم و دستام و روی بخاری گرفتم . یکم که گرم شدم به سمت لباسام رفتم . باید میرفتم پیش دُکی .
شلوار جین کهنم و پوشیدم . خیلی وقت بود که هیچ لباسی واسه ی خودم نخریده بودم . کاپشن نسبتا بلند و گشادمم تنم کردم . طبق معمول موهامم داخل کلاهم کردم و از در زدم بیرون . توی کوچه حسن بقچه رو دیدم ! بیچاره موهاش زیادی فر بود یه جورایی سرش عین بقچه بود به خاطر موهاش ، واسه همین همه بچه های محل اینجوری صداش میزدن .
- چطوری بقچه ؟
- نگاهی بهم کرد و گفت :
- تو بهتری ! شنیدم دُکی احضارت کرده باز چه غلطی کردی ؟
به سمتش رفتم و از نون بربریای تازه ای که تو دستش بود تکه ای کندم و همونجور که میخوردم گفتم :
- خودت میدونی که دُکی گیره ! وگرنه به مرگ خودت میدونی که من اهل هیچی نیستم !
خندید و گفت :
- مرگ خودت حیف نون ! من برم تا نونا خشک نشده .
همونجوری که میرفت گفت :
- عصر هستی ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- آره هستم . امشب برنامه ای ندارم .
- پس جای همیشگی میبینمت .
دستی براش تکون دادم و راهی مغازه ی دُکی شدم . به مغازه ی پارچه فروشی رسیدم . نفس عمیقی کشیدم " خدا آخر و عاقبتم و به خیر کنه ! اینجا رفتن با خودم بود برگشتنم با خدا !"
بالاخره شک و دو دلی رو کنار گذاشتم و رفتم تو مغازه !
- سلام حاجی .
سرش و بالا گرفت و به محض اینکه من و دید اخماش و کشید تو هم :
- چه سلامی ؟ چه علیکی ؟
- چی شده حاجی ؟ هر چی بوده به جون اکبر خرسه غلط گزارش دادن . شما که دیگه مارو میشناسی . ما تو دست و بال خودتون بزرگ شدیم . . .
حرفم و قطع کرد و گفت :
- بچه دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم .
ساکت شدم و گفتم :
- چشم حاجی بفرمایید
چپ چپی نگاهم کرد و گفت :
- از کارات و جاهایی که با مهدی جیب بر میری خبر دارم . مگه قرار نشد تموم کنی این کارارو ؟ آخه من چند بار از طرف تو به این اقدس خانوم قول بدم که درست میشی ؟! آبروی اون بنده خدا رو هم تو در و همسایه بردی . همه میگن خونش و به یه دختر . . .
نفسی تازه کرد و دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و گفت :
- استغفرالله ! نا سلامتی تو دختری . یه روسری سرت کن بابا جون . کمتر با این پسرای محل بگو و بخند کن . شب زود برو خونه . آخه مردم در موردت چی فکر میکنن ؟ واسه خودت مهم نیست ؟
حوصلم از حرفای تکراریش داشت سر میرفت . پس اقدس شکایت کرده بود ! اقدس خانوم حالا ببین چه بلایی به سرت بیارم !
- حاجی در دروازه رو میشه بست ولی در دهن این جماعت و نمیشه . بیخیالی طی کن حاجی !
- دِ آخه این طرز حرف زدن یه دختره ؟ یه نگاه به اطرافت بنداز . با 4 تا دختر رفت و آمد کن ببین دنیا دست کیه ! پس فردا ایشالله یکی میاد خواستگاریت تو باید متین باشی بابا جون . اینجوری تا آخرش تنها میمونیا . بالاخره تو زنی باید سایه ی یه مرد بالا سرت باشه . زن که نمیتونه تنهایی از پس کار خودش بر بیاد آخه .
دیگه کم کم حرفاش داشت عصبانیم میکرد ! یکی نبود بهش بگه آخه پیر مرد خجالت بکش من زنایی رو میشناسم که دو برابر مردا مرد ترن ! همونجوری که به سمت در مغازه میرفتم برگشتم و گفتم :
- حاجی من نیاز به آقا بالا سر ندارم زت زیاد .
از در مغازه اومدم بیرون . دیگه هم هر چی صدام کرد برنگشتم جوابش و بدم . حاجی بود درست احترامش واجب ! ولی دلیل نمیشه هر حرفی رو بدون اینکه سبک سنگین کنه بزنه که !
طبق معمول همیشه یه راست رفتم دم در خونه ی مهدی جیب بر . دو تا تک زنگ زدم و وایسادم تا در باز بشه . خودش در و باز کرد . لباسای تو خونه تنش بود گفت :
- دیر کردی امروز .
از جلو در کنار رفت . رفتم تو و در و بستم گفتم :
- این دُکی مخم و کار گرفته بود .
سریع سرش و به سمتم برگردوند و با اخم همیشگیش گفت :
- خوب ؟ که چی ؟
هنوزم یکم از این اخم و تَخماش میترسیدم ولی همیشه سعی میکردم جلوش خونسرد باشم . شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- چه میدونم . چرت و پرتای همیشگی . باز این اقدس زیادی حرف زده . به دُکی گفته من و نصیحت کنه .
مهدی پشتش و بهم کرد و داخل اتاقش رفت . منم به دنبالش رفتم و همینجوری یه ریز میگفتم :
- میگفت با تو نگردم و این کارارو کنار بذارم . میگفت روسری سرم کنم و دخترونه رفتار کنم . چه میدونم فکر کنم خیالات برش داشته که شوهرم بده . میگفت پس فردا خواستگار میاد واست تو باید متین باشی و از این خزعبلات . آخه کی میاد مارو بگیره ! اونم بین این همه دختر ترگل ورگل !
مهدی روش و به سمتم برگردوند . خبری از اخماش نبود ولی صورتش بی حس بود . نفسم و پر صدا بیرون دادم و گفتم :
- خوب تو بگو . امروز چه کاره ایم ؟
مهدی همونجوری که واسه خودش چای میریخت گفت :
- امروز جایی کار دارم . تو برو خونه امروز خبری از کاسبی نیست .
- جون مهدی نکن همچین با من ! من برم ور دست اقدس بشینم چی بگم آخه ؟ منم باهات میام .
نگاه پر جذبش و بهم انداخت و گفت :
- دِ میگم برو خونه بگو چشم .
اینم باز اخلاقش جهنمی شد ! گفتم :
- خیلی خوب پس من رفتم .
- صبحونه خوردی ؟
- نه میرم تو راه یه چیزی میگیرم میخورم .
- بیا بشین با هم بخوریم منم نخوردم .
- نه میرم .
- بشین .
رو حرفش حرف نزدم کنار سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود نشستم و مشغول خوردن شدم .مهدی اخماش تو هم بود و حسابی رفته بود تو فکر . گفتم :
- چته امروز ؟ کشتیات غرق شدن ؟
نگاهی بهم کرد و گفت :
- میمیری دو دقیقه حرف نزنی ؟
سری تکون دادم و گفتم :
- آره . بیراه نیست که بهم میگن بلبل دیگه !
استکان خالی چاییش و روی نعلبکی گذاشت و از جاش بلند شد .
- من میرم حاضر شم . زود بخور سفره رو هم جمع کن .
- جون مهدی تعارف نکنیا . من غلامتم اصلا .
بدون توجه به حرفم رفت تا لباساش و بپوشه . منم سریع از جام بلند شدم و سفره رو جمع کردم . چند دقیقه ای منتظرش موندم ولی از اتاق بیرون نیومد بلند گفتم :
- مهدی من برم ؟ کاریم نداری ؟
- نه خداحافظ .
چقدر امروز این عجیب شده بود . شونه هام و بالا انداختم و از خونش خارج شدم . حالا باید کجا میرفتم ؟ تصمیم گرفتم برم سلمونی . قدمام و تند تر کردم و به سمت سلمونی مردونه ای که سر کوچمون بود رفتم . سرش حسابی شلوغ بود . احمد آقا ( آرایشگر ) به محض اینکه من و دید گفت :
- به سلام بلبل . از این ورا .
- سلام احمد آقا . موهام بلند شده اومدم پیشت که یکم صاف و صوفش کنی .
- اون دفعم که بهت گفتم . اگه یکی بیاد و تورو اینجا ببینه واسه ما بد میشه . آرایشگاه زنونه 1 کوچه پایین تره .
کلافه گفتم :
- احمد آقا جون تورو خدا من و سر ندوون . من اینجا راه دستمه . بزن بره قربونت کسی نمیاد ببینه .
احمد آقا نفسی کشید و گفت :
- امان از تو . خیلی خوب بگیر بشین تا نوبتت بشه .
روی تنها صندلی که خالی مونده بود نشستم . تازه نگاهی به اطرافم انداختم . همه ی مشتریها نگاهشون و با کنجکاوی به من دوخته بودن . بی توجه به همشون به در و دیوار زل زده بودم .
بالاخره بعد از کلی صبر کردن نوبتم شد . نشستم روی صندلی مخصوص و کلاهم و در آوردم . احمد آقا موهام و برام یکم کوتاه تر از حدی که بود کرد و بعد از اینکه پول و دادم از سلمونی اومدم بیرون . خوب اینم از موهام حالا باید چیکار میکردم ؟
به سمت بقالی رفتم و یه سری خورده ریز واسه خونه خریدم و راهی شدم . مثل اینکه امروز هر جور بود باید اقدس خانوم و تحمل میکردم !
عین کاروونسرا در خونه باز بود . روزا همیشه همینجوری بود . انگار حیاط خونه ی اقدس خانوم سر کوچه بود ! هر چقدر این کوچه رفت و اومد داشت خونه ی اقدسم داشت !
اقدس با چند تا از خانومای همسایه توی حیاط نشسته بودن و حرف میزدن . معلوم نبود باز داشتن غیبت کدوم مادر مرده ای رو میکردن ! این حرفاشون میتونست زندگی یه آدم و زیر و رو کنه !
از جلوی خانوما رد شدم و سعی کردم نگاهای چپ چپشون و ندیده بگیرم . خودم و انداختم توی اتاقم و در و بستم . نفسم و پر صدا بیرون دادم . حالا باید چیکار میکردم ؟ کیسه ی خریدم و توی یخچال کوچیکی که کنار اتاق داشتم جا دادم و کنار بخاری نشستم . هر روز که میگذره بیشتر دوست دارم از اینجا فرار کنم . نگاهم و دور تا دور اتاقم میچرخونم . وسایل چندانی نداشتم . یه فرش کوچیک 9 متری وسط اتاق انداخته بودم و یه یخچال کوچیکم یه گوشه گذاشته بودم . برای پخت و پزهایی هم که گاهی انجام میدادم یه گاز پیک نیکی کوچیک داشتم . چند دست لباسی رو هم که داشتم و به چوب لباسی که گوشه ی اتاق بود آویزون کرده بودم . یه بخاری و یه دست لحاف و تشکتم بیشتر نداشتم . از دار دنیا فقط همینارو داشتم . نه تلویزیونی ! نه حتی رادیویی ! تنها وسیله ی با ارزشی که داشتم موبایلم بود که به اصرار مهدی خریده بودم . اونم فقط پول سیم کارتش و خودم داده بودم که 10 هزار تومنم نشد . گوشی رو مهدی برام خرید . گفت به عنوان قرض ولی وقتی میخوام پولش و بهش بدم هر دفعه قبول نمیکنه . البته همچین گوشی تاپی هم نیست . به قول اکبر خرسه که میگه چراغ قوش بیشتر از خود گوشیه به درد میخوره !
ولی خوب من به همینم راضی بودم . مهدی چند وقتی بود که رفتاراش باهام عوض شده بود . زیادی مهربونی میکرد . البته اخلاقش و نمیگما ! اصلا تو مرامش نبود که بخنده ! ولی با کاراش بدجور آدم و نمک گیر میکرد . البته من همیشه میذارمش پای معرفتش .
دوباره یاد حرفای صبح دُکی افتادم . واقعا کی حاضر میشد بیاد من و بگیره ؟ من و ؟ بلبل ؟ هه ! چه خیالات خامی .
از جام بلند شدم و توی آینه ی کوچیکی که روی دیوار بود به خودم نگاه کردم . موهای تازه کوتاه شدم واقعا قیافم و مثل یه پسر کرده بود . همه توی کوچه و خیابون با اولین نگاهی که میدیدنم فکر میکردن پسرم ولی به قول مهدی تا دهن باز میکردم صدام داد میزد که دخترم .
چشمای درشت و عسلی رنگی داشتم . مژه هامم بلند و حالت دار بود ولی ابروهای پر و بی حالتم اجازه نمیداد چشمام زیاد نظر کسی رو جلب کنه . نگاهی به پشت لبم انداختم . اگه خیلی دقت میکردم میتونستم موهایی که بالای لبم جا خوش کرده رو کاملا ببینم ولی خوب چون موهام بور بود زیاد معلوم نبود ولی خوب این دلیل نمیشد که وجودشون و بشه انکار کرد ! پوست گندمی داشتم و لبهامم میشد گفت خوش فرمه ! در کل از قیافم راضی بودم . کلا هر کی نگاهم میکرد توی دختر بودنم شک میکردم اونم فقط به خاطر موها و ابروهای پرم بود . قد و هیکل باریک و کوتاهی داشتم . قدم تقریبا 160 سانت بود . حالا 1 یا 2 سانت بیشتر ! اندامم هم ظریف و باریک بود . اکبر خرسه همیشه میگفت اگه اسمت بلبل نبود ترجیح میدادم بهت بگم استخون ! خوب حقم داره در مقابل خودش من مثل چوب کبریت میمونم !
نفسم و پر صدا بیرون دادم و گفتم " خر نشو بلبل ! کی عاشق تو میشه ؟ اونم با این سر و وضع ؟ تو همیشه همینی که هستی میمونی . مگه اینکه خودت یه فکری بکنی و از این منجلاب در بیای ! حالیته ؟ "
هر روز به خودم قول میدادم که تلاش کنم تا از این وضعیت خلاص بشم . ولی زمان میبرد .
برای نهار روی گاز پیک نیکیم نیمرو درست کردم و خوردم . بعد از نیمرو یه چرت میچسبید کنار بخاری ولو شدم و چشمام و بستم .

***
نگاهی به اطرافم کردم هوا داشت کم کم تاریک میشد . ساعت حدودای 5 بود . از جام بلند شدم و لباسام و مرتب کردم دوباره کاپشنم و پوشیدم و از در خونه زدم بیرون . خبری از هیاهوی همیشگی تو حیاط نبود . امروز از صبح پریناز و ندیده بودم . حسابی دلم براش تنگ شده بود .
قدم توی کوچه گذاشتم . هوا سوز بدی داشت . یقه ی کاپشنم و بالا تر آوردم تا از سرما در امان باشم ولی با اون لباسا بعید بود گرم بشم . به سمت محل قرارم با بچه ها رفتم . اکثر اوقات اونجا جمع میشدیم . تقریبا سر خیابون اصلی محلمون بود . از دور آتیشی که همه دورش حلقه زده بودن و دیدم . به همه سلام کردم و دستم و روی آتیش گرفتم تا گرم بشه . کم کم خون گرم زیر پوستم دوید . با صدای اکبر خرسه به خودم اومدم :
- امروز دُکی چیکارت داشت ؟
- دُکی معمولا چیکار داره ؟ حرف الکی تو گوشم خوند .
حسن بقچه گفت :
- چقدرم که رو تو تاثیر داره ! امروز بابام میگفت ممد آقا همونی که لباس فروشی داره پایین کوچمون . میشناسیش که ؟
سرم و تکون دادم دوباره گفت :
- دنبال یه ور دست میگرده . اگه میری بگم بابا باهاش حرف بزنه ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
- با پول جیب بری هنوز هیچی ندارم با پول ور دستی که دیگه فکر کنم از گرسنگی هم بمیرم .
شهرام لاته یکی از بچه ها که زیادی باهاش دم خور نمیشدم گفت :
- از جیب بری که بهتره !
نگاهشم نکردم . کلا آدم بی جنبه ای بود . از اونایی که روزی دو بار باید بهش حالی میکردی که حد خودش و بدونه ! بی توجه به حرف شهرام به حسن گفتم :
- حالا چقدری میخواد مایه بده ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- نمیدونم . باید خودت باهاش حرف بزنی . میخوای ؟
- باس فکر کنم .
- فکرات و کردی خبرم کن .
سرم و آروم تکون دادم . واقعا تا کی میخواستم جیب مردم و خالی کنم ؟ نمیدونم چرا امروز حال و هوام عوض شده بود . یعنی حرفای دُکی مخم و شستشو داده بود ؟ " بلبل به خودت بیا با حرف یه پیر مرد که نباید قافیه رو ببازی ! " ذهنم و منحرف کردم و سعی کردم گوشم و بدم به حرفای اکبر خرسه . ولی هر چند لحظه یه بار میرفتم تو عالم هپروت !
توی همین فکر و خیالا بودم که مهدی جیب بر و دیدم که داره رد میشه . سریع از جمع جدا شدم و به سمتش دویدم :
- مهدی ، مهدی با توام .
با صدای من به خودش اومد و به سمتم برگشت . بهش رسیدم و گفتم :
- فردا چی کاره ایم ؟
- فردا صبح بیا خونم بهت میگم .
- دوباره مثل امروز نباشه ؟
- تو بیا کارت نباشه .
- باشه پس تا فردا .
بدون خداحافظی از کنارم رد شد . دوباره برگشتم پیش بچه ها و به حرف زدن با اونا ادامه دادم .
****
دوباره صبح با صدای اقدس خانوم از خواب پریدم . انگار نیت کرده بود این هفته مدام با صداش روی اعصاب من پیاده روی کنه !
حوله ی کوچیکی رو برداشتم و روی سرم انداختم از اتاقم رفتم بیرون . حیاط شلوغ بود . پریناز کوچولو مشغول لی لی بازی بود . لبخندی روی لبم نشست . با دیدن من به سمتم دوید و با شیرین زبونی گفت :
- سلام بلبل . میای با هم بپر بپر بازی کنیم ؟
لپش و کشیدم و گفتم :
- سلام زلزله ! بپر بپر بازی دیگه چیه ؟
انگشت اشاره اش و به سمت جایی که داشت لی لی بازی میکرد گرفت و گفت :
- از اون بازیا .
خندم گرفت گفتم :
- اون که اسمش بپر بپر نیست بهش میگن لی لی .
با چشمای معصومش بهم زل زد و گفت :
- ولی بپر بپر که قشنگ تره . لی لی یعنی چی ؟
وقتی شروع به سوال پرسیدن میکرد دیگه تمومی نداشت واسه همین گفتم :
- هیچی من اشتباه کردم . بذار برم دستشویی بیام با هم بپر بپر میکنیم باشه ؟
خندید و گفت :
- زود بیا .
سری تکون دادم و به سمت دستشویی رفتم . انگار امروز صبح کسی دستشویی و قُرُق نکرده بود ! همیشه هم اینجوری نبود . بعضی صبحا صف دستشویی از صف نونوایی هم شلوغ تر بود !
بعد از شستن دست و صورتم حولم و دوباره رو سرم انداختم و از دستشویی بیرون اومدم . پریناز با دیدنم با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش . لبخند به لب به سمتش دویدم و مشغول بازی شدیم . از قصد خودم و میسوزوندم که اون ببره . با خنده بهم میگفت :
- بلبل باخت پریناز برد !
عاشق حرف زدنش بودم . به خاطر پرشهایی که میکردم حوله از روی سرم افتاده بود و متوجه نشده بودم . یهو صدای زنگ دار اقدس خانوم و شنیدم :
- دختره ی چشم سفید روسری که سرت نمیندازی حداقل همون کلاه بی صاحابت و بذار رو سرت . مرد تو این خونه رد میشه .
تازه حواسم به حولم رفت . دوباره روی سرم انداختم و گفتم :
- حرص نخور شما . یه نظر حلاله !
عصبانی گفت :
- تو آدم نمیشی . گفتم حاجی باهات حرف میزنه به راه میای . باید بندازمت از اینجا بیرون تا آدم بشی . اونوقت ببینی کی دیگه به یه دختر با این وضع خرابش خونه میده !
تا اومدم حرفی بزنم صدای سرور خانوم و شنیدم :
- ولش کن اقدس خانوم جون . این همینجوریه ! انگار داری یاسین تو گوش خر میخونی . به فکر خودش که نیست میخواد با این ادا و اصولاش شوهرای ما رو هم از راه به در کنه . من خوب اینجور دخترای مارمولک و میشناسم . ولی کور خوندی . آقا صابری نگاه به زن نامحرم نمیندازه . چشمش دنبال زن و بچه ی خودشه .
پوزخند زدم و بدون اینکه از کوره در برم گفتم :
- حالا کی میاد نگاه به آقا صابری شما بندازه ؟! مال بد بیخ ریش صاحابش . بیچاره آقا صابری !
نگاهم به چشمای پریناز افتاد . هر بار که با کسی دعوام میشد با بغض نگاهم میکرد . بوسه ای روی گونش کاشتم و از کنارش گذشتم . سرور که حسابی عصبانی شده بود با صدای جیغ مانندی گفت :
- گیس بریده حالا کارت به جایی رسیده که به آقا صابری حرف مفت میزنی ؟ بدبختی دیگه . دختر کریم عملی بهتر از این نمیشه دیگه .
اقدس خانوم پشت بندش گفت :
- همین امشب جل و پلاست و جمع میکنی از اینجا میری . شیر فهم شدی ؟
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم :
- گدا خونت مال خودت و امثال اینا . شوهر بدبختت و دق مرگ کردی حالا نوبت همسایه هاته ؟! اگه توام بخوای دیگه تو این دخمه نمیمونم .
اقدس دستش و به کمرش زد و با چشمایی که ازش آتیش میبارید گفت :
- دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی ! هِری . خوش اومدی . زودتر از اینا باید مثل سگ مینداختمت بیرون . تقصیر منه که دلم واسه تنهاییت سوخت . تو مثل گربه میمونی هر چی هم بهت خوبی کنم بازم برمیگردی چنگول میندازی !
پشتم و بهش کردم و به سمت اتاقم رفتم . پشت سرم فحشهایی رو که نثار خودم و بابام میکرد و میشنیدم ولی حوصله ی قیل و قال الکی رو نداشتم . به حرف گربه کوره که بارون نمیومد !
خودم و توی اتاقم انداختم . حالا سرورم دیگه باهاش هم صدا شده بود . اونم از یه جای دیگه داشت میسوخت . آمار شوهرش و داشتم که با بیوه زنای محل میپرید ولی سرور عین سگ از آقا صابری میترسید و جرات نداشت لام تا کام حرف بزنه . حالا داشت دق دلیش و سر من در میاورد . مردک هرزه چند بار نگاهای بدش و روی خودم دیده بودم ولی به پشتوانه ی دوستای هفت خطی که داشتم جرات نداشت طرفم بیاد . میدونست هر کاری بکنه بدجور پاش و میخوره .
دیگه جام تو اون خونه نبود . عجب غلطی کردم گفتم میرم ها ! حالا کدوم قبرستونی برم ؟ ولی بلبل بود و حرفش هر جور شده باید تا شب یه جایی جور کنم . حالا موقتی هم بود اشکال نداشت . باید پوز سرور و اقدس و به خاک میمالیدم .
لباسام و پوشیدم و دوباره از اتاقم بیرون زدم . سرور و اقدس با چشمای به خون نشسته من و نگاه میکردن . اقدس گفت :
- امشب رفتی هستی دیگه ؟
- آره از این دخمه میرم امشب .
با لحن مسخره ای گفت :
- خیر پیش . برو ببینم کجا میخوای سرپناه بهتر از اینجا گیر بیاری .
داشتم از در بیرون میرفتم که پریناز کوچولو دوید و خودش و به من رسوند . هنوزم چشماش ناراحت بود گفت :
- بلبل میخوای بری ؟
گونش و نوازش کردم و گفتم :
- آره میرم .
- من اینجا تنها میمونم . تورو خدا نرو .
خواهش کردنش دلم و ریش کرد ولی چاره چی بود ؟ این بچه ی 5 ساله چی از حرفایی که اقدس و ننش زده بودن میدونست ؟
خم شدم و گونش و بوسیدم گفتم :
- هر جا هم که برم بازم بهت سر میزنم فندق .
صدای سرور و شنیدم :
- پریناز بیا اینجا .
نگاهی به پریناز کردم هنوز وایساده بود و با بغض من و نگاه میکرد دستی به موهای بافته شده ی خوشگلش کشیدم و گفتم :
- برو . مامانت صدات میکنه . خداحافظ .
بدون نیم نگاهی به چهره ی معصومش از در زدم بیرون .
حالا باید کجا میرفتم ؟ دستام و توی جیب کاپشنم کردم و به راه افتادم . توی فکر خودم بودم و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم . صدای اکبر خرسه که دنبالم میدوید و شنیدم .
- بلبل . بلبل کری ؟ میگم وایسا .
وایسادم تا بهم برسه . نفس نفس میزد . بالاخره کنار وایساد و چند تا نفس عمیق کشید گفتم :
- ندو سکته میکنی با این وزنت !
- کجایی که صدام و نمیشنوی ؟
- امروز جهنمیم به پرو پام نپیچ اکبر !
- اووووووووووو . چیکار به پر و پات دارم . حداقل صبحها مارو میدی یه سلامی میکردی . باز چه مرگت شده ؟
آروم آروم شروع به قدم زدن کردم . اکبرم دنبالم میومد گفتم :
- اقدس بیرونم کرد . تا امشب باید جل و پلاسم و جمع کنم .
- چی ؟؟؟ چیکار کرد ؟؟؟ آخه تا امشب کجا میخوای بری ؟
- خوب منم واسه همین تو همم دیگه !
- حالا داری کجا میری الان ؟
- میرم خونه مهدی . کارم داشت . دیشب گفت برم پیشش .
- حتما باز زبونت و سر اقدس دراز کردی ؟
اخمام و تو هم کردم :
- خودت که این و میشناسی ؟ انگار مغز خر خورده . هر روز یه گیری میده . بابا آدمم یه ظرفیتی داره . امروز اگه جوابش و نمیدادم خفه خون میگرفتم دیگه .
- تو که این همه سال خفه شده بودی . اینم روش . حداقل یه جای خواب داشتی . حالا میخوای چیکار کنی ؟
- دِ انقدر نگو میخوای چیکار کنی ؟ گوشه ی خیابون میخوابم ولی دیگه تو خونه ی اون زن غربتی نمیرم .
- بیا برو یه عذر خواهی کن و تموم !
به سمتش برگشتم و با صدای بلند گفتم :
- من عذر خواهی کنم ؟ اونوقت باید یه عمر جلوش خم و راست بشم و کلفت بی جیره مواجب خانوم بشم . هنوز این و نشناختی ؟ کفتار پیر !
اکبر یه کم دست دست کرد و گفت :
- میخوای بیای خونه ی ما ؟ ما یه اتاق خالی داریم . میتونی یه مدت اونجا باشی .
میدونستم از روی معرفتش داره این و بهم میگه . وگرنه باباش و خوب میشناختم . آدمی نبود که کسی رو تو خونشون راه بده . اونم من و که آوازه ی جیب بریم تو محل پیچیده بود . اگرم خونه ای پیدا میکردم که به پولم میخورد بازم شک داشتم کسی حاضر بشه به من اجارش بده . کی میتونست به یه جیب بر اعتماد کنه ؟ تازه اونم یه دختر تنها !
گفتم :
- نه . یه کاریش میکنم . حالا تا شب وقت زیاده . من برم دیگه . فعلا .
اکبر دیگه چیزی نگفت . راهمون و از هم جدا کردیم و من به سمت خونه ی مهدی رفتم .


طبق عادت همیشگیم دو تا زنگ زدم و وایسادم تا در و باز کنه . بالاخره در باز شد . مهدی حاضر و آماده با اخمای در هم جلوم وایساد و گفت :
- دل به کار نمیدی دیگه ! این چه وقت اومدنه ؟ میخواستی یه ساعت دیگه بیای ؟ حرفای دُکی هواییت کرده ؟ اگه فکر شوهری بگو راهمون و جدا کنیم ؟
از اینکه حتی مهلت نداده بود سلام کنم دلخور شده بودم . اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- علیک سلام .
از خونه اومد بیرون . در و بست و گفت :
- بریم دیر شد .
نفسم و پر صدا بیرون دادم . من تو چه فکری بودم اون تو چه فکری بود ! شوهر سیخی چنده تو این بلبشوی زندگی ؟!
دنبالش راه افتادم . انقدر تند راه میرفت که حتی به گرد پاشم نمیرسیدم . دیگه تقریبا داشتم میدویدم دنبالش آخرش صدام در اومد گفتم :
- آروم تر برو بابا از نفس افتادم .
- راه بیا . الان اینجا تاکسی میگیریم .
- موتورت پس کو ؟
- تعمیرگاهه . میریم از اونجا برش میداریم بعد میریم دنبال کارمون .
سر کوچه سوار تاکسی شدیم . مهدی سرد و خشک بود مثل همیشه . منم غرق فکر و خیال خودم . حسن اینا توی خونشون یه اتاق داشتن . خانوادشم آدمای خوبی بودن . احتمالش زیاد بود که قبول کنن من برم پیششون . اگه اونجا نمیشد دیگه هیچ جا رو نداشتم که برم . البته میتونستم به دُکی رو بندازم ولی تا مارو لچک به سر نمیکرد ول کن نبود . همون خونه ی حسن اینا فعلا بهترین انتخاب بود . حالا تا بعدشم خدا بزرگ بود . اول باید دید اونا قبول میکنن یا نه .
به تعمیرگاه رسیدیم . گوشه ای وایسادم تا مهدی موتورش و تحویل بگیره . زیاد طول نکشید . سریع سوارش شدیم و به سمت مقصدی که مد نظرش بود روند . هنوزم فکرای در هم بر هم اذیتم میکرد . وقتی به خودم اومدم مهدی موتور و نگه داشت و گفت :
- اون یارو رو میبینی ؟ داره از کنار خیابون رد میشه ؟
با گنگی به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم گفتم :
- آره .
- کلاهت و بذار سرت . میرم نزدیکش کیفش و بکش بریم .
کلاه کاسکتی که توی دستم بود و روی سرم گذاشتم مهدی دوباره موتور و روشن کرد و با سرعت به سمت مرد کیف به دست رفت . کنارش رسیده بودیم . دیگه انقدر این کار و انجام داده بودم که برام مثل آب خوردن شده بود . مرد بیخیال از همه جا کیف دستیش و شل توی دستش گرفته بود و سلانه سلانه کنار خیابون راه میرفت . دستم و دراز کردم و توی یه لحظه کیف و از دستش قاپیدم . تا مرد به خودش اومد مهدی گاز موتور و گرفت و سریع از اون محل دور شدیم از پشت سر میدیدم که مدام صدا میکرد و دنبالمون میدوید ولی هیچ وقت نمیتونست به گرد پای موتور برسه . خیابونارو پشت سر هم رد میکردیم . کسی دنبالمون نیفتاده بود . نفس عمیقی کشیدم و کیف و توی بغلم فشردم . به اندازه ی کافی از اون محل دور شده بودیم . مهدی توی کوچه ی خلوتی نگه داشت و کیف و ازم گرفت . زیپ کیف و باز کرد و نگاه دقیقی توش انداخت . اخماش بالاخره باز شد . لبخند محوی روی لبش نشست و گفت :
- امروز شانسمون گفته !
من که همچین نظری نداشتم . اگه نصف اتفاقی که صبح واسه من افتاده بود الان واسه مهدی افتاده بود به حرف من میرسید . سرکی کشیدم و گفتم :
- چه خبره توش ؟
- خبرای خوب .
کیف و به سمت من گرفت . با نگاهی که توش انداختم کم مونده بود چشمام از تعجب بپره بیرون . کیف و از دست مهدی قاپیدم و خودم دوباره نگاهی توش انداختم . 40 تا تراول 50 هزار تومانی توش بود . خندیدم و گفتم :
- چی صید کردیم امروز !
مهدی هم خندید و گفت :
- مهدی کیس بد زیر نظر نمیگیره !
- بله شما اوستایی !
مهدی هیچی نگفت کیف و دوباره ازم گرفت و مشغول بررسی بقیه ی وسایل شد گفتم :
- پس این یارو مخش چه عیب و ایرادی داشت که با این همه پول کیف و انقدر شل گرفته بود ؟
مهدی نگاهی بهم کرد و گفت :
- حالا تو ناراحتی کار و واسه ما آسون کرده ؟
- نه والا دستش درد نکنه . دعای خیرم تا آخر عمر همراهشه ! ولی خوب انگار زیادی سیر بوده ها ! وگرنه کدوم دیوونه ای با این همه پول راه میفته تو خیابونا ؟!
شونش و بالا انداخت و گفت :
- ما رو سننه ؟ دمش گرم !
توی کیف به غیر از پولا یه سری مدارک و وسایلم بود . پولارو توی کیفی که مهدی با خودش آورده بود گذاشتیم و مدارکم به اولین صندوق پستی که رسیدیم انداختیم . اوناش به درد ما نمیخورد همین پولای نقد افاقه میکرد !
همونجوری که مهدی موتور و میروند گفتم :
- الان کجا میری ؟
- خونه
- به این زودی ؟
- امروز صیدمون بزرگ بود . بقیش استراحت .
به نفع من شده بود . حالا میتونستم با خیال راحت بقیه ی روز و برم دنبال خونه . به محلمون رسیدیم مهدی من و سر کوچه پیاده کرد و گفت :
- عصر وقت کردی یه سر بیا خونه سهمت و بگیر .
سری تکون دادم و ازش جدا شدم . یه راست رفتم در خونه ی حسن بقچه . در زدم و منتظر موندم . خودش در و باز کرد :
- اِ بلبل تویی ؟
- آره کارت داشتم .
- بیا تو .
- نه همینجا راحتم . سریع کارم و میگم و میرم .
در خونشون و بست و رو به روم وایساد گفت :
- چیزی شده ؟
سرم و انداختم پایین تا حالا تو زندگیم از کسی خواهش نکرده بودم برام خیلی سخت بود گفتم :
- ببین حسن راستش اقدس من و بیرون کرده . امشب باید یه خونه پیدا کنم . فوریه .
- امشب ؟ آخه مگه شدنیه ؟
بهش نگاه کردم و گفتم :
- خوب باید شدنی بشه .
منتظر بودم تعارف بزنه مثل اکبر ولی گفت :
- میخوای چیکار کنی ؟
همه ی امیدم و با این حرفش از دست دادم گفتم :
- امیدم به تو بود .
- من؟!
- آره . میخواستم اگه میشه توی یکی از اتاق خالیاتون یه مدت بمونم تا یه خونه گیر بیارم . البته کرایشم میدم .
حسن یکم فکر کرد و گفت :
- اگه خونه ی من بود که قدمت رو چشمم بود بلبل . ولی خونه ی باباست و اون باید بگه . منظورم و که میفهمی ؟ جون بلبل فکر نکنی میخوام بی معرفتی کنم یا فاز پیچوندن گرفتما . باور کن دست من نیست .
دستم و روی شونش گذاشتم و گفتم :
- میدونم حسن . این چه حرفیه . پس اگه شد الان برو به بابات بگو که من زودتر بدونم . اگه اینجا نشد برم دنبال یه جای دیگه .
- مثلا کجا میخوای بری ؟
- چه میدونم مجبورم برم به دُکی رو بندازم دیگه . آخرین امیدم اونه !
- باشه پس تو فعلا برو من الان به بابا میگم خبرش و بهت میرسونم .
- دستت درد نکنه . پس منتظرم .
خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم . بی هدف توی خیابونا راه میرفتم . حالا باید چیکار کنم ؟ حداقل برم پولم و از مهدی بگیرم . مسیر خونه ی مهدی رو در پیش گرفتم تا من و دید گفت :
- چقدر زود اومدی . گفتم عصر بیا .
- حالا قرآن خدا غلط شده ؟ کاری نداشتم این ورا بودم گفتم اول بیام حسابم و بگیرم بعد برم شاید تا شب نتونم این وری بیام .
نگاهی بهم انداخت و گفت :
- خبریه ؟
اینم انگار منتظر خبر عروسی من بود ! یه جوری میگفت خبریه آدم مور مورش میشد . اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- نه مثلا چه خبری ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- من از کجا بدونم ؟ تو همش تو کوچه و خیابون پلاس بودی حالا میگی شاید نتونی این وری بیای . خوب آدم شک میکنه .
نفسم و پر صدا بیرون دادم و گفتم :
- سهمم چی شد ؟
مهدی که دید نمیخوام جواب درستی بهش بدم اخماش و تو هم کشید و گفت :
- وایسا تا برات بیارم .
چند دقیقه ای تنهام گذاشت . روی تختی که تو حیاط خونش بود نشستم و منتظرش موندم . بالاخره با پاکتی برگشت و به طرفم گرفت :
- بیا بگیر .
- چقدره ؟
حرفی نزد از کنارم گذشت و دوباره به سمت اتاقش رفت . در پاکت و باز کردم . 400 تومن بود . پولارو دوباره توی پاکت گذاشتم و از جام بلند شدم . مهدی عادتش این بود هیچ وقت هر چی در می آوردیم و نصف نمیکرد . معمولا سهم بیشترش و خودش بر میداشت منم شکایتی نداشتم . از جام بلند شدم و با صدای بلندی گفتم :
- من رفتم .
جوابی ازش نیومد از خونش بیرون زدم . موبایلم و از جیبم در آوردم و شماره ی حسن و گرفتم :
- هان ؟
- سلام بلد نیستی ؟
- کجایی تو ؟
- پیش مهدی بودم . الان تو خیابونام . چی شد ؟
- ببین بابام پیله کرده شدنی نیست . برو پیش دُکی .
پوفی کردم و گفتم :
- باشه دستت درد نکنه . فعلا .

گوشی رو قطع کردم و راهی مغازه ی دُکی شدم . چند تا خانوم توی مغازش مشغول انتخاب پارچه بودن سلام آرومی کردم . اونم آروم جوابم و داد و مشغول حرف زدن با مشتری شد . گوشه ی مغازه وایسادم و منتظر موندم تا کارش تموم بشه . داشتم حرفایی رو که میخواستم بهش بزنم تو مغزم سبک سنگین میکردم . بالاخره مشتری ها رفتن . به سمتم اومد و گفت :
- چه عجب از این ورا ؟ چیزی شده ؟
من منی کردم و گفتم :
- حاجی یه کمک به من میدی ؟
- چه کمکی ؟
- راستش . . . راستش چجوری بگم .
- حرف بزن جونم و بالا آوردی . کسی رو ناکار کردی ؟ گیر افتادی ؟
- حاجی گیر افتاده بودم که الان اینجا نبودم .
- تو که آخه چیزی نمیگی .
- راستش اقدس من و از خونش بیرون کرد .
اخماش از هم باز شد و گفت :
- بالاخره اونم عاصی کردی از دست کارات ؟ چقدر بهت هشدار دادم بابا ؟ چقدر گفتم آسه برو آسه بیا . اینم آخر و عاقبتش .
دوباره داشت نصیحت و شروع میکرد بی حوصله گفتم :
- حاجی کسی رو سراغ داری به من خونه بده ؟
- خونه ؟ چرا نمیری از اقدس عذر خواهی کنی و برگردی همون جا ؟
- حاجی من برم عذر خواهی ؟
- چیه ؟ واست افت داره ؟ واست افت نداره که وایسی دهن به دهن یه پیر زن 50 ساله بذاری ؟
- حاجی 50 کجا بود 70 و شیرین داره .
اخمی بهم کرد و گفت :
- بازم که داری میگی .
جلوی زبونم و گرفتم و گفتم :
- نه حاجی دنبال یه خونه ی دیگم . کمکم میکنی یا نه ؟
- نه . برو پیش اقدس . یه جعبه شیرینی هم سر راه بگیر .
- دِ آخه حاجی جون تو که نمیدونی چه چیزایی این . . .
تا خواستم جمله ی رکیکی در موردش به کار ببرم حاجی چشم غره ای بهم رفت و گفت :
- کلامت و درست کن بلبل .
- خوب آخه حاجی تو که نمیدونی چیا به من گفت . هم اون هم سرور . دیگه تنها کاری که نکرد مرده ی بابام و از تو گور در آورد .
سعی کردم خودم و بزنم به موش مردگی بلکه دلش بسوزه . سرم و پایین انداختم و به صدام حالت بغض دادم گفتم :
- آخه حاجی جون درسته تن مرده رو تو گور بلرزونه ؟ هر چی هم که بود . هر چقدرم که عملی بود بالاخره بابام بود . پشتوانم بود . شوما باشی ناراحت نمیشی ؟
حاجی نفسی تازه کرد و گفت :
- استغفرالله . به خدا از دست تو و اقدس ذله شدم دیگه . هیچ کدومتون به هیچ صراطی مستقیم نیستین .
ساکت موندم تا سکوت و ناراحتیم کار خودش و بکنه . حاجی دوباره گفت :
- خیلی خوب حالا ناراحت نباش میسپرم ببینم کی خونه بهت میده .
دوباره آروم گفتم :
- حاجی اقدس گفته امشب اثاثام و میریزه تو کوچه . یه فکری واسه امشب بکن جون جدت .
- امشب ؟ آخه دختر مگه خُم رَنگ رَزیه ؟ همین امشب من خونه از کجا بیارم بهت بدم ؟
سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- حاجی یه جای موقت برام گیر بیار یه مدت میمونم بعد خودم سر فرصت یه خونه ی خوب پیدا میکنم . جون حاجی یه فکری بکن وگرنه امشب باید تو خیابون بخوابما . خدا رو خوش میاد یه دختر جوون تو خیابون بمونه ؟ شوما دلت راضی میشه ؟ میتونی سر راحت بذاری رو بالشت ؟
حاجی دستی به ریشای بلند و سفیدش کشید و گفت :
- لا اله الا الله بچه دو دقیقه زبون به دهن بگیر من فکر کنم .
داشت کم کم حرفام روش اثر میکرد سرم و پایین انداختم و منتظر شدم . حاجی تلفن و برداشت و به کسی که نمیدونم کی بود زنگ زد . صداش آروم شده بود و یکمم مهربون حرف میزد گوشام و تیز کردم تا ببینم چی میگه :
- سلام حاج خانوم . خوبین ؟
- . . .
- ممنون منم خوبم . تنهایی ؟
- . . .
- پس بچه ها کجان ؟
- . . .
- منم شب مثل همیشه میام .
- . . .
- سلامت باشی . حاج خانوم میخواستم اگه شما حرف نداشته باشی اتاق گوشه ی حیاط و چند وقتی به یکی برای زندگی بدیم .
- . . .
حاجی برگشت نگاهی بهم کرد دوباره سرم و پایین انداختم گفت :
- غریبه نیست میشناسمش . خیالت تخت .
- . . .
- پس شما حرفی نداری ؟
- . . .
- خدا اجرت بده حاج خانوم . چشم شما هم همینطور خدانگهدار .
دُکی هم زن ذلیل بود ؟ بهش نمیومد . زنگ زده بود از منزل اجازه بگیره . هر کار میکردم لبخند از روی لبم نمیرفت واسه اینکه قیافه ام رو که از زور خنده در حال منفجر شدن بود و نبینه بیشتر از قبل سرم و پایین انداختم . صدای حاجی و شنیدم :
- بلبل گوش بگیر ببین چی میگم بابا .
بالاخره خندم و خوردم و سرم و بالا گرفتم :
- امر کنین حاجی .
- چند وقتی رو میتونی خونه ی من بمونی ولی به شرطی که دور رفیقای نابابت و خط بکشی و سر به راه شی . من حاج خانوم و راضی کردم چند وقتی اتاق گوشه ی حیاطمون و بهت بدیم . ولی اگه خطایی ازت سر بزنه یا حاج خانوم و دلگیر کنی 1 ثانیه هم توی اون خونه جایی نداری . فهمیدی ؟
سرم و به نشونه ی تایید چند باری تکون دادم و گفتم :
- خدا اجرتون بده حاجی . الهی بچه هاتون سر و سامون بگیرن . الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده .
به سمتش رفتم و گفتم :
- تورو خدا بذارین دستتون و ماچ کنم .
حاجی دستش و کشید و با اخمای تو هم گفت :
- این کارا چیه . به حسین آقا میگم بیاد کمکت کنه وسایلت و ببری اونجا . من خودم شب میام . ولی بلبل نبینم دست از پا خطا کنیا . ببین چند بار بهت گفتم ! اگه دارم این کار و هم میکنم فقط به خاطر اینه که میدونم اگه تو کار خلاف افتادی تقصیر خودت نیست . ولی باید خودت و از این راهی که توش هستی بکشی بیرون گرفتی ؟
- چشم حاجی به روی جفت تخم چشمام . فقط حاجی بگین کرایش چقدری میشه که من بدونم .
حاجی اخماش و بیشتر تو هم کرد و گفت :
- نبینم از این حرفا بزنیا . تو مهمون منی تو این مدت .
- نه جون حاجی ناراحت میشم اینجوری بگین چقدر بدم ؟
حاجی همونطور که به سمت تلفن میرفت گفت :
- لازم نکرده بهم کرایه بدی . همین که سر به راه بشی واسه من خیلیه .
سرم و پایین انداختم و دیگه اصراری نکردم . به نفع من ! اینجوری میتونستم بیشتر به سر و وضع خودم برسم و یه پول و پله ای هم جمع کنم .
حاجی چند لحظه ای با یکی پای تلفن حرف زد و بعد گوشی و قطع کرد و رو به من گفت :
- حسین آقا قراره وانت بیاره با خودش برین اثاثات و برداری از خونتون . بشین تا بیاد .
با خیال راحت روی صندلی گوشه ی مغازه لم دادم . حسین و چند باری دیده بودم . پسر حاجی بود . همیشه سر به زیر و مودب بود . تا حالا کسی ندیده بود شری تو محل درست کنه . انقدر خوب و نجیب بود که همه ی دخترای محل منتظر یه اشارش بودن . فکر کنم حدودای 27 سالش بود . توی بازار کار میکرد . حالا چه کاری دیگه اونو من نمیدونستم . زیادم در موردش کنجکاو نبودم .
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که صدای سلام حسین من و از فکر در آورد :
- سلام .
حاجی با لبخند جوابش و داد . منم تو صورتش خیره شده و گفتم :
- سلام حسین آقا . تورو خدا شرمنده مزاحم کار و بارتون شدیما . به حاجی گفتم وسایل و خودم میبرم ولی اصرار کردن . خوبین ؟ سلامتین ؟
همینجوری پشت سر هم داشتم میگفتم که چشم غره ی حاجی من و ساکت کرد . دوباره چشمام و روی حسین گردوندم . سرش یکمی پایین بود و لبخندی روی لبش بود . انگار واسش جوک تعریف کرده بودم ! حاجی رو به حسین گفت :
- بابا جان ایشون یه مدت قراره خونه ی ما بمونن . قرار شده مادرت اتاق گوشه ی حیاط و براش خالی کنه فقط زحمت اسباب کشی میفته گردن تو بابا جون .
حسین به صورت حاجی لبخندی زد و گفت :
- این چه حرفیه بابا . من وانت یکی از بچه ها رو قرض گرفتم . الان میتونیم بریم اثاثارو ببریم . فقط چقدری هست وسایل ؟ جا میشه تو این وانت یا باید چند بار بریم و بیایم ؟
ساکت مونده بودم و به حاجی و حسین نگاه میکردم که حاجی گفت :
- بلبل با شماست .
انگار منتظر اجازه ی حاجی بودم تا دوباره زیپ دهنم و بکشم دوباره تند تند به حرف اومدم :
- نه حسین آقا زیاد بار ندارم . یه بخاری فکستنی و یه پیک نیکی و جالباسیه با یه یخچال کوچیک . همین فقط . تورو خدا اگه شوما زحمتتون میشه بگم بروبچه های محل بریزن کمک کنن شومام برین به کارتون برسین هان ؟ حاجی بیراه میگم ؟
حاجی که انگار از حرف زدن من خسته شده بود نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت :
- نمیخواد این 4 تا وسیله دیگه کمک نمیخواد که . حسین بابا میتونی خودت زحمتش و بکشی ؟
حسین که هنوز نیشش باز بود گفت :
- آره بابا کاری نداره اون با من . خوب پس بریم بلبل خانوم ؟
کم مونده بود از خنده منفجر شم تا حالا کسی بهم نگفته بود بلبل خانوم ! فکر کن ! حاجی که صورت سرخ از خنده ی من و دید چشم غره رفت و گفت :
- بیا برو بلبل .
به زحمت با حاجی خداحافظی کردم و سوار وانت حسین شدم . چیزی طول نکشید که کنار خونه ی اقدس بودیم . حسین نگاهی به خونه کرد و گفت :
- راهنمایی میکنین ؟
سرش همچنان پایین بود . این پسر دیگه زیادی سر به زیر بود ! در خونه رو باز کردم و حسین و به داخل دعوت کردم . حسین یاالله گویان وارد شد . اقدس که صدای یه مرد و با من شنیده بود با صورتی جهنمی جلوم ظاهر شد و گفت :
- خوشم باشه تا دیروز حداقل آبرو نگه میداشتی و خودت تنها میومدی . الان دیگه عملا داری کار و بارت و نشونمون میدی ؟ من و باش که دلم برات سوخت میخواستم بگم بازم اینجا بمونی .
نگاهم ناخود آگاه به سمت حسین کشیده شد با اخمای در هم داشت اقدس و نگاه میکرد . اگه یه کلمه ی دیگه میگفت آبروم و میبرد بین حرفش پریدم و گفتم :
- دارم از اینجا میرم . اومدم اسبابامو جمع کنم . پس بهتره این دم آخری هر چی دلت خواست نگی . در ضمن ایشون پسر حاجی آقا حسینن !
اقدس مات داشت من و نگاه میکرد انگار از حرفاش خجالت کشید جلوی حسین ! از طرفی هم شاید فکر میکرد که اگه من برم دیگه صبح و شب به کی غر غر کنه ؟! نیشخندی روی لبم نشست و رو به حسین گفتم :
- بفرمایید اتاق من این وره .
حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به اقدس انداخت و به دنبالم راه افتاد . کمتر از 1 ساعت وسایل و گذاشتیم پشت وانت . موقعی که کارمون تموم شد پریناز کوچولو دوید طرفم . تو چشماش اشک حلقه زده بود . بوسیدمش و گفتم :
- تو واسه خودت یه کسی بشو که هر کی نتونه هر چی دلش خواست بارت کنه . تو مثل من نشو باشه ؟
پریناز فقط سرش و معصومانه تکون داد لبخندی زدم و گفتم :
- تو باید دکتر بشی . بهتم میاد . قول بده که بشی .
- اونوقت اگه دکتر بشم میای بازم ببینمت ؟
موهاش و نوازش کردم و گفتم :
- آره فندق معلومه که میام .
لباش به لبخندی از هم باز شد و گفت :
- پس قول میدم که دکتر شم .
دوباره گونش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم . موقعی که میخواستم سوار وانت بشم دوباره به پشت سرم نگاه انداختم . یه زمانی این خونه برام یه سرپناه گرم بود . حالا معلوم نیست تقدیرم چی میشه و کجاها مسیرم میفته . چند وقت حاجی نگهم میداشت ؟ آخرش که چی ؟
پر از سوال بود ذهنم . آشفته و به هم ریخته بودم . ولی من بلبل بودم . من مقاوم تر از این حرفا بودم . میتونستم رو پای خودم وایسم !

فصل دوم

نزدیک خونه ی دکی شدیم . نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود ! شاید از برخوردشون میترسیدم . " لولو که نیستم ! منم آدمم . حالا یکم متفاوت تر ! " به خودم دلداری میدادم ولی خوب هر چی باشه خانواده ی دکی بودن دیگه اینجا هم آخرین امید من بود واسه موندن . باید مودب باشم جلوشون !
حسین وانت و نگه داشت و به سمت در رفت زنگ و زد و بعدش هم کلیدش و انداخت توی قفل که در و باز کنه . " خوب چه مرضی بود از اول کلید مینداختی دیگه ! مردم آزار ! " جلوی فکرم و گرفتم یه لحظه ترسیدم که حسین فکرم و بخونه و با یه تی پا من و از خونشون بندازه بیرون !
وقتی دو تا خانوم که یکیشون مسن و یکیشون تقریبا هم سن من بود اومدن دم در تازه نیت حسین و از زنگ زدن فهمیدم !
حسین به دو تا خانوما سلام کرد و اشاره ای به من کرد :
- بلبل خانوم هستن . بابا میگفت در مورد ایشون باهاتون صحبت کردن .
دوباره گفت بلبل خانوم ! ولی این بار به خودم اجازه ی خندیدن و ندادم . یکی از زنا که مسن تر بود لبخند مهربونی زد که در جوابش فقط تونستم لبامو کج و کوله کنم ! گفت :
- سلام دخترم خوش اومدی . حاجی باهام حرف زد . قدمت روی جفت چشمامه . بیا تو چرا همونجوری اونجا وایسادی ؟
از حرفاش فهمیدم ایشون همون حاج خانومه که حاجی ازش اجازه گرفت . چقدرم مهربون میزد ! ندیده نشناخته آدم انقدر سریع مهربون نمیشد که ! دختر جوونی که کنارش وایساده بود تمام مدت لبخند میزد که برام چیز نا آشنایی بود . با کمک حسین وسایل و خالی کردیم . حاج خانوم من و به سمت اتاقی که قرار بود بهم بدن برد . نگاهی بهش انداختم . تقریبا میشد گفت از اتاقی که اقدس بهم داده بود کوچیکتر بود ولی در عوض اینجا اعصابم راحت تر بود . البته اگه خانواده ی حاجی مثل اقدس غرغرو از آب در نمیومدن ! نه بابا اینا اهل این حرفا نبودن ! نمیدونم چرا وقتی حسین و میدیدم یاد رضا میفتادم اینم از سادگی افتضاح بود مثل رضا ! فقط فرقشون تو این بود که حسین به نظر با عرضه تر میومد ! " اَه چقدر فکر میکنی بلبل . دست بجونبون شب شد ! "
هر چی حاج خانوم اصرار کرد کمکم کنه نذاشتم ! افت داشت برام از کسی کمک بگیرم . خودم از پسش بر میومدم . حاج خانوم رفت ولی اون دختر جوون پیشم موند . یکم وسایلم و جابه جا کردم که دیدم هنوز با لبخند به من نگاه میکنه . وقتی دید متوجهش شدم لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
- من حُسنی هستم . 20 سالمه .
ایول به خودم ! سنش و درست حدس زدم . سری تکون دادم و گفتم :
- منم بلبلم . هم سنیم انگار .
خندید و گفت :
- بلبل ؟چه اسم جالبی .
پوزخندی زدم و گفتم :
- آره بچه های محل این اسم و روم گذاشتن . میگن وراجم ! ولی عمرا اگه وراج باشم . البته اسم اصلیم این نی ولی خودمم با این راحت ترم .
حسنی میخندید دوباره گفت :
- اسم اصلیت چیه ؟
اولین کسی بود که توی این مدت ازم این سوال و پرسیده بود . دوست نداشتم اسمم و بدونه . شاید به خاطر غریبگیم با سُرمه این حس و داشتم واسه همین اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- ترجیح میدم همه بلبل صدام کنن!
انگار فهمید ناراحت شدم چون لبخند از رو لبش رفت و گفت :
- میخوای کمکت کنم ؟
همونطور که سعی میکردم فرش کوچیکم و توی اتاق پهن کنم گفتم :
- نه دستت طلا خودم کارارو میکنم .
حسنی چند دقیقه ای همون جا وایساد ولی بعد که دید من چیزی نمیگم و اجازه هم نمیدم کمکم کنه رفت . اثاث خاصی نداشتم . توی چشم به هم زدن همه چی رو چیدم یه نگاه دور تا دور اتاق انداختم . بدک نبود حداقل تنوع داشت ! مردم از بس صبح تا شب توی دخمه ی اقدس بودم ! هر چند تازه اولشه و شروع مشکلات !
تا شب کسی سراغم و نگرفت . هیچ صدایی هم از بیرون نمی اومد . انگار به رفت و آمد عادت کرده بودم . اینجا با این همه سکوتش اذیتم میکرد !
یاد پولایی که مهدی بهم داده بود افتادم . توی جیب داخل کاپشنم جاسازشون کرده بودم . در آوردمشون و نگاهی بهشون کردم . همه چی زیر سر این تیکه کاغذا بود ! پوفی کردم از جام بلند شدم و به سمت بالشم رفتم . زیپ کناریش و پایین کشیدم و پولایی رو که اونجا جاسازی کرده بودم در آوردم . میشد گفت همه ی دار و ندارم توی بالشم بود ! 400 تومنی رو که از مهدی گرفته بودم و روش گذاشتم و شروع به شمردن کردم . چه آرامشی بهم میدادن شمردنشون ! فقط کاش بیشتر بود !
همش 2 میلیون بود ! بعد از مرگ بابام تا حالا 2 میلیون جمع کرده بودم . کدوم خونه 2 میلیون بود ؟ یعنی باید حالا حالا ها بیخ ریش دکی میموندم ! پولارو دوباره گذاشتم تو بالشم و روش دراز کشیدم دستام و قلاب کردم زیر سرم و نگاهم و به سقف دوختم . اینجوری نمیشد باید یه فکر اساسی میکردم . آخه چه فکری ؟ مثلا چه کاری بلد بودم ؟ خیاطی و از اینجور چیزا که بلد نبودم ! از یه طرف دیگه هم زور یه مرد و نداشتم که کارای بدنی انجام بدم ! ای بِخُشْکی شانس !
صدای تقه ای اومد از جام پریدم بالش و زیر پتوم قایم و در اتاق و باز کردم . حسنی با دیدنم دوباره خندید و گفت :
- بابا اومده . گفت صدات کنم بیای پیشمون . انگار کارت داره .
سری تکون دادم و گفتم :
- تو برو الان میام .
حسنی رفت . کلاهم و سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون . پشت در خونشون نفس عمیقی کشیدم و در زدم . حسنی اومد در و برام باز کرد . انگار این دختر آفریده شده بود که به همه لبخند بزنه !
وارد خونه شدم دکی و حاج خانوم کنار هم نشسته بودن و چایی میخوردن . سلام کردم حاج خانوم لبخندی زد و گفت :
- اومدی بلبل جان ؟ بیا بشین عزیزم .
بدون تعارف گوشه ای نشستم و دور تا دور خونه رو نگاه انداختم . خبری از حسین نبود انگار هنوز نیومده بود خونه . حاج خانوم به حسنی گفت :
- عزیزم برای بلبل چایی بیار .
حس کردم باید چیزی بگم یا تشکری بکنم ولی مثل آدمای غار نشین که انگار هیچی بلد نیستن همچنان سکوت کردم . حسنی برام چایی آورد و دوباره لبخند زد ! حاجی به سمتم نگاه کرد و گفت :
- از اتاقت راضی هستی ؟
انگار منتظر یه سوال بودم که تلافی چندین ساعت حرف نزدن و در بیارم :
- آره حاجی جون دستت طلا خیلی خوبه . اگه شوما نبودین ما باس تو خیابون میخوابیدیم الان . بازم به مرام و معرفت شوما . اگه کاری از دستم بر میاد واسه جبرانش کوتاهی نمیکنم . فقط لب تر کن !
حسنی ریز ریز میخندید . حاج خانوم لبخند به لب داشت و حاجی مات من و نگاه میکرد . حس کردم زیادی حرف زدم . یه سوال کوچیک پرسید انقدر دیگه طول و تفسیر نداره که ! حالا اگه تونستی دو دقیقه جلو دهنت و بگیری و گند بالا نیاری ! به قرآن اگه بتونی !
حاج آقا گفت :
- به موقعش میتونی جبران کنی .
جوابی ندادم . چند دقیقه بعد حاجی رو به حاج خانوم گفت :
- حاج خانوم پس این آقا پسرت کجاست ؟ گشنمونه ها .
حاج خانوم ضربه ی آرومی به صورتش زد و گفت :
- اِوا خدا من و مرگ بده . حاجی شرمنده اصلا حواس واسم نمونده . حسین و دوستاش قرار بود امشب برن عیادت کسی . گفت واسه شام نمیاد . ببین تورو خدا نشستم اینجا انگار نه انگار . الان سفره رو میندازم حاجی . حسنی بیا کمکم مادر .
حسنی و حاج خانوم از جا بلند شدن . حاجی لبخندی روی لبش بود . از جام بلند شدم و گفتم :
- خوب حاجی دیگه مزاحم نمیشم من برم با اجازتون .
داشتم به سمت در میرفتم که حاجی گفت :
- کجا میری ؟ شام و پیشمون هستی .
- نه دیگه بیشتر از این اسباب زحمت نمیشم . تو اتاق خودم راحت ترم . با اجازه . حاج خانوم ما رفتیم .
حاج خانوم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت :
- کجا ؟ شام پیشمونی . مگه من میذارم بری ؟
- نه دیگه من برم حاج خانوم .
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :
- حاجی نذاری بره ها من دارم غذارو میکشم .
بالاخره نتونستم تعارفاتشون و رد کنم و موندم . توی همین گیر و دار که حسنی و حاج خانوم درگیر کارای شام بودن حاجی با صدایی که به زور میشنیدمش گفت :
- فردا اول وقت یه سر بیا در مغازه حرف دارم باهات .
کنجکاو شده بودم ولی حضور بی موقع حسنی نذاشت بیشتر سوال بپرسم پس سکوت کردم .

*****
کش و قوسی به بدنم دادم خمیازه ای کشیدم و چشمام و باز کردم . محیط برام غریب بود . نگاهم و دور تا دور اتاق گردوندم و تازه یادم افتاد که تو خونه ی حاجیم ! نگاهی به ساعت انداختم حدود 11 بود . مثل فنر از جام پریدم . خودمونیما صدای اقدس هم صبحا نعمتی بود ! حداقل خونه پُرِش دیگه تا 8 میخوابیدم . 8 کجا 11 کجا ؟! تازه یاد قرارم با حاجی افتادم سریع از جام بلند شدم . لحاف و تشکتم و کوچه ی انداختم و به سمت لباسام رفتم . شلوار جین و کاپشنم و پوشیدم کلاهمم سرم گذاشتم داشتم جورابام و پام میکردم که یهو انگشتم ازش زد بیرون ! اَه الان نه ! آخه الان چه وقت پاره شدن بود ؟! البته تقصیر جوراب مادر مرده نبود . کمِ کم داشت 2 سال واسم کار میکرد ! بیخیالی طی کردم . لنگه ی دیگه ی جورابمم پام کردم . یکم از پول پس اندازم برداشتم تا موقعی که خواستم برگردم برای خودم یه سری خورده ریز بخرم .
بدون اینکه صورتم و بشورم از خونه زدم بیرون ! حالا کی سر صبحی میومد صورت من و نیگا کنه ؟!
چیزی طول نکشید که رسیدم به مغازه ی حاجی . داشت با یکی از کسبه های محل حرف میزد . با دیدنم خداحافظی کرد و اشاره کرد برم داخل مغازش . پشت سرش وارد شدم و بلند بهش سلام کردم . جوابم و داد گفتم :
- با ما امری بود حاجی ؟
- بگیر بشین باهات حرف دارم .
روی صندلی نشستم و زل زدم تو صورتش شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد :
- دیشب حرف از جبران میزدی .
میون حرفش پریدم و گفتم :
- حاجی به مولا نوکرتم . شوما جون بخواه . جبران میکنم حاجی .
حاجی با اخم گفت :
- شد من یه بار حرف بزنم تو وسطش نیای ؟
سرم و پایین انداختم و گفتم :
- چشم حاجی گوشم باهاته .
نفسی تازه کرد و گفت :
- تو موقعی که احتیاج به کمک داشتی بدون حرف پیش دستت و گرفتم . بهت جا و مکان دادم . حالا هر چقدرم کوچیک چیزی بود که در توانم بود . غیر اینه ؟
- نه حاجی کلامت طلاست .
- خوب حالا یه چیزی من ازت میخوام . که دوست ندارم نه بشنوم .
سرم و آوردم بالا و با دو دلی نگاهش کردم گفتم :
- چی هست حالا حاجی ؟
- ببین من به حاج خانوم هیچی از کار و بار تو نگفتم . گفتم که خوبیت نداره تو خیابون بمونی . من میشناسمت . اهل هیچ کاری نیستی . ولی میخوام حرفم صحت پیدا کنه . نمیخوام حرف الکی به حاج خانوم زده باشم .
- یعنی چی حاجی ؟
- یعنی اینکه دور این جیب بری و خط بکش بچسب به یه کار آبرومند . اگه بخوای باز هم کمکت میکنم بلبل . آیندت و درست کن . خوبیت نداره یه دختر تو سن و سال تو اینجوری رفتار کنه . دور مهدی و خط بکش بابا .
- حاجی حرفت درست ولی آخه کجا کار پیدا کنم ؟
حاجی که انگار فکر میکرد نرمتر شدم گفت :
- اونش با من بابا تو عزمش و بکن بقیش با من .
سکوت کرده بودم . بدجوری رفته بودم تو فکر . دوباره حاجی گفت :
- پس حله ؟
سرم و آروم به طرفی تکون دادم . خودمم نمیدونستم یعنی نه یا آره ولی حاجی انگار ترجیح داد آره برداشت کنه !
حاجی لبخندی به روم زد و گفت :
- توام واسم عین حسنی میمونی . خوبیت و میخوام دخترم . خیلی خوب میتونی بری . منم میسپرم ببینم کاری برات پیدا میشه توی همین محل .
سری تکون دادم . خداحافظی کردم و از در مغازه زدم بیرون . انگار دلم واسه جیب بری تنگ میشد . واسه هیجانش ! واسه راحت پول به دست آوردنش ! شونم و بالا انداختم . حالا کی میومد بهم کار بده . فعلا باید بیخیال همه چی بود .
دستم و توی جیب کاپشنم کردم و به سمت مغازه ی ممد آقا راه افتادم باید جوراب و یه شلوار ازش میگرفتم اینا زیادی کهنه شده بودن . توی راه حسن بقچه رو دیدم به طرفم اومد و گفت :
- کدوم گوری بودی دیشب ؟
- چطور ؟
- همه جمع بودیم تو نیومدی نگرانت شدیم .
- آره از زنگای پشت سر همی که بهم زدین کاملا نگرانیتون معلوم بود !
- مسخره نکن حس زنگ و این حرفا نبود . میدونستیم بادمجون بم آفت نداره !
یه دونه زدم تو دلش که نالش رفت هوا گفت :
- مگه مریضی ؟
- این و زدم که یکم با معرفت شی .
- حالا نگفتی کجا بودی ؟ خونه رو چیکار کردی ؟
- هیچی رفتم دیروز پیش دکی خودش راست و ریس کرد همه چی و . یه اتاق تو خونش بهم داد . نقلی تر از اتاقای اقدسه ولی خوب آرومه . باورت میشه امروز تا 11 یه کله خواب بودم ؟ حال و هوای خونشون یه جوریه . انگار با هم تعارف دارن . یه جورایی زیادی شسته رفته میزنن !
حسن خندید و گفت :
- خنگِ خدا دکی و خانوادشن دیگه باید یه فرقی با بقیه داشته باشه که انقدر مخ همه رو میخوره دیگه .
- چه میدونم والا . خرسه کجاست ؟
- کجا باید باشه ؟ سر کوچه مشغول لُمبوندن !
- باشه من برم یه سری خورده ریز میخوام بخرم .
- عصر که میای ؟
- آره میام . میبینمتون فعلا .
از حسن جدا شدم و به سمت مغازه راه افتادم . از ممد آقا دو جفت جوراب و 1 شلوار لی خریدم و پولش و دادم داشتم از مغازش میومدم بیرون که یهو یاد حرف حسن افتادم گفته بود که دنبال وردست میگرده . بالاخره تیری در تاریکی بود دیگه یا میگرفت یا نمیگرفت . دوباره برگشتم سمتش و گفتم :
- راستی ممد آقا میگفتن دنبال یه وردستین پیدا کردین کسی رو ؟
نگاهی بهم کرد . مرد بدی نبود . یکی از کسبه های قدیمی محل بود و قابل اعتماد گفت :
- نه والا کسی که باب میلم باشه رو پیدا نکردم هنوز .
دو دل بودم بگم یا نگم . بالاخره دل و به دریا زدم و گفتم :
- من دنبال کار میگردم من و قبول میکنین ؟
نگاهی بهم انداخت و گفت :
- یکی باید باشه که تاییدت کنه .
خیالم از این بابت راحت بود میدونستم هم بابای حسن و هم دکی پشتمن واسه همین گفتم :
- حاجی ضمانت کنه بسه ؟
- حاج علی ؟
- آره .
- چرا که نه کی بهتر از حاج علی ؟
یه لبخند نصفه و نیمه زدم و گفتم :
- فقط حقوقش چجوریاست ؟
- راستش زیاد نمیتونم بدم . خودمم یه جایی کاری واسم پیدا شده میخوام نصف روز اونجا باشم واسه همین وردست میخوام . که وقتی نیستم مغازه رو بپاد ! وگرنه چرخ این مغازه زیاد خوب نمیچرخه که بخوام زیاد مایه بدم . میفهمی که منظورمو ؟
سری تکون دادم و گفتم :
- خوب آخرش چند ؟
دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت :
- راستش من 100 تومن در نظر گرفتم . یعنی بیشتر از این نمیتونم بدم .
تا این قیمت و گفت وا رفتم ولی خودم و نباختم گفتم :
- باشه من تا فردا خبرش و به شما میدم که هستم یا نیستم .
ازش خداحافظی کردم و از مغازه زدم بیرون . با 100 تومن که چرخ زندگی نمیچرخید ! پوفی کردم و به سمت خونه به راه افتادم .

توی کل مسیر خونه همش داشتم با خودم شیش و بش میکردم . از یه طرف حرفای حاجی میومد تو سرم از طرف دیگه به خرج خونه فکر میکردم . خو با 100 تومن عمرا میتونستم تا آخر عمرمم یه تکونی به زندگیم بدم . یکم کلاهم و رو سرم جا به جا کردم و دوباره دستام و تو جیبم بردم . توی فکر خودم بودم که صدای مهدی و شنیدم :
- هوی فنچولک ! کجایی یه ربع دارم صدات میکنم .
اولش مات بودم . این اینجا چیکار میکرد . ولی بعد به خودم اومدم اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
- چته گرخیدم ! یه نمه آروم تر
اونم اخماش و کشید تو هم و گفت :
- امروز چرا پیدات نبود ؟
کلافه گفتم :
- امروز میزون نیستم . عصر میام پیشت غر بزن هر چی خواستی ! فعلا
راهم و سد کرد و گفت :
- یعنی چی میزون نیستم ؟ جوابم و بده میگم چرا نیومدی ؟
این مهدی هم عجب آدم بد پیله ای بودا . صدام و آوردم پایین تر خونسرد تو چشماش زل زدم و گفتم :
- دیگه نیستم .
مهدی بلند تر از قبل گفت :
- یعنی چی دیگه نیستی ؟
- مگه خبر نداری اقدس من و از خونش انداخته بیرون ؟ الان خونه ی حاجیم . اگه نخوام جل و پلاسم و بریزه تو کوچه باید به سازش برقصم !
- فقط همین ؟
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
- کم چیزیه ؟ تو خودت دوست داری تو خیابون بخوابی ؟
یه لحظه شاکی تر شدم و گفتم :
- عمرا اگه الان بفهمی دارم چی میگم ! نبایدم بفهمی خوب . این همه از صبح تا شب جون بکن آخرش چند غاز میذاشتی کف دستم ! خودت جای گرم و نرمت به راهه نمیگیری من چی میکشم . اگرم قرار به همکاری بود باید شراکتی پولارو حساب میکردی . کم برات جون کندم ؟ الان اگه همه چی مساوی بود منم باید مثل تو جای گرم و نرمم به راه بود !
دستاش و از عصبانیت مشت کرده بود گفت :
- هه ! این فنچم واسه ما آدم شده . حق مساوی میخواد !
سرش و آورد نزدیک سرم و گفت :
- ببین جوجه اگرم تا الان نگهت داشتم فقط واسه خاطر این بوده که دلم واست سوخته . وگرنه فکر نکن بهت احتیاج دارم . هر گورستونی که دلت میخواد برو . پس فردا نیای به من التماس کنی که دوباره رات بدما ! دیگه این تو بیمیری از اون تو بیمیریا نیست . برو رد کار خودت !
داشت میرفت یه چیزی گلوم و انگار گرفته بود تا حالش و نمیگرفتم نمیشد بیخیال شم . به سمتش رفتم و زدم پشتش وایساد گفتم :
- هی قُلتَشَن .
برگشت سمتم و با اخم نگاهم کرد ترسیدم ولی خودم و نباختم گفتم :
- زیادی تند رفتی . مگه خودم چَپَر چُلاقَم که بیام به تو واسه کار التماس کنم ؟ میدونی از مرام به دوره که بیام الان باهات گلاویز شم هر چی باشه یه مدت کار کردیم با هم . اگه تو نامردی من نیستم . خوش باشی . زت زیاد .
پشتم و بهش کردم و سریع از اونجا دور شدم . مردک خجالت نمیکشه ! اگه یه نمه خوش اخلاق تر بود الان این تصمیم عجولانه رو نمیگرفتم . من که تا الان بلاتکلیف بودم یهو چرا مهدی رو دیدم شاخ شدم ؟ بخت برگشته هر چی از حاجی شکار بودم سر این تلافی کردم .
شونم و بالا انداختم . سرت سلامت بلبل خان ! مگه خودت کم کسی هستی که بخوای منت امثال مهدی رو بکشی ؟
نیشخندی روی لبم نشست . کلید و توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم . برعکس خونه ی اقدس ، خونه ی حاجی خیلی صفا داشت . اصلا انگار روح داشت این خونه . همیشه هم جلوی درش آب و جارو شده بود . ساختمونش یه نمه کلنگی بود ولی بهش رسیده بودن . وقتی از در خونه وارد میشدی سمت چپ در اتاق من بود سمت راستشم یه دستشویی بود . البته توی خونه هم خودشون دستشویی داشتن ولی یه دونه هم بیرون بود . البته به نفع من ! دیگه اینجا مثل خونه اقدس نبود که واسش صف وایسم !
درست رو به روی در ورودی یه حوض نقلی بود که دور تا دورش گلدون بود . یه گوشه ی حوض هم یه تخت بود که فکر کنم پاتوق تابستونای حاجی بود !
بعد رو به روی حوض یه خونه ی یه طبقه بود . خونه ی خوبی بود فقط یه نمه ساکت بود . البته طبیعی بودا ولی من عادت کرده بودم به رفت و آمد خونه ی اقدس !
به محض اینکه وارد شدم حاج خانوم و حسنی که روی تخت توی حیاط نشسته بودن سرشون به طرفم چرخید . سلام بلند بالایی کردم که جفتشون با لبخند جوابم و دادن . خواستم برم سمت اتاقم که حاج خانوم گفت :
- بلبل جان چاییم تازه دمه لباسات و عوض کردی بیا اینجا یه چایی بخور . دیدیم امروز هوا نسبتا خوبه با حسنی اومدیم تو حیاط نشستیم توام بیا .
این برخوردای حاج خانوم واسم چیز غریبی بود ! مات مونده بودم سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم . لباسام و با یه شلوار گرمکن مشکی و پولیور قرمز عوض کردم . کلاهم و در آوردم و جلوی آینه ی کوچیکی که رو دیوار نصب کرده بودم موهام و یکم صاف و صوف کردم . دوباره کلاهم و سرم گذاشتم و از اتاق زدم بیرون .
حاج خانوم پارچه ای دستش بود و داشت بهش کوک میزد حسنی هم یه گوشه ی تخت نشسته بود و کتاب درسی دستش بود . با دیدنم جفتشون لبخند بهم زدن . کنارشون نشستم . حاج خانوم استکان چایی رو جلوم گذاشت و گفت :
- خسته نباشی .
- سلامت باشی حاج خانوم . خوب هستین که ؟
- مرسی مادر بد نیستم .
مادر ؟ چه کلمه ی نامانوسی بود . آروم آروم چاییم و میخوردم . زیر چشمی نگاهی به حسنی انداختم . چقدر خوشبخت بود که پدر داشت ، مادر داشت ، یه برادر داشت حالا هر چقدرم ساده ! اون یه دختر بود . رفتاراش حرفاش و کاراش همشون دخترونه بود . ولی من چی بودم ؟ خودمم هویتم و گم کرده بودم . لباسام و رفتارام پسرونه بود . جسمم دختر بود . اسمم حتی وجود خارجی نداشت . هویتم اسمی بود که حتی از به زبون آوردنش بدم میومد . گیر افتاده بودم .
صدای حاج خانوم من و از فکر بیرون آورد :
- خوبی مادر ؟ کسالتی داری ؟
یه لحظه به خودم اومدم دیدم استکان چایی دستمه و همینجوری مات موندم . استکان چایی و یه ضرب رفتم بالا و گفتم :
- نه حاج خانوم . ممنون واسه چایی با اجازتون من برم تو اتاقم .
از جام بلند شدم حاج خانوم گفت :
- ناهار که میای پیشمون ؟ من و حسنی تنهاییم .
کلافه گفتم :
- ممنون خودم ناهار دارم . اونجوری راحت ترم .
حاج خانوم زیر لب باشه ای گفت و من به سمت اتاقم رفتم .

نظرات 1 + ارسال نظر
آدم شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:02 ب.ظ http://33years2.blogfa.com/

گاهی نیاز به شانه های مردانه ای داری
گاهی صدای بی روح مردی از زیبا ترین صدا ها برای تو گوش نواز تر است
گاهی محتاج می شوی به یک آغوش
به یک آغوش پرقدرت یک مرد
و گاهی نیاز داری حراراتت شعلور شود تا بسوزی
آتش بگیری با یک نگاه،با یک بغل،بایک نفس که به نفس تو نزدیک هست
خیلی نزدیک است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد