سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان عاشقانه و زیبای "همیشه یکی هست" 2

ادامه داستان...........
 
کلاهم و از سرم در آوردم و گوشه ای پرتش کردم . تکیه زدم به لحاف و تشکم که گوشه ی اتاق بود . نمیدونم چرا کلافه بودم . دوباره رفتم تو فکر کار . اینجوری نمیتونستم زندگی کنم . از طرف دیگم جلوی مهدی ناجور در اومده بودم راه برگشتیم نداشتم . کف دستام و محکم روی پیشونیم کوبوندم . چرا انقدر خرفت شدی بلبل ؟ یکم فکرت و به کار بنداز . نخیر انگار مخم کرکره ها رو کشیده پایین رفته تعطیلات .
با بی حالی از جام بلند شدم در یخچال و باز کردم شیکمه به قار و قور افتاده بود ! بطری آب و اول برداشتم و همونجوری سر کشیدم . بعد از توی یخچال کنسرو ماهی در آوردم . بوی غذای حاج خانوم کل خونه رو برداشته بود . خوردن کنسرو ماهی توی این بو مثل شکنجه شدن میموند ! تونستم یه تیکه نون بیات مال 3 روز پیش و پیدا کنم و با کنسرو ماهی بخورم . هنوز دو تا لقمه هم نخورده بودم که دلم و زد . دستام و دور زانوم حلقه کرده بودم و بی هدف اتاق و با نگاهم زیر و رو میکردم که تقه ای به در خورد . از جا بلند شدم حسنی بود . دوباره یکی از اون لبخنداش و تحویلم داد و سینی که دستش بود و به سمتم گرفت و گفت :
- مامان گفت غذامون بو داره شاید هوس کنی برات فرستاد .
نگاهم به سینی افتاد . یه بشقاب پر لوبیا پلو با کاسه ی کوچیکی ماست و یه کاسه ی دیگه هم سالاد شیرازی بود . آب دهنم و قورت دادم و همونجور که چشم از غذا بر نمیداشتم گفتم :
- راضی به زحمت نیستم . یه چیزی خوردم خودم .
- اگه قبول نکنی مامان ناراحت میشه .
توی دلم داشتم ذوق میکردم سینی و از دستش گرفتم و گفتم :
- مرسی .
دوباره بهم لبخند زد و رفت .
سینی غذا رو آوردم تو اتاق بو کردمش لبخندی رو لبم نشست . چند وقت بود غذای درست و حسابی نخورده بودم ؟ سریع قاشق برداشتم و به غذا حمله کردم . دقیقه ای بعد هیچی از غذای مادر مرده نمونده بود !
بعد از غذا چرت خیلی میچسبید . بالشم و انداختم کنار بخاری و روش خوابیدم .
****
هوا تاریک شده بود که از خواب بیدار شدم هنوز ظرفای ناهار کنارم بود . نگاهی به ساعت انداختم 6 بعد از ظهر و نشون میداد . سینی غذارو برداشتم و با خودم به دستشویی بردم . توی روشویی ظرفارو شستم و روی تخت توی حیاط گذاشتم . هیچ سر و صدایی نمی اومد . فقط چراغای خونشون روشن بود .
دوباره به اتاقم برگشتم لباسام و عوض کردم و از خونه زدم بیرون . خیلی وقت بود مرغ و گوشت نخورده بودم باید واسه خونه خرید میکردم . این کاپشنمم دیگه داغون شده بود باید یه کاپشن و یه کلاه هم واسه خودم میخریدم . اه همش خرج !
انقدر غرق فکرا و بدبختیام بودم که نفهمیدم کی رسیدم سر قرار همیشگیم با بچه ها .
اکبر خرسه و حسن بقچه با ابول دماغ دور آتیش حلقه زده بودن . ابول هم بچه ی بدی نبود دماغش انقدر بزرگ بود که بچه ها بهش میگفتن ابول دماغ البته اسم اصلیش ابوالفضل بود . به تک تکشون سلام کردم و دستم و روی آتیش گرفتم . اکبر نگاهی بهم کرد و گفت :
- خونه ی جدید مبارک . خوب خر شانسیا ! حالا اگه ما بودیم باید شب تو خیابون سگ لرز میزدیم هیچ کی هم نبود بگه خَرِت به چند من !
پوزخندی زدم و گفتم :
- درسته سرپناهه ولی به این فکر کن که اونجا سرپناه دُکیه یعنی الان دُکی بگه بلبل بمیر باید بمیرم !
حسن گفت :
- بابا دُکی خداییش هر اخلاق بدی داشته باشه حداقلش اینه که بدجنس نیست و بد کسی رو نمیخواد .
- آره مثلا میخواد سر به راهم کنه ! من که بهتون گفتم تا این حاجی ما رو لچک به سر نکنه ول کن ماجرا نیست !
همشون خندیدن ابول گفت :
- چطور ؟ چیزی گفته بهت ؟
-دیگه چی میخواد بگه ! از کار و زندگی انداختتمون .
اکبر خرسه گفت :
- آها راستی گفتی کار و زندگی یهو یاد مهدی افتادم . چیکارش کرده بودی ؟ نافُرم از دستت شکار بود .
- چطو ؟ چیزی گفته ؟
- نه مهدی رو که میشناسی زیاد با کسی دم خور نمیشه . چه برسه که بخواد درد دل کنه !
- پس از کجا فهمیدی شکاره پُلفُسُل ؟
- دیشب که نیومدی سر قرار بعد خبر ازت نداشتم که چیکار کردی ظهر مهدی و دیدم گفتم لابد رفتی پیشش دیگه ازش سراغت و گرفتم خیلی شاکی گفت من دیگه کسی رو به اسم بلبل نمیشناسم ! راستش و بگو چیکار کردی این بدبخت و ؟
اخمام و تو هم کردم و همونجوری که دستام و رو آتیش ماساژ میدادم تا گرم بشه گفتم :
- هر کاریش کردم حقش بود !
حسن گفت :
- خوب حالا قیافت و واسه ما جهنمی نکن !
- به خدا آدم این مهدی رو با گاو طاقش بزنه سوخت داده !
ابول گفت :
- چی شد این که تا دیروز رفیق گرمابه و گلستان شوما بود و حسابی هم آدم بود حالا یهو سکه برگشت ؟
برگشتم چشم غره ای به ابول رفتم که حسن یه دونه زد پس گردنش و گفت :
- بخواب تو جوب ماهی شو برو !
ابول کلا بچه ی کم رویی بود فقط بعضی وقتا که زیادی بهش میدون میدادی و نمیزدی تو پرش حرفایی میزد که گنده تر از دهنش بود ! با حرف حسن ساکت شد و دیگه چیزی نگفت .
توی همین حین شهرام لاته سر رسید بعد از سلام تند و دستپاچه ای که کرد اشاره به یه اکیپ دختری که داشتن از جلومون رد میشدن کرد و گفت :
- بچه ها خدایی اینا بد تیکه هایین ! مخشون و نزنیم از دستمون پریدن . آمارشون و دارم چند روزی هست از اینجا رد میشن . نه اون وسطی رو نیگا . آخ ببین چه خوشگل میخنده .
اکبر همونطور که به ساندویچش گاز میزد گفت :
- شهرام میمیری یا خودم همینجا دفنت کنم ؟
شهرام اخماش و تو هم کشید و گفت :
- بمیر بابا تو ساندویچت و سَق بزن !
حسن گفت :
- اینا بچه محلن ! کی میخوای یاد بگیری به هر کسی چشم ناپاک نداشته باشی ؟
شهرام همونجوری که ازمون جدا میشد گفت :
- شماها همینجا وایسین واسه هم روضه بخونین ما که رفتیم بختمون و امتحان کنیم .
هممون به شهرام خیره شده بودیم رفت سمت دخترا و یکمی حرف زد بعد آخرش یکی از دخترا سیلی محکمی تو صورتش زد با دیدن این حرکت هممون از خنده منفجر شدیم جوری که صدامون تو کل کوچه پیچید . حالا صدای داد دختره به گوشمون میرسید :
- خجالت نمیکشی دنبال دخترا راه میفتی ؟ لات بی سر و پا .
و با دوستاش از کنار شهرام گذشتن . شهرام که انگار در جا خشک شده بود چند لحظه ای مات موند ولی بعد به خودش تکونی داد و به سمتمون اومد هنوز داشتیم میخندیدیم اکبر از زور خنده پخش زمین شده بود . به محض اینکه نزدیکمون شد گفتم :
- آدم تو آفتابه پپسی بخوره خیط نشه !
سر به زیر و ناراحت گفت :
- ببندین گاله هاتون و .
با این حرفش خنده های ما شدت گرفت . تا آخر شب که دور هم جمع بودیم مدام این صحنه رو تعریف میکردیم و میخندیدیم تا جایی که شهرام طاقت نیاورد و رفت خونشون . ما هم تا ساعت 10:30 دور هم بودیم و هر کسی عزم رفتن کرد .

*****
خواستم کلیدم و توی قفل در بندازم که چراغ موتوری که از روبه رو میومد توجهم و به خودش جلب کرد . لامصب عجب نوری هم داشت کور شدم ! چند لحظه صبر کردم دستم و جلوی چشمام گرفتم تا سرنشینش و ببینم . چراغای موتور خاموش شد و کنارم وایساد حالا میتونستم صورت بهت زده ی حسین و ببینم . زیر لب سلامی بهش کردم و کلیدم و تو قفل چرخوندم که به حرف اومد :
- سلام . این موقع شب برگشتین خونه ؟
تازه فهمیدم چرا خشکش زده ! اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- بله . چطو ؟
انگار انتظار داشت دروغ بگم یا انکار کنم که الان دارم میام خونه ! شاید تا حالا کسی رو به پررویی من ندیده بود ! سرش و انداخت پایین و آروم گفت :
- فکر میکنم صحیح نباشه دختر خانومی مثل شما تا این ساعت از شب بیرون باشه .
دلم میخواست دستم و بگیرم جلو چشماش و انقدر تکونش بدم که سرش و بگیره بالا و من و نیگا کنه انگار کف زمین بودم ! دختر خانوم ! عجب حرف خنده داری . اگه از الان به اینم رو میدادم میشد یکی مثل اقدس ! همین جا باید دمش و قیچی میکردم ! همونجوری که اخمام تو هم بود گفتم :
- چطو شوما الان میای خونه خیلیم صحیحه ؟! بیخیالی طی کن پسر حاجی .
در و کامل باز کردم و گفتم :
- بفرمایید .
حسین که انگار انتظار جواب من و نداشت مات و مبهوت نگاهم کرد ! اینم مثل باباش میخواست همه رو سر به راه کنه ! وقتی دیدم حرکتی نمیکنه از کنارش رد شدم و زیر لب گفتم :
- زِکّی !
با بیحالی و خستگی رفتم سمت اتاقم . لم دادم یه گوشه و چشمام و بستم . امروزم که واسه کار با حاجی حرف نزدم . فردا باس بهش بگم ! از این وضعیت بیکاری زیاد خوشم نمیومد . حالا گیرم که خوشمم میومد تا چند وقت دیگه همین چند غاز پولمم ته میکشید اونوقت خر بیار و باقالی بار کن !
از جام بلند شدم و لباسام و عوض کردم . لحاف تشکم و پهن کردم و دراز کشیدم . دوباره یاد حرفای حسین افتادم . پسره ی عصا قورت داده ! باید پوزش و به خاک بمالم تا دیگه به بلبل خان نتونه گیر بده !
چشمام و بستم و خوابیدم .
****
دوباره روز از نو و روزی از نو ! کاش خام حرفای دُکی نمیشدما ! ببین از کار و کاسبی که انداختمون هیچ کارم دیگه واسمون پیدا نمیکنه ! لابد منتظره واسه خرجی زندگیمم دست جلوش دراز کنم ! عجب بساطی واسه ما درست کرده این دُکی !
از بیرون اتاق صدای حرف زدن حسنی و حاج خانوم میومد . انگار داشت به حسنی دستور غذا پختن میداد ! اِ گفتم غذا حالا ناهار چی بخورم ؟ امروز مثلا قرار بود برم خرید کنم ! اَه کی حسش و داره ؟ بالش و زیر سرم جابه جا کردم . انگار وقتی جیب ملت و میزدم زبر و زرنگ تر بودم ! این جدیدیا بهش چی میگن ؟ افسردگیه ؟ چی چیه ؟ نکنه از این مرضا گرفتم ؟
گَلو مَلوم که درد نمیکنه . اصلا عوارضش چی چی هست ؟ نه بابا بلبل خان حسابی هم سر و دماغش چاغه !
پاشو انقدر نِک و ناله نکن ! لحاف تشکم و جمع کردم و حولم و انداختم رو سرم از اتاق زدم بیرون . حاج خانوم رو تخت نشسته بود با دیدنش سلام کردم مثل همیشه مهربون جوابم و داد . دیگه به مادر گفتنای گاه و بی گاهش عادت کرده بودم . انگار یکم از کمبود محبتی که رو دلم مونده بود و برطرف میکرد .
دست و صورتم و شستم و دوباره به اتاقم برگشتم . انتظار داشتم الان حاج خانوم بگه دیشب حسین دیدتت یا یه جوری این دیر اومدنم و بکوبونه تو سرم ولی انگار نه انگار . لابد دهن حسین چفت و بست داشته دیگه . اصلا بره بگه کیه که بترسه .
صدای تقه ی در اومد حسنی پشت در بود دوباره لبخند ! گفت :
- بلبل جون میشه یه دقیقه بیای بیرون ؟
- کاری داری ؟
- آره بی زحمت یه دقیقه بیا .
کلاهم و رو سرم انداختم و رفتم بیرون . حاج خانوم پارچه ای دستش بود با دیدنش گفتم :
- جونم حاج خانوم امری بود ؟
- آره مادر راستش حاج خانوم سرلک یه قواره چادری آورد تا براش ببرم ولی دیروز وقت نکرد بمونه تا رو سرش اندازه کنم . قد و قواره ی حسنی هم بهش نمیخوره که رو سر اون بگیرم . ولی ماشالله هم قد و قواره ی حاج خانومی میخواستم رو سر تو اندازه بگیرم .
چی ؟!! همینم مونده بود چادر بندازم سرم ! اونوقت بچه های محل چی میگفتن ؟ این خانواده هم کمر به قتل آبروی ما بسته بودن انگار . خواستم محکم بگم نه ولی نگاهم به صورت مهربون حاج خانوم افتاد حقیقتش نمیتونستم به این نگاه مهربونش نه بگم . بی اراده سری تکون دادم . حاج خانوم با ذوق از جاش بلند شد و گفت :
- خیر از جوونیت ببینی مادر . مونده بودم این و رو سر کی اندازه کنم . آخه قراره عصری بیاد بگیرتش .
مقابلم وایساد گفت :
- کلاهت و بردار .
کلاه و برداشتم و پارچه رو رو سرم انداخت گفت :
- دسته هاش و بگیر . قشنگ رو بگیر مادر .
رو بگیرم ؟ این چی میگفت ؟ سعی کردم تلاشم و بکنم ولی هی کج میشد . هر چی هم که حاج خانوم میگفت و کمکم میکرد بازم از رو سرم سُر میخورد . حسنی رو تخت نشسته بود و از خنده ریسه میرفت . حاج خانومم از مدل چادر سر کردن من خندش گرفته بود ولی به روم نمی آورد . بالاخره با کلی مکافات چادر رو سرم وایساد . همینجوری که حاج خانوم داشت پارچه رو برش میزد میگفت :
- چقدرم بهت میاد . عین یه تیکه جواهر شدی .
معذب بودم . دلم میخواست زودتر کارش و تموم کنه . دوباره گفت :
- باید به حاجی بگم از مغازه واست یه قواره چادری بیاره برات بدوزم . خیلی بهت میاد .
حسنی هم لبخند زد و گفت :
- آره بلبل خیلی خوشگل شدی .
هیچی نداشتم که بگم . تا حالا کسی حتی یه تعریف خشک و خالی هم ازم نکرده بود . عادت کرده بودم همه یا بهم بگن دزد یا دختر خراب صدام کنن . پس چرا کار حاج خانوم تموم نمیشد ؟ حس میکردم گرمم شده .
بالاخره کارش تموم شد و پارچه رو از روی سرم برداشت سریع کلاهم و گذاشتم سرم و گفتم :
- با اجازه .
به سمت اتاقم تقریبا دویدم .


پشت در اتاق رو زمین نشستم . یه جوری هول کرده بودم که انگار 20 تا گرگ دنبالم بودن و میخواستن تیکه پارم کنن . خوب بابا چته ! همش یه چادر سرت انداختن چرا هول ورت داشته ؟
خودمم نمیفهمیدم چم شده !
انقدر موندم تو خونه پاک قاطی کردم . لباسام و عوض کردم و از خونه زدم بیرون . حداقل کاری که الان میشد کرد خرید بود !

فصل سوم

- شهرام امروز ولی شده !
- من به گور پدر پدرمم خندیدم . پولم کجا بود !
حسن یه دونه زد پس کلش و گفت :
- دِ شرط و باختی باس ولی شی دیگه .
- من از اولشم گفته بودم اون دختره عمرا بهم پا نمیده !
اکبر دستش و بلند کرد و گفت :
- ببین من حسن نیستم آروم بزنما ! یه جوری میزنم پس کلت که دو دور سرت بخوره به میز بیاد بالا !
شهرام دستش و گرفت بالا و گفت :
- خیلی خوب بابا شوماها چرا امروز اینجوری شدین ؟ هر چی میخورین سفارش بدین خرجش پای من .
حسن دستاش و به هم زد و گفت :
- آها این شد یه حرفی . بچه ها سفارش بدین .
هر کی یه غذایی سفارش داد حسن رو به من گفت :
- چته بلبل ؟ تو لَبی ؟
نفسم و پر صدا بیرون دادم و گفتم :
- هیچی طوریم نی .
- از قیافت معلومه ! بنال دیگه .
سرم و آوردم بالا تک تکشون منتظر بودن حرف بزنم آروم گفتم :
- پولام داره تموم میشه . کارم گیر نیاوردم .
حسن گفت :
- رفتی پَلو ممد آقا ؟
- آره بابا خیلی وقت پیشا رفتم . شنیدم همین چند روز پیش یه وردست پیدا کرده .
- خو چرا انقدر دست دست کردی ؟
- بابا چیزی نمیداد همش میخواست 100 تومن بده .
صدام و آوردم پایین و گفتم :
- من با جیب بری بیشتر از اینا در می آوردم .
اکبر گفت :
- خو دوباره برو پیش مهدی .
- نچ دیگه جواب نمیده .
حسن گفت :
- مگه دُکی نگفت واست کار جور میکنه ؟ پس کو ؟
نگاهش کردم و گفتم :
- اِی بابا مادر مرده بهم خونه داده دیگه نمیتونم برم چاقو بذارم زیر گلوش که کار من چی شد ! حقیقتش روم نمیشه .
شهرام خندید و گفت :
- ببین تورو خدا کی حرف از کم رویی میزنه .
بدجور نیگاش کردم خودش و جمع و جور کرد و هیچی نگفت . همه یهو ساکت شدن حسن گفت :
- امشب برو با حاجی حرف بزن . این که نشد آخه .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- بیخیل یه کاریش میکنم .
بعد بلند داد زدم :
- جعفر آقا چی شد این کبابای ما ؟ این اکبر الان مارو میخوره جا کباب !
اکبر از اون طرف میز دستش و دراز کرد تا من و بزنه ولی حسن دستش و گرفت . جعفر آقا صاب کبابی محلمون بود . بعضی وقتا با بچه ها دَنگی دُنگی میومدیم پیشش کباب میزدیم . این دفعه هم از صدقه سری بی عرضگی شهرام بود که اومده بودیم یه صفایی به شیکمامون بدیم . آخه چند روز پیش به قول خودش یکی از دافای محل و زیر نظر گرفته بود . فاز اعتماد به نفس کاذب گرفته بودش که دختره خاطر خواهش شده مام که سواستفاده گر شرط بستیم اگه بهش پا داد که ما بهش سور میدیم اگرم که نداد باس همه رو مهمون کنه . حالا هم خیط شده بود و باید ولی میشد .
بعد از اینکه یه دل سیر کباب خوردیم هر کی به طرف خونه ی خودش راهی شد .
توی کل مسیر داشتم به بخت و اقبال خوابیده ی خودم فحش میدادم . قریب 3 ماه بود که از اومدنم به خونه حاجی میگذشت . جیب بری رو که کنار گذاشته بودم هیچ همه ی پولای پس اندازمم خرج کرده بودم . نه کاری برام پیدا شده بود نه کسی پول و پله ای بهم کمک کرده بود . مثل کسی بودم که افتاده تو لجنزار داره دست و پا میزنه ! اَی دُکی چی بگم آخه بهت ! نمیشه نفرینت کنم که دور از معرفته . خونه ی مفت و مجانی بهم دادی هر چی باشه .
یه سنگ روی زمین بود با نوک پا شوتش کردم یکم رفت جلو . خوشم اومد دوباره رفتم سمتش و شوتش کردم . تا دم خونه داشتم با سنگه صفا میکردم که یهو با مخ رفتم تو دل یکی . سرم و بلند کردم تا 4 تا لیچار بار طرف کنم که دیدم حسینه اخمام و باز کردم و گفتم :
- آدم اینجوری وایمیسته سر راه ؟
دوباره سرش و انداخت پایین و گفت :
- من کنار وایسادم که شما سرتون پایین بود .
- خیلی خوب ما مقصر . خوبی شوما ؟ اوضاع کار و بار خوبه ؟
لبخند زد و گفت :
- اِی بدک نیست خدارو شکر .
یهو یه چیزی تو سرم جرقه زد دستم و تکیه دادم به دیوار و گفتم :
- ببینم . اوضاع بازار خوبه ؟ وردستی ؟ شاگردی ؟ چیزی نمیخواین ؟
برای یه لحظه نگاهم کرد و گفت :
- چطور ؟ کسی کار میخواد ؟
اشاره ای به خودم کردم و گفتم :
- واس خودم میخوام .
- محیط بازار که واسه شما مناسب نیست .
اَی بابا نشد یه بار ما با این حرف بزنیم هی نگه فلان چیز صحیح نیست فلان چیز مناسب نیست . نخیر آبی از ایشون گرم نمیشد گفتم :
- خیلی خوب . فعلا .
کلید انداختم تو قفل و وارد خونه شدم . نگاهی به ساعت کردم 11 بود . چه عجب دوباره گیر به ساعت برگشتنم نداده بود ! تقریبا هر شب که برمیگشتم خونه حسینم همون موقع برمیگشت همیشه ی خدا هم یه مدلی باهام حرف میزد که شرمنده شم و از فرداش زود برم خونه ! توپ و تشرای اقدس افاقه نکرد حالا این میخواست با یه نگاه من و آدم کنه !

****
- پول راحت در آوردی حالا این پولی که راحت گیر نمیاد و باید تلاش کنی اذیتت میکنه .
یه طاقه پارچه ای که جلوش بود و برداشت تا توی قفسه بذاره عصبی گفتم :
- گفتین سر به راه شو شدم دیگه . هنوزم باید گذشته رو بکوبین تو سرم ؟ خوب نمی صرفه ! از 9 صبح برم تا 9 شب اونوقت همش 100 تومن بذاره کف دستم ؟ آخه مگه گدام ؟
دُکی دو تا دستش و گذاشت روی میز جلوش و گفت :
- فکر میکنی من از کجا به اینجا رسیدم ؟ منم یه شاگرد بزاز بودم ! کم کم خودم و بالا کشیدم . بابا 100 تومن که خیلی خوبه من نصف اینم نمیگرفتم .
- دِ آخه حاجی جون زمان شوما ارزونی بود با یه 10 تومنی میتونستی کلی چیز میز بخری . الان با 10 تومن به ما آبنباتم نمیدن . خود شما باشی با 100 تومن میتونی زندگی کنی ؟
- آخه بچه تو فرق داری . همش 1 نفر آدمی مگه چقدر خرج داری ؟ اجاره خونه هم که نباید بدی . حداقلش اینه که کارت استرس و گیر نداره .
- حرف شوما درست . ولی مگه تا کی میتونم خونه شما مفت و مجانی زندگی کنم ؟ بالاخره که باید برم یه جا دیگه . خودتونم گفتین اینجا موقته و باید فکر جا باشم . بیراه میگم ؟ خوب هر جا هم برم خونه ی آخرش 100 فقط کرایشه ! حالا بگیم یه اتاق کلنگی درب و داغونم باشه .
- حالا فعلا پیش خودم هستی من که نمیذارم آواره ی خیابونا بشی . تو سعی کن رفتارت و درست کنی اصلا اون اتاق تا آخرش مال تو .
- یعنی هیچ جور نمیشه یه کار دیگه واس ما پیدا کنین ؟
- توی این کمبود کار همینم به زور پیدا کردم . تازه شانس آوردی شاگرد ممد آقا شهرستان دانشگاه قبول شد و مجبور شد که بره وگرنه همینم نبود .
دو دل بودم . سرم و انداخته بودم پایین و داشتم شیش و بش میکردم که حاجی گفت :
- زود به من جواب بده یهو دیدی ممد آقا دوباره شاگرد جدید پیدا کردا . مردم تشنه ی کارن اونوقت تو خوشی زده زیر دلت میگی این کار و نمیخوای .
بد فکریم نبود . بالاخره از بیکاری که بهتر بود . حالا فوقش یه مدت میرفتم اینجا بعد یه کار بهتر گیر می آوردم . کار عاقلانش همینه .
****
1 ماهی میشد که در مغازه ممد آقا مشغول بودم . خودش که از صبح تا شب نبود . یه جورایی کل مغازه دست خودم بود . شهرام میگفت چجوری تونسته به یه جیب بر اعتماد کنه مغازش و بده دستش . دیگه نمیدونست که بلبل توبه کرده و سر به راه شده !
100 تومنم بدک نبود زندگیم میچرخید ولی چیزی تهش واسم نمی موند . دنبال کار بودم ولی به قول حاجی انگار قحطی کار اومده بود همه هم تشنه ی کار بودن .
امروزم که از سر صبح هیچ کی نیومده بود چیزی بخره . خوب حق داشتن . پول خورد و خوراکم نداشتن مردم چه برسه به اینکه بیان لباس بخرن . دق کردم تو این مغازه بس که با کسی حرف نزدم . حالا گه گداری حسن و اکبر میومدن پیشم ولی دو سه بار ممد آقا دیدشون چشم غره رفت که یعنی دور دوستات و قلم بگیر ! واس همین اونام کمتر میان . دلم لک زده بود واسه اینکه دور هم جمع شیم . البته اونا جمع میشدن ولی من که تا 9 شب اینجا بودم و بعدشم عین جنازه میرفتم خونه و تخت گاز میخوابیدم .
داشتم کرکره ی مغازه رو میکشیدم پایین که یهو یکی دستش و گذاشت رو شونم یهو خوف کردم برگشتم دیدم حسن و اکبرن دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم :
- این شوخی افغانیا چیه میکنین ؟ زهرم ترکید !
اکبر خندید و گفت :
- بد کردیم اومدیم ببینیمت ؟
حسن گفت :
- بدجور شبا جات خالیه بلبل . نمیشه زودتر در اینجا رو ببندی بیای اون وری ؟
قفل مغازه رو زدم و گفتم :
- نُچ راه نداره . چه خبر ؟
اکبر گفت :
- انگار مهدی و گرفتن .
یهو برگشتم سمتش و گفتم :
- جون من ؟ الان کجاست ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- چه میدونم فقط سر ظهری خبر گرفتنش به گوشمون خورد .
- چقدری طول میکشه آزادش کنن ؟
حسن گفت :
- چه میدونیم مثل اینکه دُکی و چند تای دیگه امروز رفتن ببینن کاری میتونن واسش بکنن یا نه .
- عجب بخت برگشته ایه ها . فکر کنم بیاد بیرون توبه کنه !
حسن نیشخند زد و گفت :
- پس هنوز مهدی رو نشناختی این یه بچه پرروییه که لنگه نداره .
- بیخیال حرف آدمارو ب
زنین . از بروبچ خودمون چه خبر؟
- شهرام دوباره عاشق شده .
همه زدیم زیر خنده . توی هر ماه شهرام کمِ کم 2 - 3 بار عاشق میشد . ولی زیاد دووم نداشت . کلا واسه ما عادی شده بود کاراش .
تا دم خونه همرام اومدن . اونجا خداحافظی کردیم و رفتن . وارد خونه شدم که دیدم حسین روی تخت نشسته . نگاه به ساعت کردم 9:30 بود . این چرا زود اومده بود انقدر ؟
به محض اینکه من و دید از جاش مثل فنر بلند شد با سر بهش سلام کرد جوابم و داد . انگار میخواست یه چیزی بگه ولی دودل بود گفتم :
- چیزی شده ؟ حرفی دارین ؟
سرشو گرفت بالا هنوزم دست دست میکرد . خسته شدم بی حوصله گفتم :
- اگه کاری ندارین من برم ؟
انگار داشت جونش در میومد گفت :
- نه کاری نداشتم . بفرمایید استراحت کنین .
مسخره کرده بود . اومدم تو اتاقم و در و بستم . چند وقتی بود که حسین عوض شده بود . نمیفهمیدم داره چش میشه . ولی حرصم میگرفت که انقدر دست و پا چلفتیه !
فکرم کشیده شد سمت مهدی . واقعا گرفته بودنش ؟ اگه من جاش بودم چی ؟ از این فکر یه لحظه ترسیدم . خدارو شکر که من جاش نبودم ! این توبه کردنم بعضی وقتا بد نبودا .
مهدی هم داره چوب حرفی که اون روز به من زد و میخوره ! هه دلش خوشه حرفه ایه . میگفت به من احتیاجی نداره . خدا جوابش و داد . دستت درست خداجون !

****
مثل اینکه با وساطت دُکی و یه عده دیگه از ریش سفیدای محل تونستن مهدی و آزاد کنن . میگن چون اولین بار بوده که گرفتنش یه تعهد گرفتن ازش و خلاص . کاش یکم دیگه تو هُلُفدونی میموند حالش جا میومد ! بچه پررو تا اومد بیرون دوباره شروع کرد . مثل اینکه دُکی مخ مهدی رو هم کار گرفته بود که سر به راهش کنه ولی عمرا نتونسته کاری بکنه . خرش از پل گذشته دیگه !
زندگیم شده سگی ! از صبح تا شب باید با این و اون سر و کله بزنم . البته اگه مشتری باشه که روز شاهیمه ! وگرنه باید تا شب با خودم و در و دیوار حرف بزنم . دیگه ترک عادت موجب مرضه . انگار میمیرم حرف نزنم .
بعد از اینکه من دستم یه جایی بند شد انگار حسنم کاری شد چند وقتیه که در مغازه باباش وایمیسته . به قول خودش کاری که نمیکنه ولی بهتر از نیگا کردن به هیز بازیای شبانه روز شهرامه !
طفلی اکبر مونده با شهرام و ابول دماغ . اونم تقصیر خودشه باس یه تکونی به هیکلش بده .
توی عوالم خودم بودم که یه زن با بچش اومد تو مغازه از جام بلند شدم تا جنسی که میخواست و بهش بدم . داشتم مثلا بازار گرمی میکردم که صدای داد و بیداد از بیرون شنیدم یکم سرک کشیدم که دیدم اکبره با مهدی دست به یقه شده بیخیال زنه و مغازه شدم از در زدم بیرون دورشون شلوغ شده بود به جایی که از هم جداشون کنن وایساده بودن با لذت نگاشون میکردن . رفتم طرف اکبر و همینطوری که دستش و میکشیدم گفتم :
- دِ چته بیا این ور اکبر .
همونجوری که گلاویز شده بود با مهدی گفت :
- نه بذار ببینم این جوجه چی میناله .
مهدی که بدتر از اکبر حسابی آتیشی شده بود گفت :
- حرف دهنت و بفهم خرسه !
انگار آتیش جفتشون تند تر شده بود . اصلا نمیدونستم دعوا سر چی هست بالاخره دو سه نفر مهدی و گرفتن و کشون کشون با خودشون بردن یه گوشه . یکی از پیرای محل گفت :
- صلوات بفرستین چتونه مثل خروس جنگی افتادین به جون همدیگه آخه ؟
مهدی همونجوری که همه گرفته بودنش گفت :
- چیزی نمیدونی حرف نزن پیری .
پیر مرد گفت :
- استغفرالله . شد بذارین چند روز محل آروم بمونه ؟ همش باید از دست شماها بکشیم ؟
کم کم داشت جو آروم میشد اکبر و کشیدم کنار . هنوزم شاکی بود گفتم :
- چته باز آب روغن قاطی کردی ؟
همونجوری که نفس نفس میزد گفت :
- نمیدونی مرتیکه دهن گشاد چی میگه که .
از همه جا بی خبر گفتم :
- چی گفته حالا ؟
سرش و به جهت مخالف من گردوند و ساکت شد . یه دونه زدم زیر چونش و گفتم :
- دِ بگو دیگه چی گفت ؟
- داشتم میومدم پیش تو در مغازه تا من و دید شروع کرد پشت تو دری وری گفتن . انگار از یه جای دیگه خورده بود حالا شاکی بود سر تو و من خالی کرد .
- این یه جاش سوخته بیخیالی طی کن .
یهو یاد مغازه افتادم گفتم :
- پاشو بیا بریم تو مغازه همینجوری به امون خدا ولش کردم اومدم اینجا . پاشو .
به زور دستش و گرفتم و کشون کشون بردمش در مغازه . زن خریدار هنوز توی مغازه بود اخماش و تو هم کشید و گفت :
- کجایی پس 1 ساعته اینجا معطل شدم .
- شرمنده الان ردیفش میکنم .
سریع جنسی رو که میخواست بهش دادم و رفت . رو به اکبر گفتم :
- صد بار گفتم دهن به دهن این نشو . این آشغال کلست هیچی سرش نمیشه یهو قاطی میکنه ناکارت میکنه ها .
اخم کرد و گفت :
- پَ باید وایمیستادم ببینم به رفیقم چیا میگه ؟ انقدر بی غیرت شدم ؟
نگاهش کردم هر کی قد و هیکلش و میدید فکر میکرد اعصاب خرابه ولی دلش یه پاکی و معصومیت خاصی داشت سرشم واسه رفیقش میداد اخمام و باز کردم و یه نمه آروم بهش گفتم :
- خیلی خوب اعصابت و نریز به هم واسه خاطر این .
- باید میذاشتی آش و لاشش کنم .
- خیلی خوب میگم بسه دیگه کشش نده انقدر .
پوفی کرد و ساکت شد خندیدم و گفتم :
- جمع کن لب و لوچت و . ناهار خوردی ؟
خندید همیشه وقتی اسم غذا میومد خُلقِش باز میشد گفت :
- نه چی داری تو بساطت ؟
- مرغ بریون !
ظرف غذایی که از خونه با خودم آورده بودم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم از پشت مغازه آب بیارم صداش و میشنیدم که با غر غر میگفت :
- این که سیب زمینیه .
- پس توقع داشتی واقعا مرغ بریون توش باشه ؟
آب و گذاشتم رو پیشخون مغازه گفت :
- خسته نشدی انقدر سیب زمینی خوردی ؟
ابروهام و بالا انداختم و گفتم :
- نُچ . همینم از سرم زیاده . میدونی مرغ و گوشت الان چنده ؟ همین که این شکمم و سیر میکنه واسم بسه .
- حداقل 2 تا تخم مرغم مینداختی تنگش .
- بخور انقدر غر نزن .
سیب زمینیای آب پز و با هم خوردیم . اکبر یکم دیگه هم پیشم موند و بعد عزم رفتن کرد . دوباره من موندم و مغازه .
****
2 روزی میشد بچه ها رو ندیده بودم . بدجور دلم گرفته بود . هی چشمم به ساعت بود که 9 بشه و تعطیل کنم برم . خبری هم از مشتری نبود . تصمیم گرفتم 30 دقیقه زودتر مغازه رو تعطیل کنم کی به کی بود ؟ کرکره هارو کشیدم پایین و چفت و بستش کردم .
هیچ رمقی تو تنم نبود سلانه سلانه داشتم میرفتم خونه که سایه ی یکی رو پشت سرم دیدم اول فکر کردم عابره و بهش توجهی نکردم . خیابون اصلی رو رد کردم و رسیدم به فرعی ها پرنده پر نمیزد تو کوچه . ملتم دیگه دل و دماغ نداشتن و سر شب میرفتن خونه انگار . توی فکرای خودم بودم که دوباره سایه رو پشت سرم دیدم . قدمام و شل کردم که بیاد و رد بشه راستش خوش نداشتم کسی سایه به سایم بیاد ولی انگار آق سایه هم عجله نداشت چون قدماش و شل کرد . دِ بیا این دیگه کی بود نصف شبی ؟
تقریبا 2 تا کوچه با خونه ی حاجی فاصله داشتم اما حوصله ی اینکه قدمام و تند کنم نداشتم . بیخیالی طی کردم و به راهم ادامه دادم .
سایه ی پشتم قدماش و تند تر کرد حالا به وضوح صدای پاش و میشنیدم چه عجب بالاخره تصمیم گرفت بیاد رد شه . سرم و انداخته بودم پایین و به کفشام نگاه میکردم یهو حس کردم یکی تنش بهم خورد برگشتم یه چیزی بگم که من و کوبوند به دیوار و دستش و گرفت جلوی دهنم . گُرخیدم قلبم داشت تند تند میزد . کوچه تاریک روشن بود خوب نمیدیدم کیه . یه تیزی رو زیر گلوم حس کردم .
اشهدم و خوندم مثل اینکه اون وری شده بودیم . یکی نبود بگه بدبخت اگه دنبال پول و پله ای که به کاهدون زدی . چشمام و تا آخرین حد باز کرده بودم تا بتونم چهرش و تشخیص بدم . ولی مغزم فرمان نمیداد .


اشهدم و خوندم مثل اینکه اون وری شده بودیم . یکی نبود بگه بدبخت اگه دنبال پول و پله ای که به کاهدون زدی . چشمام و تا آخرین حد باز کرده بودم تا بتونم چهرش و تشخیص بدم . ولی مغزم فرمان نمیداد .
- جیک بزنی تیزی رو فرو میکنم تو گلوت .
صدای مهدی بود . این دیگه پاک روانی شده بود . خِرخِرم و گرفته بود فشار میداد دست نمیتونستم حرف بزنم آروم گفتم :
- وِلم کن مگه خل شدی ؟
- آره نا فُرم خل شدم .
- دِ ول کن این خرخرم و درست بنال ببینم چته ؟
دستش و محکم تر فشار داد رو گلوم و گفت :
- بازم داری پررو بازی در میاری ؟ الان جونت دست منه .
نیخشند زدم و گفتم :
- باز از کجا سوختی که اینجوری آمپر چسبوندی ؟
تیزی رو داشت رو گلوم فشار میداد دیدم کاری نکنم همون جا من و کشته دهنش بوی عرق سگی میداد ! نکبت معلوم نبود چقدر زده که حالا مست و پاتیل شده . زانوم و سریع بلند کردم و محکم کوبوندم وسط پاش . یه لحظه چاقو از دستش سر خورد و زیر گلوم و برید سریع ازم فاصله گرفت و دستش و گذاشت لای پاش . سریع دستم و گذاشتم زیر چونم زخمش سطحی بود تقریبا ولی خون میومد . نگاه به مهدی کردم هنوز داشت از درد به خودش میپیچید . عصبانی رفتم طرفش و یه لگد کوبوندم تو شکمش روی زانوهاش افتاد رو زمین . یه نمه به زور و بازوی خودم غِرهّ شدم .
دیدم یکم بی حال شده دستام خونی شده بود آستینم و کشیدم زیر چونم روی زخم میسوخت همینجوری که دستم و روش نگه داشته بودم گفتم :
- چه مرگته ؟ چرا انقدر خوردی ؟
نگاهش و خصمانه بهم دوخت و گفت :
- تورو سننه .
- دِ آخه حیوون ببین زیر گلوم و چیکار کردی . خوب بنال چه مرگته . اون از درگیریت با اکبر اینم از این کارت . دِ آخه مگه من به تو کار دارم که تو به من کار داری ؟
- درد منم از اینه که تو به من کار نداری .
گنگ نگاهش کردم این داشت چی میگفت ؟ خوب کارش ندارم که باید خوشحال باشه . این مهدی هیچیش به آدمیزاد نرفته . با همون گیجی پرسیدم :
- خوب به نفع تو . نخود نخود هر که رود خانه ی خود . توام سرت و بِتِپون تو زندگیه خودت . واس چی راه میفتی تو خیابون ملت و لت و پار میکنی آخه ؟
دستش و به دیوار گرفت و با زحمت از جاش بلند شد . روبه روم وایساد قدش ازم بلند تر بود . چشاش انگار همیشه از یه چیزی شاکی بود . همیشه ی خدا ازش آتیش میومد بیرون . حالا که بدترم شده بود . نمیدونم از عرقی که خورده بود اینجوری شده بود یا از عصبانیت ولی سفیدی چشاش یه تخته قرمز شده بود . ترسیدم ازش . به یه چَکِش بند بودم ! اگه من و میزد پخش زمین میشدم خواستم یه قدم برم عقب ولی دیدم افت داره شاید هار تر بشه همون جا وایسادم و چشمام و عصبانی به چشماش دوختم . با پررویی گفتم :
- ها ؟ چته ؟ واس چی اینجوری نیگا میکنی ؟
- تو روی تو یه نفر موندم به مولا . من خودم بزرگت کردم . خودم بهت راه و چاه و یاد دادم . حالا کشکی کشکی رفتی سوی خودت ؟ حالا من شدم آدم بده ؟
- دِ برادر چرا دری وری میبافی به هم ؟ مسیرمون جدا شده دیگه واس چی بیام پا پِیِت بشم ؟
نمیدونم چرا یهو دوباره برزخ شد ! قاطی کرد اومد سمتم این بار پاهام و تو پاهاش قفل کرد حتی نمیتونستم با یه ضربه ناکارش کنم .
دیگه جدی جدی داشتم اشهدم و میخوندم . چشمام و بسته بودم و خودم و واسه مرگ آماده میکردم . خدا جون خودت که میدونی این دنیا همچین خیر و خوشی ندیدیم . اون دنیا یه جای خوب کنار خودت واسمون بنداز که داریم میایم جا و مکانمون به راه باشه دستت مرسی .
یهو حس کردم مهدی ازم دور شد بعدش صدای حسن و شنیدم که با مهدی گلاویز شده بود .
- داشتی چه غلطی میکردی ؟
مهدی هم کم نمی آورد و داشت واسش شاخ و شونه میکشید :
- به تو چه . برو کنار بذار باد بیاد
حسن یقه ی لباس مهدی رو چسبیده بود و مهدی هم یقه ی حسن و یه نمه پاهام سست شده بود دستم و بردم زیر چونم هنوز داشت خون میومد . حس اینکه برم این دوتارو از هم جدا کنم و نداشتم . ولی اگه کاری نمیکردم این دو تا همین جا همدیگه رو دفن میکردن رفتم سمتشون و گفتم :
- حسن ول کن چیزی نشده که .
چشمای حسن و خون گرفته بود . میخواستم دعوا بخوابه . حوصله ی قیل و قال نداشتم . کلا زیاد دنبال دردسر نبودم . حسن یقه ی مهدی رو ول کرد و گفت :
- از جلو چشام گمشو بچه پررو .
مهدی اومد جلو و گفت :
- به من میگی بچه پررو ؟
دوباره داشت دعوا بالا میگرفت که گفتم :
- دِ بس کن برو دیگه .
مهدی نگاهش دوباره افتاد به من انگار پر کینه و خشم بود انگشت اشارش و چند بار سمتم تکون داد و گفت :
- واسه تو یه نفر دارم .
چاقوش و که افتاده بود زمین برداشت و رفت . برگشتم سمت حسن و گفتم :
- واس چی دخالت کردی ؟
- داشت میکشتت .
- مگه خودم نمیتونم از خودم دفاع کنم ؟
حسن ساکت شد . میدونست چقدر بدم میاد از اینکه یکی ازم دفاع کنه گفتم :
- انقدر ضعیفم ؟
روم و ازش گرفتم و راه افتادم حسن دنبالم اومد و بازوم و کشید گفت :
- بیخیالی طی کن بلبل .
بازوم و از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم :
- بار آخرت باشه ها . از این خوش خدمتیا نکن دیگه . اون که من و نمیکشت .
- خیلی خوب حالا دور بر ندار توام نمیتونستم وایسم نگاه کنم که .
پوفی کردم و هیچی نگفتم . چند دقیقه بعد گفت :
صورتت چرا خونی شده ؟
دستم رفت سمت چ
ونم گفتم :
- چه میدونم یهو تیزیش گرفت به چونم زخم شد .
- سرت و بگیر بالا ببینم .
- طوری نیست خوبم .
- داره همینجوری خون میاد اونوقت میگی خوبی ؟ بریم یه درمونگاه ؟
- اِ میگم خوبم دیگه .
حسن نفسش و پر صدا بیرون داد و هیچی نگفت چند دقیقه بعد گفتم :
- اینجا چیکار میکردی ؟
- دو روز بود خبر ازت نداشتم اومدم در مغازه که با هم بریم تا خونه که ببینمت بعد دیدم مغازه رو بستی گفتم بیام تو راه شاید دیدمت که یهو دیدم . . .
ادامه ی حرفش و نگفت چرخیدم سمتش و گفتم :
- نمیدونم مهدی چشه ! میگفت واس چی سراغ نمیگیرم ازش و رفتم سوی خودم . حرفاش یه طوری بود . نمیفهمیدم چی میخواد بهم بگه . تو چیزی دستگیرت میشه ؟
حسن یه جور خاصی تو چشمام نگاه کرد انگار مثلا میخواست بگه میدونم ولی عمرا نمیگم تا خودت بفهمی . ولی زبونش چیز دیگه ای گفت :
- چه میدونم شاید الکی یه چیزی گفته که اذیتت کنه .
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- چه میدونم والا . این روزا از نظر من همه یه مرگشون هست !
حسن ساکت موند منم دیگه هیچی نگفتم دم در خونه رسیدیم با کلید در و باز کردم برگشتم سمت حسن و با یه نیشخند گفتم :
- ولی خودمونیما نیومده بودی من و کشته بود .
حسن خندید با دست زد تو سرم و کلاهم و کج کرد گفت :
- با ما هم بله ؟
- با شوما خیلی بله .
خندیدیم جفتمون . حسن دست کرد تو جیبش و یه چاقو ضامن دار در آورد و گرفت طرفم گفتم :
- این چیه ؟
- بگیرش به کارت میاد .
- از این سوسول بازیا خوشم نمیاد
- دِ میگم بگیرش یهو دیدی این روانی دوباره سر و کلش پیدا شد .
با دو دلی ازش گرفتم خداحافظی کرد و رفت . منم سریع رفتم تو خونه اول از همه زخمم و تو آینه دیدم زیاد عمیق نبود توی روشویی صورتم و شستم و از بین بند و بساطم یه چسب زخم پیدا کردم و روش زدم .
لحاف تشکم و پهن کردم و دراز کشیدم . چقدر بعد از اون همه سر پا وایسادن دراز کشیدن حال میداد . کش و وقوسی به بدنم دادم و دستام و زیر سرم گذاشتم . انگاری این مهدی واقعا یه مرگش بود .
واسه چی باید براش مهم باشم ؟ اصلا این حرفش یعنی واسش مهمم ؟ غلط نکنم قصد و غرضی داره . بخواب بلبل خان انقدر ماجرا رو پلیسیش نکن .

****
چشمام و باز کردم هوا روشن شده بود نگاه به ساعت کردم 9 صبح بود آی دیرم شده بود . خواستم از جا بپرم که تازه یادم افتاده بود که امروز جمعست و تعطیلم با خیال راحت لحاف و بیشتر رو خودم کشیدم صدای رادیو از بیرون می اومد . کار هر روز صبح دُکی و حسین بود که میومدن تو حیاط رادیو رو روشن میکردن تا برنامه ی صبحهای جمعه رو گوش بدن . انگار نه انگار که یه بخت برگشته ای ته حیاط تو اتاقش گرفته خوابیده . صداش تا عرش میرفت . یکم دیگه تو جام جابه جا شدم . نخیر اینا نیت کرده بودن امروز مارو از خواب بندازن .
همونجور که لحاف تشکم و جمع میکردم زیر لب غرغر میکردم . " دِ آخه یه نمه وولووم اون و بیار پایین . یه روز تعطیلم که داریم باید خروس خون 9 صبح پاشیم ! نه این انصافه ؟ خدا بگم چیکارت نکنه دُکی . خونته که خونته بابا مراعاتم بد چیزی نیستا ! اَه سر صبحی خُلقِمونم تنگ کرد . حالا هر کی امروز بپرسه چطوری باید بپرم پاچش و بگیرم . "
حولم و انداختم رو سرم و از اتاق زدم بیرون همه رو تخت نشسته بودن صبحونه میخوردن . حسینم انگار قلوه سنگ انداخته بود تو استکانش همچین چایی مادر مرده رو هم میزد که هفت جدش و آورد جلو چشمش . میخواستم یه دونه بزنم پس کلش بگم بسه بچه شیرین شد ! تا چشمشون بهم خورد همه لبخنداشون اومد رو لبشون ! انقدر فاز مهربونی میگرفتن آدم بعضی وقتا ازشون میترسید ! سلام کردم بهشون تک تک جوابم و دادن . یکی با خنده یکی جدی یکی با سر پایین افتاده یکی هم با نگاه مادرانه !
به سمت دستشویی رفتم یه آب به سر و صورتم زدم و دوباره حولم و رو سرم انداختم داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدای دُکی و شنیدم :
- بلبل بیا صبحونه .
دستم و بلند کردم و گفتم :
- قربون شوما . هست .
دیگه اصرار نکردن سریع اومدم تو اتاقم سفره رو پهن کردم ولی هیچی توش نبود جز یه تیکه بربری که انقدر سفت بود بیراه نگفتم اگه تشبیهش کنم به سنگ ! نون و انداختم وسط سفره و پوفی کردم . دور و ورم و نگاه انداختم حالا این صبحونه ی لعنتی رو چجوری میزدم ؟ حسابی هم گشنم بود . کاش دُکی بعد از اینکه من تو سفره رو نیگا میکردم تعارف میزد برم باهاشون صبحونه بخورم اونوقت عمرا اگه دستش و رد میکردم .
یکم سرم و خواروندم . نخیر هیچی نبود . پاشدم لباسام و تنم کردم . باس میرفتم نون وایی . داشتم از در میرفتم بیرون که یهو صدای دُکی باعث شد وایسم گفتم :
- جونم حاجی امری بود ؟
- کجا میری ؟
فضول و بردن جهنم گفتن هیزمش تره ! از رو ناچاری گفتم :
- نونوایی حاجی جون نون بخرم واستون ؟
- نه نیم ساعت پیش حسین رفت واسه ما خرید . بیا توام از اینجا نون ببر زیاد خریده .
- نه قربون مرامت میرم میخرم یه قدم راهه تا نون وایی .
داشتم در و باز میکردم برم که یهو دیدم حسین یه نون دستش گرفته و به سمتم اومد نون و جلوم گرفت و همینجوری که سرش پایین بود گفت :
- بفرمایید . زیاد گرفتم . این و مصرف کنین حالا واسه فرداتون بعدا بخرین .
انقدر بدم میومد فاز خوش خدمتی میگرفت . ولی خوب چاره چیه اصرار کرده بود زشت بود دستش و رد کنم دیگه ! منم از خدا خواسته واس خاطر تنبلی دست رد به سینه ی این بچه ی سر به زیرمون نزدم و نون و گرفتم بعد رو به دُکی بلند گفتم :
- حاجی دستت درست .
حسین نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب گفت :
- نوش جان .
دوباره برگشت پیش خانوادش . منم خوشحال از اینکه این همه راه تا نونوایی نرفتم زود برگشتم تو اتاقم و بساط صبحونه رو به راه کردم . عجب صبحونه ای هم شد خیلی چسبید .
بعد از صبحونه داشتم فکر میکردم امروز چیکار کنم و کجا برم . از تو خونه موندن بدم میومد . قبلا که خونه اقدس بودم از دست اون و فریاداش هر روز میزدم بیرون ولی الان انگار معذب بودنم جلو خانواده ی دُکی باعث میشد خونه نمونم .
حسن که با فک و فامیلاشون رفته بودن پیک نیک . بنده خدا اصرار کرد برم باهاشون ولی برم بگم چند مَنِه ؟؟ بین اون همه غریبه واقعا من برم چی بگم آخه ؟ واسه همین گفتم حسش نیست و پیچوندمش .اکبرم که معمولا جمعه ها ور دل باباش بود . بنده خدا باباش هر روز صبح تا شب میرفت سر کار یه جمعه ها میومد خونه . زن که نداشت بچشم که فقط اکبر بود دلش میخواست پسرش کنارش باشه خو . نمیتونستم خلوتشون و که به هم بزنم آخه !
بلبل خان امروز و ور دل دُکی و خانواده ای . کاش میشد یه پولی دستم و میگرفت میرفتم یه تلویزیون میخریدم . انقدر 100 تومن کم بود که به روز دوم ماه نمیکشید . بقیه ی ماه و باید با بی پولی سر میکردم .
تو خیابونا هم که نمیشد علاف گشت اونم تنها . دیگه آدم از بیکاری به سرش میزد با این شهرام لاته بره گردش ! هووووووووووف . تقه ای به در اتاق خورد . بی حال پاشدم و در و باز کردم حسنی بود .
- بلبل جون مهمون نمیخوای ؟
همین یکی و کم داشتم . باز خوبه مثل داداش و باباش الکی روضه نمیخوند . از جلو در رفتم کنار و گفتم :
- بفرما .
لبخند زد و اومد تو . اول از همه دور تا دور اتاق و بر انداز کرد که زیاد از این کارش خوشم نیومد حس میکردم اومده سرکشی . هر چی باشه دختر حاجی بود دیگه . از کجا معلوم شاید اومده بود راپورت بده به باباش !
برو بابا حالا انگار چی دارم که بخواد راپورت بده . نشستم جلوش و گفتم :
- چایی میخوری ؟
- نه مرسی تازه خوردم .
منم از خدا خواسته بیخیالی طی کردم . کی حال داشت بره کتری رو آب کنه ! سرش پایین بود و هیچی نمیگفت ! اومده بود بشینیم با هم سکوت کنیم ؟! حوصلم داشت سر میرفت گفتم بذار یه سوالی ازش بپرسم بالاخره بهتر از اینه که جفتمون لالمونی بگیریم . گفتم :
- درس میخونی ؟
دوباره با لبخند گفت :
- آره .
- کلاس چندی ؟
لبخندش عمیق تر شد و گفت :
- دانشجو هستم .
مُندِش حسابی بالا بود ! بابا طرف با کلاسه ! هیچی نگفتم که خودش دوباره گفت :
- حسابداری میخونم .
الکی سرم و تکون دادم . بحث درس و مقش زیاد برام باحال نبود . دوباره گفت :
- تو چی ؟
- خیلی وقته ترک تحصیل کردم .
- دانشجو بودی ؟
زِکّی انگار اصلا به خانوم در مورد من اطلاعات ندادن . نگاه جدیم و تو چشماش دوختم و گفتم :
- نُچ . تا دوم دبیرستان بیشتر نخوندم .
انگار تعجب کرد ولی سریع خودش و جمع و جور کرد و گفت :
- چرا ادامه ندادی ؟
اگه ادب دست و پام و نبس
ته بود یه تورو سننه بارش میکردم . حیف واقعا ! نگفتم دختره اومده بود آمار بگیره . وگرنه کی دلش واسه بلبل مادر مرده میسوخت که بیاد هم کلومش بشه ؟ گفتم :
- نشد که بشه .
انگار فهمید پیچوندمش . گفت :
- نمیخوای ادامه بدی ؟
- ادامه بدم که چی بشه ؟
من منی کرد و گفت :
- خوب میتونی بری دانشگاه .
دستم و زدم زیر چونم و همونجوری که داشتم خیره نیگاش میکردم گفتم :
- تو دانشگاه پولم میدن به آدم ؟
جا خورد انگار انتظار داشت بگم چه فکر بکری از کی درس خوندن و شروع کنم ! یکم دست و پاش و گم کرده بود . حس کردم تند رفتم . خوب بابا بلبل چته ؟ مگه این بنده خدا باعث این همه بدبختیته ؟ تقصیر اینه که بابات عملی بود ؟ یا مثلا تقصیر اینه که بچه ها حرف زدنت و رفتارات و تو مدرسه مسخره میکردن ؟ نکنه به خیالت این باعث شده که تو ترک تحصیل کنی ؟ یه لحظه شرمنده شدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- دانشگاه رفتن واسه من آب و نون نمیشه . نه شغل میشه نه پول .
هیچی نگفت . من چه حرفی داشتم باهاش بزنم ؟ اَه یه چی بنال دیگه بلبل ! حالا از صبح تا شب مخ اکبر و حسن و سَگَک و کُپَک و تو محل میخوریا نوبت به این رسید دهنت بسته شد ؟
یه جورایی حس میکردم هم سطح و فکر هم نیستیم . این همه چی رو تو درس و کتاب میدید ولی من داشتم جامعم و میدیدم . میدیدم که کسی نمیاد دو دستی بهم پول بده . باید جون سگ میکندم تا آخرش چندر غاز دستم و میگرفت . نمیدونم چرا ازش شاکی بودم . شاید چون خیلی راحت زندگی میکرد . یا اینکه یه سقفی بالا سرش بود .
افکارم و پس زدم نگاهم به لباسی که تنش بود افتاد . یه پیراهن یه سره ی بلند بود آستین نسبتا کوتاهی داشت و یقش هفت بود . ناخودآگاه پرسیدم :
- چه پیرهن قشنگی . حاج خانوم برات دوخته ؟
حسنی که انگار یه موضوع پیدا کرده بود که بدون خشونت با من در موردش حرف بزنه خندید و گفت :
- آره پریشب بابا یه قواره پارچه آورده بود . اونم سریع برام دوختش . اگه خوشت اومده بگم برای توام بدوزه ؟
نگاهش کردم همینجوری که دستام و دور زانوهام حلقه میکردم گفتم :
- نه تو تن تو قشنگه به من نمیاد .
دروغ چرا یه لحظه بهش حسادت کردم کاش مادر منم الان زنده بود . کاش میتونست برام یه پیرهن بدوزه مثل همین .
یه لحظه به خودم اومدم . همینت مونده که از این پیرن گل گلیا تنت کنی بری بیرون ! حسنی گفت :
- ناهار میای پیش ما ؟ مامان آبگوشت پخته .
چیزی نگفتم که دوباره گفت :
- مامان برنامه ی هر جمعش اینه میگه ظهرای جمعه همه دور همیم آبگوشت مزه میده . دست پخت مامان حرف نداره توام بیا پیشمون .
خیلی معصومانه اینارو میگفت . نمیدونستم رد کنم یا قبول کنم . هرچند دلم واسه آبگوشت پر میکشید . خیلی وقت بود از اینجور غذاها نخورده بودم . گفتم :
- نمیخوام مزاحم بشم .
انگار فهمید نرم شدم گفت :
- مزاحم چیه . تو بیا . همه خوشحال میشن . مامان همش میگه واسه تنهایی تو غصش میگیره . هر چی هم بهت اصرار میکنیم که پیشمون نمیای .
حالا آبگوشته رو که میشد به بدن زد . گفتم :
- باشه میام .
حسنی خوشحال شد و از جاش بلند شد گفت :
- پس من میرم به مامان بگم واسه ناهار میام صدات میکنم .
سرم و تکون دادم و اون رفت . منم دوباره رفتم تو فاز تنهایی خودم .
یکم خودم و سرگرم کردم دیگه کم مونده بود به ترک دیوارم نگاه کنم دوباره یکی به در زد سریع از جام بلند شدم حسنی بود گفت :
- حاضری بریم ناهار بخوریم ؟
کلاهم و سرم گذاشتم و گفتم :
- بریم .
نگاهش روی کلاهم موند ولی هیچی نگفت با هم به سمت خونشون رفتیم . حسنی جلوتر از من میرفت تا وارد شدم بلند سلام کردم . همه توی پذیرایی دور سفره ای نشسته بودن . من و حسنی هم کنار هم دور سفره نشستیم . همه موقع خوردن ساکت بودن . منم بعد از مدتها داشتم یه غذای خونگی خوشمزه میخوردم بدجور بهش حمله ور شده بودم جوری که وقتی غذام تموم شد حاج خانوم با نگاه دلسوزانه گفت :
- میخوای بازم برات بکشم مادر ؟
تازه به خودم اومده بودم و همونجور که با آستین لبم و پاک میکردم گفتم :
- دستتون درست سیر شدم . خیلی خوشمزه بود . الهی شکرت .
حاج خانوم لبخندی زد و گفت :
- نوش جونت مادر .
بعد از سفره جمع کردن حاجی و حسین رفتن استراحت کنن خواستم برم تو اتاقم که حاج خانوم گفت :
- بمون پیشمون یه چایی بخور بعد برو واسه چی هی خودت و تو اون اتاق زندونی میکنی ؟ والا آدم دلش تو خونه هم میپوسه چه برسه به اون اتاق کوچیک . قلب آدم میگیره . بشین الان حسنی چایی میاره .
ناچار کنارش نشستم . هنوز باهاشون احساس راحتی نمیکردم . با اینکه کاری باهام نداشتن بنده خداها ولی بازم دلم نبود زیاد پیششون باشم . حس میکردم وصله ی ناجورم بین اونا .
حسنی با سینی چایی اومد نشست کنار من حاج خانوم گفت :
- از کار و بارت راضی هستی ؟
استکان چایی و برداشتم و همونجوری که نگاهم بهش بود گفتم :
- ای بدک نیست شکر . یه آب باریکه ای هست . بِیْتَر از نبودنشه .
- آره مادر خیلی خوبه که تو این سن انقدر زبر و زرنگ و کاری هستی . آفرین .
نزدیک بود با این حرفش پوزخند بزنم ! اگه کاری نبودم چیکار میکردم ؟ نفسش از جای گرم در میومد ! گفتم :
- لطف دارین شوما .
حسنی گفت:
- مامان به بلبل در مورد پریچهر خانوم گفتین ؟
پریچهر ؟ مامان من و میگفت یا تشابه اسمیه ؟ گوشام تیز شده بود زل زدم تو چشم حاج خانوم و گفتم :
- پریچهر ؟ کدوم پریچهر ؟
حاج خانوم نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- مادرت دخترم . مگه مادرت پریچهر قادری نبود ؟
تا حالا کسی در مورد مادرم باهام حرف نزده بود یهو نمیدونم چرا قلبم بنای کوبیدن گذاشت . گفتم :
- چرا مادرمه . شوما از کجا میشناسینش ؟
حاج خانوم لبخند زد و گفت :
- چند شب پیشا داشتیم با حاجی در مورد تو حرف میزدیم . گفت مادرت پریچهر قادریه منم یکم پرس و جو کردم تا فهمیدم کی و میگه . یادش بخیر مثل دو تا خواهر بودیم با هم . فکر نکنم یادت باشه چیزی ازش . وقتی تو به دنیا اومدی به رحمت خدا رفت .
دستاش و رو هم گذاشت و همینطور که صورتش غمگین بود گفت :
- فکر نمیکردم اینجوری از دنیا بره . انقدر زود ! خیلی آرزو داشت بچش و ببینه . 5 سال بود با بابات عروسی کرده بود ولی خبری از بچه نبود . چه خون دلها خورد . بمیرم براش همیشه هم مظلوم بود .
حاج خانوم نگاهی به چشمای من کرد که داشتم با تعجب نگاهش میکردم گفت :
- اینارو نمیدونستی نه ؟
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم گفت :
- قبل از اینکه عروسی کنه با هم دوست بودیم . جفتمون میرفتیم کلاس خیاطی مهین خانوم . اهل حرف زدن و گرم گرفتن با هیچ کس نبود انگار فقط اومده بود خیاطی یاد بگیره . کم کم با هم دوست شدیم . خوشم میومد از اخلاقاش . حتی الانم یه سری رفتاراش و توی دخترش دارم میبینم .
با لبخند داشت نگاهم میکرد دوباره گفت :
- مثل تو زرنگ بود . یکمی هم یه دنده بود درست عین تو ! خلاصش کنم یه مدت بینمون فاصله افتاد به خاطر ازدواجش ولی دورادور خبرش و داشتم که بچه دار نمیشه . ماهی 1 بار میدیدمش . بعد ازدواجش انگار شده بود پوست و استخون . میدونستم توی یه خیاط خونه کار میکنه . فهمیده بودم بچه دار نمیشه سر همین قضیه با بابات سازش نمیشد . پشت مرده نباید حرف زد درست هم نیست بالاخره بابات بوده ولی خدابیامرز نذاشت مادرت یه یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره . تا وقتی که مواد و میزد واسه رفیقاش بود به وقت خماریش که میشد مینشست یه گوشه ی خونه و اوقات تلخیاش واسه مامانت بود .
نفس عمیقی کشید و جرعه ای از چاییش خورد دوباره گفت :
- بالاخره فهمیدم باردار شده . اون زمان من حسین و داشتم . حسنی رو هم باردار بودم . خوشحال بودم که بارداره حداقل این بود که دیگه بابات به باد کتک نمیگرفتش و سرکوفت اجاق کوریش و بهش نمیزد . به فاصله ی چند ماه زودتر از من زایمان کرد میگفتن بچش دختره نشد برم ببینمش . شکمم سنگین شده بود و حسینم مدام بی تابی میکرد نمیتونستم تنهاش بذارم تو خونه .
هنوز باردار بودم که یکی از همسایه ها خبر فوت مادرت و بهم رسوند . وقتی شنیدم انگار دنیا داشت دور سرم میچرخید . ته توی قضیه رو در آوردم فهمیدم بابات دوباره خمار بوده اومده خونه به زمین و زمون گیر داده . دوباره به مامانت بد دهنی کرده بوده که چرا بچش مثلا دختره . اینا همش بهانه بود وگرنه دختر و پسر چه فرقی داره ؟ شکمش باید سیر میشد که از پس اونم بر نمی اومد ! خلاصه مثل اینکه با مامانت بنای دعوا میگیره . بعدم نمیدونم سر زن زائو رو به کجا میکوبه و از در خونه میاد بیرون . میگفتن با صدای گریه ی تو همه ریخته بودن تو خونه بعد دیده بودن مامانت خونین و مالین افتاده کف اتاق . نمیدونم والا این از خدا بی خبر چجوری نشون داد که نگرفتن ببرنش . بعضی وقتا دلم به حال مادرت میسوزه از زندگیش خیری ندید . شاید دو برابر بابات تو زندگیش مرد بود و خرجی میرسوند ولی پدر این اعتیاد بسوزه که همه رو تبدیل میکنه به قول بی شاخ و دم .
بعد از مرگ مادرت دیگه خبر چندانی نداشتم ازتون . تا همین چند شب پیش که حاجی داشت در موردت میگفت .
دستش و رو دستای یخ بسته ی من گذاشت و گفت :
- منم مثل مادرت بدون .
حس میکردم چشمام مثل دو تا گلوله ی یخی شده . چرا این زن باهام این کار و کرده بود ؟ این چیزارو از بابام نمیدونستم ازش خوشم نمیومد چه برسه به اینکه میفهمیدم باعث و بانی مرگ مادرمم هست . هرچند که محبت و دست نوازش اونم به خودم ندیدم ولی بالاخره یه آدم بوده . خدایا چقدر این دنیا بی قانونه . خدا اون یه مادر بود . مادری که میتونست برای بچش بشه یه سرپناه امن که بتونه سرش و رو شونش بذاره !
کلافه بودم انگار ته قلبم یه چیزی میسوخت . تحمل نگاهای ترحم آمیز حسنی و نگاهاش دلسوزانه ی حاج خانوم و نداشتم . دستپاچه از جام بلند شدم و گفتم :
- ممنون واسه غذا . فعلا .
قبل از اینکه صداشون متوقفم کنه از خونه زدم بیرون . دستام مشت شده بود . دلم میخواست انقدر بکوبمش به یه جا که خون نفرت و خشمی که توی تنم بود ازش بزنه بیرون .
در اتاق و محکم به هم کوبیدم و پشتش نشستم . دستام و گرفتم رو سرم کلاهم و پرت کردم یه گوشه . شاید واسه همین چیزا دلم نمیخواست چیزی که هستم باشم . دوست نداشتم مثل مادرم ضعیف باشم . نمیخواستم قربانی بشم .


نمیدونم چند ساعت بود که همونجوری کنار در چمپاتمه زده بودم ولی توی همین چند ساعت پر از نفرت بودم . انگار تو این دنیا همه چی دست به دست هم داده بود که بدبخت ترین آدم روی زمین باشم . این دنیا که زندگیم عین جهنم بود لابد اون دنیا هم خدا واس خاطر کارام میخواست توبیخم کنه و اونجام بندازتم جهنم ! خدایا ناشکری نمیکنم ولی آخه چرا انقدر بلا باید سر من بیاد ؟ چرا من باید بچه یتیم بشم ؟ چرا باید بلبل باشم ؟
این حرفا چه فایده داشت ؟ جز اینکه فقط داغون ترم کنه ؟ بیخیالی طی کن بلبل . خدای توام بزرگه !
از جام بلند شدم به سمت دستشویی رفتم چند مشت آب به صورتم زدم . نگاهم تو آینه چرخید چشمام قرمز بود . نگاهم و از آینه گرفتم و به سمت اتاقم رفتم . یه گوشه نشستم چشمام و بستم سرم داشت از درد منفجر میشد . اینم از جمعه ی سگی ما ! گفتم دیگه از صبح وقتی اونجوری از خواب بیدار شم معلومه تا آخر شب چی میشه !

****
- قیمتش همینه اخوی ! حالا میخوای بزنی تو سر مال اون دیگه امری جداست !
خریدار همینطور که دستش روی پولاش بود گفت :
- بابا آدم باید تخفیف بگیره که .
- آخه برادر من شما دیگه کارت از تخفیف گذشته زدی تو کار تخریب !
- شما اصلا فروشنده نیستی .
- آها اونوقت ضرر کنم فروشندم ؟ نخیر آقا خیلی داری میزنی تو سر مال .
- اصلا جنست و نمیخوام .
این و گفت و به سمت در رفت شاکی شدم . مردک بعد از اینکه 1 ساعت من و یه لنگه پا نگه داشته و هی جنس و زیر و رو کرده تازه میگه نمیخوام گفتم :
- شما از اولش نیتت خرید نبود خوش اومدی .
با عصبانیت از در مغازه رفت بیرون . نشستم روی صندلی و نفسم و پر صدا بیرون دادم . انگار من علافشم ! یه ساعت وایساده میگه این رنگ نه اینجوری نه اونجوری نه تازه دو قُورت و نیمشم باقیه ! باید بهش میگفتم بیا مفت و مجانی جنس و ببر تا آقا به تیریج قباش بر نخوره !
با غرغر پاشدم و شلوارایی که واسش آورده بودم و از روی پیشخون جمع کردم . از جمعه ی هفته ی پیش تا حالا خُلقَم سر جاش نیومده بود . حالا دیگه یه ساعتایی خونه میومدم که چشمم به هیچ کدومشون نیفته . دلم نمیخواست اون حرفارو از حاج خانوم بشنوم اونم جلوی حسنی . انگار یه بلندگو دستش گرفته بود و شرح بدبختی من و داشت توش داد میزد !
با شنیدن صدای در مغازه سرم و گرفتم بالا حسین سر به زیر و آروم وارد مغازه شد زیر لب سلام کرد و منم آروم جوابش و دادم . دلم میخواست ندید بگیرمش . انگار ازشون کینه به دل گرفته بودم ! نَنَش همه حساب کتابام و به هم زده بود . به خودم حق میدادم ازشون ناراحت باشم . از یه طرف ساز مهربونی برام کوک میکردن و از طرف دیگه حسابی با حرفاشون میچزوندنم . شاید قصدش این نبود ولی هر چی که بود بد ضربه ای بود !
چند لحظه ای بینمون سکوت بود همونطور که شلوارارو توی قفسه میچیدم گفتم :
- فرمایشی بود ؟ جنسی چیزی میخواین ؟
سرش و بلند کرد و گفت :
- خیر . با خودتون کار داشتم بلبل خانوم !
دوباره گفت بلبل خانوم ! فکر کنم یه بار باید بهش بگم اینجوری صدا کردنم خیلی مسخرست ! دست از کار کشیدم نگاهش کردم و گفتم :
- بفرمایید .
حتما حاجی میخواست بگه اتاق فکستنیم و خالی کن برو ! توی این هاگیر و واگیر همین یه قلم و کم داشتم . اوس کریم بازم دم شوما گرم !
حسین یکم من من کرد و گفت :
- آخه الان که صحیح نیست . الان شما سر کارتونین بعد احتمال داره کسی بیاد حرفامون نصفه بمونه .
- مگه کارتون خیلی طولانیه ؟
حس میکردم لپاش قرمز شده ! تعجب میکردم پسر به این گندگی با این سنش هی رنگ به رنگ شه ! یکم جذبه ی مردونه داشته باش . صاف وایسا بچه !
آروم گفت :
- بله اگه یه وقتی به من بدین حرف بزنم باهاتون خیلی خوب میشه .
با دستم چونم و خواروندم و گفتم :
- باشه شب من حدودای 9 مغازه رو میبندم میتونین بیاین اینجا بعد با هم بریم خونه تو راهم شوما حرفاتون و بزنین خوبه ؟
- دستتون درد نکنه عالیه .
منتظر خداحافظیش بودم ولی دیدم هنوز دست دست میکنه و وایساده تو مغازه چقدر این پسر رکود بود ! حال آدم و میگرفت . انگار خودش فهمید باید بره چون گفت :
- خوب پس من میرم راس ساعت 9 اینجام . شما با بنده کاری ندارین ؟
- نخیر عرضی نیست .
خداحافظی کرد و رفت . اگه قضیه ی خونه و تخلیه کردن بود که میتونست الان بگه . اصلا واس چی این بگه ؟ خود حاجی میگفت . پس این چیکارم داشت ؟
شونه هام و بالا انداختم و به بقیه ی کارام رسیدم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد