سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان عاشقانه و زیبای "همیشه یکی هست" 3

انقدر مشتری رفت و اومد که حسابی سرم شلوغ شده بود حتی فرصت فکر کردنم نداشتم . به کل یادم رفته بود که قراره حسین بیاد باهام حرف بزنه ساعت 9 در مغازه رو قفل کردم میخواستم کرکره هارو بکشم پایین که یکی بهم کمک کرد برگشتم دیدم حسینه گفتم :
- اِ سلام زحمت نکشین خودم راست و ریسش میکنم .   
لبخند محجوبانه ای زد و گفت :
- خواهش میکنم چه زحمتی . کمکتون میکنم .
با کمک حسین کرکره هارو کشیدیم پایین و بعد گفتم :
- دستتون درد نکنه . راستش اصلا یادم رفته بود شوما قراره بیاین دیدمتون یهو جا خوردم .
حس کردم از حرفم ناراحت شد ولی خوب من حقیقت و گفتم شیله پیله تو مرام بلبل نبود . حسین گفت :
- راستش یه 10 دقیقه ای هست که بیرون منتظرتونم .
- خوب میومدین تو مغازه .
- نخواستم مزاحمتون بشم .
- نه بابا این حرفا چیه مراحمین .
از مغازه فاصله گرفتیم و کنار هم به راه افتادیم دیدم ساکته و حرفی نمیزنه گفتم :
- خوب بفرمایید سراپا گوشم کارم داشتین ؟
دستاش و تو هم میپیچوند انگار کلافه بود گفت :
- بله . کار که دارم ولی نمیدونم چجوری بگم .
بی خبر از همه جا گفتم :
- هر جور راحتی بگو .
- چشم .
چند لحظه ای ساکت شد دوباره داشت حوصلم سر میرفت . کلا از بچگیمم عجول بودم . دوباره نگاهم طرف حسین کشیده شد . هنوزم دستپاچه بود . من که میدونستم آخر میرسیم دم در خونه و این هنوز زبونش و تو دهنش نچرخونده که ببینم چیکار داره .
نفسم و پر صدا بیرون دادم و به رو به روم خیره شدم بالاخره صداش و شنیدم :
- راستش من خیلی تو حرف زدن ناشیم .
کاملا واضح بود ! دوباره گفت :
- حقیقتش اولین بارمم هست که در مورد این مسائل میخوام با کسی حرف بزنم . مخصوصا در مقابل شما نمیدونم چرا همیشه هول میشم و حرفام یادم میره .
چه مقدمه چین بدی بود ! حوصله ی آدم و سر میبرد . دوباره یکم سکوت شد فکر کردم شاید منتظره من چیزی بگم واسه همین گفتم :
- ای بابا لولو که نیستم شوما حرفت و بزن غمت نباشه !
چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد و دوباره سرش و انداخت پایین تقریبا بیشتر از نصف مسیر و اومده بودیم . هنوز یه کلمم حرف نزده بود . خواستم برگردم با توپ و تشر یه چیزی بارش کنم که دوباره خودش به حرف اومد :
- ببخشید میشه چند دقیقه همین جا وایسیم ؟
سر جام وایسادم و گفتم :
- بله بفرما .
- ممنون .
آب دهنش و قورت داد و گفت :
- راستش من چجوری بگم آخه !
دوباره نگاهم کرد و گفت :
- میشه تا حرفام تموم نشده چیزی نگین و کامل گوش بدین ؟
بی حوصله سرم و به نشونه ی باشه چند بار تکون دادم . حسین که انگار خیالش راحت تر شد گفت :
- من چند وقتیه که به شما فکر میکنم . از اولین باری که در مغازه ی بابا دیدمتون یه جوری از اخلاقتون خوشم اومد . شما دختر فوق العاده مستقلی هستین و من این و خیلی میپسندم . راستش شما با این استقلالتون و رفتارتون حسی به من میدین که تا حالا نداشتم . شما زرنگ و سخت کوشین . اخلاقاتون و حرفاتون دوست داشتنیه . چجوری بگم شما نقطه ی متقابل منین و این من و به سمت شما جذب میکنه . کم کم شناختم که بهتون بیشتر شد متوجه شدم فقط به کارتون فکر میکنین و اهل . . .
چند ثانیه ای مکث کرد و گفت :
- چطور بگم آخه دخترای امروزی همش دنبال قیافه و ظاهر خودشونن و دنبال دوست پسرن اما شما اینجوری نیستین و این من و خیلی خوشحال میکنه و باعث میشه بیشتر از قبل به شما علاقه پیدا کنم . راستش میخواستم اول حرفام و به خودتون بزنم که اگه موافق بودین بگم مادرم برای بقیه ی مراحل اقدام کنن . باور کنین تو عمرم انقدر حرف نزده بودم . شرمندم که دارم سرتونم درد میارم . الانم اینارو که دارم میگم باور بفرمایید از خجالت میخوام آب بشم . ولی خوب همه ی پسرا از این لحظه های سخت دارن . میخواستم نظرتون و در مورد خودم بدونم و اینکه شما با من ازدواج میکنین ؟
مات مونده بودم . انگار نه قدرت حرف زدن داشتم نه تکون خوردن . لا اقل دلم میخواست حرکتی به دستم میدادم و یه دونه میخوابوندم زیر گوشش ! همینجوری داشتم نگاهش میکردم . یه چیزی ته قلبم ریخته بود پایین نمیدونم چی بود . نمیدونستم چه حسی داشتم . اصلا حسی هم داشتم ؟ بیشتر دچار بی حسی شده بودم ! دوباره صدای حسین و شنیدم :
- بلبل خانوم حرفام تموم شد . البته اگه شما میخواین فکر کنین من هیچ اشکالی توش نمیبینم . میتونم صبر کنم برای جوابتون . اصلا عجله ای نیست .
این داشت چی میگفت ؟ جواب چی ؟ کشک چی ؟ دیدم اگه هیچی نگم فکر میکنه سکوتم لابد از رضایته . بعدا وقت داشتم حسابی تعجب کنم و واسه خودم موقعیتارو سبک سنگین کنم الان باید جوابش و میدادم .
گیج و عصبی با صدایی که به زحمت سعی میکردم پایین نگهش دارم گفتم :
- یه چیزی و یه بار میگم خوش دارم دیگه تکرارش نکنم . ببینم شما تو من چی دیدین ؟
تا خواست حرف بزنه گفتم :
- نمیخواد جواب بدی . فقط گوش کن . تو فرقایی که من با دخترای دیگه دارم و دیدی ؟ لباسام و چی اونارم دیدی ؟ دوستام و دیدی ؟ مدل حرف زدن و رفتارام و دیدی ؟ آخه تو چه فکری پیش خودت کردی ؟ اگه فکر بدبختی و خوشبختی خودت نیستی لابد فکر قلب ننه بابای پیرت باش ! اگه باد به گوششون برسونه که گل پسرشون چه حرفایی به بلبل زده یا مثلا نیتش چیه سکته میکنن ! اصلا ببینم تحقیق کردی بلبل کی بوده و چیکارا کرده ؟ آمار داری بابام کی بوده ؟ اصلا تو میدونی من توی چه منجلابی بزرگ شدم ؟
سرش پایین بود از سکوت و بره بودنش بیشتر اعصابم خورد میشد دوباره گفتم :
- به خیالت من واقعا دخترم ؟ احساسات دخترونه دارم ؟ بابا من حتی ظاهرمم شکلشون نیست . تو چه فکری پیش خودت کردی آخه ؟ اصلا نمیفهممت .
چند تا قدم تو کوچه برداشتم و دوباره برگشتم طرفش . با سر زیر افتاده همون جا وایساده بود دوباره گفتم :
- ببین من صداش و در نمیارم پیش کسی . بهتره توام همین جا حرفارو چالش کنی باشه ؟
سرش و گرفت بالا اشک تو چشمش حلقه زده بود . کلافه تر گفتم :
- باشه ؟ جوابم و بده .
گفت :
- بلبل یکمی فکر کن من میتونم خوشبختت کنم . چیزی که قبلا بودی برای من مهم نیست . مهم الانه که خیلی سر به راهی . اگه کنار هم باشیم میتونیم سختیای قدیم و پشت سر بذاریم . باشه بلبل ؟
کاش هیچی نمیگفت . کاش اصرار نمیکرد . داشت خُلم میکرد . هیچ وقت حتی برای 1 ثانیه هم به این چیزا فکر نکرده بودم . چرا داشت اینارو بهم میگفت ؟ زندگیم و داشت به هم میریخت .تقریبا با فریاد گفتم :
- نه .
یه نگرانی بدی به دلم چنگ میزد . حس میکردم دارم میلرزم گفتم :
- قول بده . . . قول بده که همین جا همه چی و تموم کنی . قول بده لعنتی .
حسین نگاهی به تن لرزونم انداخت . انگار ترسید که طوریم بشه واسه همین گفت :
- بلبل داری میلرزی .
- گفتم قول بده .
حسین نگران گفت :
- باشه باشه قول میدم تو آروم باش .
چشمام و چند ثانیه بستم و تند تند نفس کشیدم . انگار هوا کم آورده بودم . پشتم و بهش کردم و بدون اینکه حرف دیگه ای بهش بزنم سریع به سمت خونه برگشتم . کل مسیر و داشتم میدویدم . میترسیدم دوباره بیاد و اون حرفارو بهم بزنه . وقتی به اتاقم رسیدم هنوزم بدنم میلرزید .
گوشه ای کِز کردم و زانوهام و تو بغلم گرفتم . چرا دست از سرم بر نمیداشتن ؟ از وقتی اومده بودم تو این خونه غم بود که برام میبارید . بسه دیگه .
کجارو اشتباه رفتم ؟ چی شد که فکر کرد میتونه این سوال مسخره رو ازم بپرسه ؟ چرا مثل دخترای دیگه قند تو دلم آب نشد ؟ انگار با این حرفش دنیایی که واسه خودم ساخته بودم و نابود کرد . من بلبل بودم . پسری که هیچ کسی رو جز خدا نداشت . پس واسه چی به یه پسر باید همچین چیزی رو بگه ؟ " هه ! بلبل چقدر خرفت شدی . تو هر چقدر میخوای وانمود کن که پسری ولی خونه ی آخرش همون دختر بدبختی هستی که هر کسی به خودش اجازه میده نگاه خریدارانه روت بندازه . " دستام و گذاشتم روی گوشام و چشمام و بستم . چرا این صدایی که تو مغزم بود خفه نمیشد ؟ من دختر نبودم . من پسرم . من قویم . هر کی سر راهم بخواد قرار بگیره نابودش میکنم . دیگه بدنم نمیلرزید . ولی انگار خودم داشتم تکون میخوردم . چیزی رو که سالها مخفی کرده بودم با یه تلنگر داشت خودش و نشون میداد . حالا دوباره باید کاری که توی این سالها کردم و انجام بدم تا دوباره گورش و گم کنه .

****
انگار حسین به قولی که داده بود داشت عمل میکرد . سراغی ازم نمیگرفت و این خوشحالم میکرد ولی بدجور درگیر حرفاش شده بودم . فکر میکردم یعنی منم چیزی دارم که یکی دیگه رو به سمتم بکشونه ؟! از فکر کردن بهش خجالت میکشیدم . به گروه خونیم نمیخورد این حرفا !
باید فکر یه جای دیگه رو میکردم . نگاها و کارای حسین خط خطیم میکرد ! نمیتونستم جایی بمونم که یکی همش چشمش به در اتاقم بود که ببینه کی ازش میام بیرون یا اینکه هر وقت شب که میومدم خونه هی فاز نگرانی بگیره واسم !
این باعث میشد که دوباره یادم بیاره کی هستم و هویتم چیه . من این و نمیخواستم چون بلبلی که واسه خودم ساخته بودم با این چیزا فرق داشت .
از حرفایی که بین من و حسین رد و بدل شده بود هیچ کس خبر نداشت . کسی رو هم نداشتم که باهاش درد دل کنم . مثلا میرفتم به اکبر خرسه یا حسن بقچه اینارو میگفتم ؟ اونوقت بهم نمیخندیدن ؟ یا مثلا بچه های محل نگاهاشون بهم عوض نمیشد ؟
ترجیح میدادم بیشتر کار کنم و کمتر تو خونه ی حاجی بمونم . در به در با اکبر و حسن افتاده بودیم دنبال خونه . مدام پا پِیَم میشدن که آخه واس چی میخوام جا به اون خوبی و از دست بدم و آلاخون والاخون بشم ؟ ولی همش چرت و پرت تحویلشون میدادم . خوب جوابی نداشتم که بدم .
اکبر و شهرام و حسن یه روز عصر اومده بودن در مغازه و با هم اختلاط میکردیم . دوباره بحث خونه ی من شد شهرام گفت :
- من اگه جای تو بودم سوار حاجی میشدم اون یه دونه اتاق و کامل بذاره تحت اختیار خودت . بابا تصاحبش کن واس چی خودت و تو دردسر الکی میندازی ؟
حسن گفت :
- زیادم بیراه نمیگه ها . حالا گیرم خونه هم پیدا کردی . آخرش که چی ؟ حالا هر روز باید اثاثات رو کولت باشه از این ور به اون ور . تازه با این پول تو عمرا کسی پیدا شه توالتشم اجاره بده چه برسه به اتاق !
اکبر گفت :
- من هنوزم میگم بیا خونه ی ما .
بالاخره سکوت و شکوندم و گفتم :
- دِ انقدر آیه یاس نخونین . به جای اینکه وایسین اینجا و این شِر و وِرا رو تحویل من بدین برین واسم دنبال خونه بگیردین من که از صبح تا شب تو این خراب شدم وقت ندارم .
یهو دیدم نگاه حسن یه جوری شد مثل آدمی که میخواد یه پیشنهادی بده ولی دو دله گفتم :
- چی تو مخ پوکت میگذره ؟
یکم فکر کرد و گفت :
- هیچی . شدنی نیست بیخیل
- بهت میگم بگو حالا دیدی شدنی شد !
گفت :
- داشتم فکر میکردم اینجا هم بد نیست واسه موندنا . میتونی به ممد آقا بگی همین جا تو مغازه بخوابی . نه پول پیش میخواد نه اجاره ی نجومی ! تازه سر قیمتم میتونی باهاش راه بیای . بالاخره مغازست خونه نیست که ! هان ؟ بیراه میگم ؟
حرف حسن تو فکر برد منو . فکر بدی نبود . حداقل دیگه منت دُکی رو سرم نبود . حسینم نمیدیدم . اکبر گفت :
- حسن این چه پیشنهادیه آخه ؟ مگه میشه اینجا زندگی کرد ؟ تو مغازه ؟ خودت بودی میتونستی ؟ بلبل همون خونه دُکی بهترین جاست از دستش نده .
شهرام گفت :
- حسن بیراه نمیگه . یه دستشویی هم که اون پشت داره . دیگه چی میخوای ؟
نگاهی به صورتای منتظرشون کردم اکبر دوباره گفت :
- غذا رو چیکار کنه ؟ کجا بپزه و بخوره ؟ هان ؟ به این فکر کردین ؟
حسن گفت :
- پیک نیکی وصل میکنه همین گوشه موشه ها .
اکبر دوباره گفت :
- بین این همه لباس و پارچه ؟ همینش مونده که مغازه ی ممد آقا رو بفرسته رو هوا !
شهرام که انگار از مخالفتای اکبر حرصی شده بود یه دونه زد رو شکمش و گفت :
- دِ انقدر نه نیار ببینیم بلبل چی میگه . اصلا هر روز یه کدوم واسش غذا میاریم تا بعدشم خدا بزرگه .
حسنم سرش و تکون داد و گفت :
- آره دیگه بالاخره رفاقت واسه همین وقتاس . من پایم .
واسه خودشون میبریدن و میدوختن البته بد هم نبود فعلا یه مدت اینجا میموندم ببینم چی میشه . گفتم :
- اگه ممد آقا قبول کنه . که بعید میدونم قبول کنه .
حسن گفت :
- حالا بهش بگو ببین چی میگه .
تصمیم گرفتم فردا اول وقت باهاش حرف بزنم . مشکلی با جا و اینکه راحت هست یا نه نداشتم مهم این بود که یه جایی غیر از خونه ی دُکی بمونم .
*****
- 50 تومن نه یه قرون بالاتر میرم نه پایین تر میام .
این ممد آقا هم خساست و به حدش رسونده بود دیگه . گفتم :
- بابا آخه نه آشپزخونه داره نه جاش زیاد راحته نه موکتی هیچی نداره . 50 تومن پول زوره . شوما یکم بیا پایین تر .
- ببین اینجا مغازست . اصلا نباید بذارم . از کجا بدونم اینجا رو پاتوق رفیقات نمیکنی ؟ تازه کلی جنس تو این مغازه خوابیده .
- آخه نوکرتم 50 دیگه خیلیه مگه من چقدر میگیرم که 50 ازش کسر شه ؟
- خود دانی من قیمتم و بهت گفتم تصمیم گرفتی خبرم کن .
گوشی و سر جاش گذاشتم و رفتم تو فکر . میگفت میذاره اینجا بمونم به شرطی که 50 تومن از حقوقم کسر شه ! اونوقت من میموندم و خرج 1 ماه و 50 تومن پول !
ممد آقا دندون گرد بود . دید من جایی و میخوام سریع از آب گل آلود ماهی گرفت و قیمت بالا تعیین کرد . بگم خدا چیکارت نکنه حسین . داشتیم زندگیمون و میکردیما !
50 به این میدادم بهتر از این بود که دوباره چشم تو چشم حسین شم . آره بابا خرجی نداشتم که دیگه ! فکر کنم آخرش 10 تومن از حقوقم بمونه با این وضع ! ولی بازم خوب بود حداقل پول پیش نمیخواست . از روی ناچاری باید قبول میکردم .
2 ساعت بعد دوباره به ممد آقا زنگ زدم و قرار مدارامون و با هم گذاشتیم . بعدشم بلافاصله به حسن زنگ زدم :
- الو .
- سلام حسن خوبی ؟
- سلام قربونت تو خوبی ؟ چه خبر ؟ چی شد ؟ با ممد حرف زدی ؟
- آره بابا مردک دندون گرده !
- چطو ؟
- هیچی میگه 50 تومن از حقوقت کسر میکنم میذارم بمونی .
- زِپِرِشک ! تو چی گفتی ؟
- چی میگفتم ؟ قبول کردم .
- دِ مگه مغض خر خوردی تو ؟ مگه همش چقدر میگیری که 50 هم کم شه ازش ؟
- چاره چیه ؟ هر جا خونه بخوام بگیرم همینه تازه باید بیشترم بدم .
حسن نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت :
- اگه میدونستم این هول و ولای تو واسه چیه خیلی خوب میشد .
- فضول و بردن جهنم آره رِفیق من !
- فضول عمته !
- چرت نگو یه کار دیگه داشتم باهات زنگ زدم .
- چه کاری ؟
- ببین من باید اثاثام و یه جا بذارم . اینجا نمیتونم بیارمش . یعنی جایی هم نداره که بذارمش . میخواستم ببینم انباری دارین بیارم بذارم خونتون یه مدت بمونه ؟
حسن فکری کرد و گفت :
- راستش نَنِه ی من انقدر اثاث چپونده تو اون انباری که جا نداره ولی اکبر اینا احتمالا دارن . بهش میگم ببینم چی میگه .
- دستت درست . فقط خبرش و زود برسون . راستی یه وانتم جور کن واسه جابه جا کردن اثاثا . هر چی زودتر از اون خونه بزنم بیرون بهتره .
- باشه . پس خبرت میکنم . فعلا .
- فعلا .
*****
حاجی و خونوادش تعجب کرده بودن که انقدر یهو واسه چی میخوام برم مدام بهونه های الکی می آوردم میفهمیدم که باور نمیکنن ولی چیزی که واسم مهم بود فرار کردن از اون خونه و آدماشه . تنها کسی که دلیل کارم و میدونست و یه کوچه غمگین نشسته بود حسین بود ولی اونم قول داده بود که همه چی و تمومش کنه و به کسی چیزی نگه . با کمک اکبر و حسن خیلی زود وسایلم و جابه جا کردیم و بردیمشون تو انباری اکبر اینا . بعد از حدود 8 - 9 ماه زندگی کردن توی خونه ی حاجی دوباره آواره شده بودم . اگه حسین اختیار قلب صاب مردش و میگرفت دستش الان من نباید انقدر اسیری بکشم !
تنها چیزی که با خودم آورده بودم موکت و یه لحاف تشکم بود . زندگی توی مغازه ی ممد آقا بد نبود فقط فشار مالی که بهم وارد میشد کمر شکن بود . همین که نمیتونستم آشپزی کنم خودش کلی دردسر بود البته اکبر و حسن تا میتونستن بهم میرسیدن ولی بعضی وقتام مجبور میشدم یه چیزی از بقالی بگیرم و بخورم . اصلا نمیفهمیدم این 50 تومن و خرج چی میکنم ! سریع از دستم میرفت ! اوضاع سختی بود هر جور فکر میکردم راه چاره ای به ذهنم نمیرسید . البته راه که به ذهنم میرسید ولی شدنی نبود ! فکر میکردم برگردم پیش مهدی اونجوری در آمدمم خوب بود . وقتی به حسن این و گفتم بُراغ شد سمت من و گفت :
- دیوونه شدی؟ مگه ندیدی روت تیزی کشیده بود ؟ این یارو قصد جونت و کرده تو دم از شراکت میزنی ؟
- انقدر عین تخمه بالا پایین نپر تو راه دیگه ای میبینی ؟
- من به این یارو اعتماد ندارم .
- مهم اینه که پولش خوبه . حالا اگه قبول کنه .
- بابا دنبال یه کار دیگه باش خوب .
- اَه خسته شدم مگه نبودم ؟ کار هست ؟ بیخیال بابا دلت خوشه .
- خیلی خوب ولی این یارو تا تورو تحویل پلیس نده ول کن نیست از ما گفتن حالا برو آتیش بزن به زندگیت .
این چیزا برام مهم نبود فشار و خرج زندگی اعصابم و به هم ریخته بود . عصر اکبر و گذاشتم جای خودم در مغازه و رفتم سمت خونه ی مهدی . طبق عادت همیشگیم 2 تا زنگ زدم و وایسادم . یهو در وا شد و مهدی با چشمای گرد شده جلوم ظاهر شد گفتم :
- سلام
- سلام . خیلی وقت بود کسی اینجوری در این خونه رو نزده بود !
- کارت داشتم .
از جلو در کنار رفت ولی هنوز داشت با چشماش انگار من و میخورد ! نشستم روی تختی که توی حیاطش بود . انگار به خودش اومد چون دوباره اخماش رفت تو هم و گفت :
- چیه ؟ از این ورا ؟
- میرم سر اصل مطلب . میخوام دوباره برگردم .
پوزخندی زد و گفت :
- چی شد ؟ تو که گفتی دیگه نیستی .
حوصله ی مسخره بازیاش و نداشتم پاشدم و گفتم :
- حرف زدن با تو فایده نداره . اشتباه کردم اومدم اینجا .
- وایسا کجا با این عجله ؟ تو که گفتی خودت از پسش بر میای و حتما لازم نیست با من شریک شی .
- انقدر مسخره نکن پول لازمم . هستی یا برم ؟
- هستم . بشین .
- آها حالا این شد .
یکمی پیش مهدی موندم و برنامه ی فردا صبح و با هم ریختیم بعد به سمت مغازه راه افتادم . برام جای تعجب داشت که چجوری یه شبه انقدر مهدی آروم شده ! ولی چیزی که واسم مهم بود پولی بود که قرار بود به دست بیارم .
****
1 هفته ای شده بود که کار با مهدی رو دوباره از سر گرفته بودم . صبحها اکبر و میذاشتم توی مغازه و خودم با مهدی راهی خیابونا میشدم . هم اکبر سرش گرم شده بود هم اینکه ممد آقا هیچ بویی نبرده بود و باعث میشد جای خوابم و از دست ندم . توی این یه هفته گاف زیاد داده بودم مهدی میگفت این 9 ماه کار نکردم شُل شدم حقم داشت ولی کم کم داشتم راه می افتادم دوباره .
اواخر خرداد بود و هوا گرم . منتظر مهدی بودم که حاضر شه از خونه بزنیم بیرون بالاخره کاراش کرد و گفت بریم . ترک موتورش نشستم . رسیدیم جای مورد نظرش یکمی صبر کردیم و بعد یه مرد نسبتا قد بلند و نشونم داد گفت :
- اون مرده رو میبینی ؟
چشمام و ریز کردم و گفتم :
- همون کت شلواریه ؟
- آره . به نظر میاد کیفش پر باشه . کلاهت و بذار سرت بریم .
سریع کلاهم و سرم گذاشتم مهدی موتورش و روشن کرد . نگاهم به همون مردی بود که مهدی نشونم داده بود . کنار یه مرد دیگه داشتن میرفتن به سمت یه ماشین . دستم و آماده نگه داشتم که سریع کیفش و از دستش بکشم . مهدی گاز داد و از کنارشون رد شد منم دستم و گیر دادم به کیف و تا خواستم بکشمش دستم کشیده شد و تعادلم به هم خورد تا خواستم دسته ی کیف و ول کنم مرده با کیفش یه ضربه به شکمم زد که باعث شد از موتور پرت شم پایین . خواستم بلند شم و فرار کنم ولی مرده سریع اومد بالا سرم . نگاهم و اطراف چرخوندم ولی خبری از مهدی نبود تو دلم هر چی فحش بود بارش کردم مرده یه نگاه تحقیر آمیز بهم کرد و گفت :
- پاشو ببینم .
شکمم بدجور درد میکرد . نامرد خیلی محکم زده بود . همینجوری داشتم از درد به خودم میپیچیدم یه عده دورم جمع شده بودن دوباره صدای مرد جوون و شنیدم :
- میگم پاشو انقدر خودت و به موش مردگی نزن .
وقتی دید هنوز ولو شدم رو زمین به دوستش گفت :
- فرید زیر بازوی این و بگیر بلندش کنیم . حالا تا فردا میخواد خودش و رو زمین بندازه .
خواستن بلندم کنن که گفتم :
- ولم کنین پا میشم .
بلند شدم رو به روی همون مرده وایسادم زیر بازم و گرفت و همینجوری که من و به طرف ماشینش میبرد گفت :
- باید ببرم تحویل پلیس بدمت تا دفعه ی دیگه از این کارا نکنی .
همه ی مردمی که کنارمون وایساده بودن یه صدا تاییدش میکردن . از ترس کم مونده بود خودم و خیس کنم اسم این فلفل سبزا که میومد اصلا رعشه به تنم می افتاد . به حرف اومدم و با حالت التماس گفتم :
- آقا شما بیخیال شو من قول میدم توبه کنم . اصلا بچگی کردم . دیگه از این کارا نمیکنم . چیزی که ازت نزدم . بذار ما بریم قربونت .
من و انداخت رو صندلی عقب و گفت :
- چیزی ازم نزدی ؟ اگه خودم از موتور نکشیده بودمت پایین که الان دار و ندارم و برده بودی . فرید بشین کنارش در نره .
خودش پشت فرمون نشست و اون پسری رو که بهش گفته بود فرید اومد کنار من نشست . دیدم این به هیچ صراطی مستقیم نیست صورت فرید مهربون تر بود تقریبا برگشتم سمتش و گفتم :
- آقا فرید شوما یه چیزی بگین .
فرید گفت :
- واسه چی دزدی میکنی ؟ اصلا مگه چند سالته ؟
دِ بیا اینم فاز نصیحت گرفت گفتم :
- بابا به پیر به پیغمبر بچگی کردم . قول میدم بذارم کنار این کارو شوما من و ول کنین برم .
همون مرده که پشت فرمون بود از آینه یه نگاه بهم انداخت و گفت :
- کلاهت و بردار ببینم .
ناچار کلاه کاسکتی که هنوز سرم بود و برداشتم یه نگاه بهم کرد و بعد با تعجب برگشت عقب و گفت :
- تو دختری ؟
از لحنش خوشم نیومد . یعنی چی تو دختری ؟ اصلا از کجا فهمیده بود دخترم ؟ گفتم :
- آره .
یهو یه فکری تو سرم جرقه زد با اینکه از مظلوم بازی خوشم نمی اومد ولی مجبور بودم گفتم :
- اصلا خدا رو خوش میاد یه دختر بره هُلُفدونی ؟ بابا من که میگم بچگی کردم بذارین برم .
بعد برگشتم سمت فرید و فاز دستمالیسم گرفتم و گفتم :
- شوما که انقدر آدم با اِتیکِتی هستی . انقدر فهمیده ای بگو بذارن من برم .
فرید که انگار از حرف زدن من خندش گرفته بود گفت :
- هیراد گناه داره دختره بذار بره .
حالا فهمیدم اسم یارو هیراده ! چه اسمی ! دوباره از تو آینه نگاهی بهم کرد و گفت :
- ببینم چند سالته ؟
سریع گفتم :
- 20
سرش و به طرفین تکون داد و گفت :
- واسه چی دزدی میکنی ؟ مال مفت خوردنش راحت تره ؟
دوباره نصیحت شروع شد میخواستم بهش بگم ما خودمون یه حاجی داریم تو محل صد تای تو نصیحتمون کرده جواب نداده ! گفتم :
- آقا گفتم که جوونی کردم شوما کوتاه بیا .
دوباره سرش و تکون داد

دوباره سرش و تکون داد یهو به سرم زد نکنه گردنش لقه که هی سرشو تکون میده ! گفتم :
- میذارین برم ؟ همینجا قول مردونه میدم که دیگه دست از پا خطا نکنم .
هیراد پوزخند زد ! نمیدونم به خاطر قولم یا مردونه بودنش ! فرید گفت :
- هیراد ولش کن بره گناه داره . چیزی هم که ازت نزد .
هیراد ماشین و یه گوشه نگه داشت . ته دلم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم برگشت عقب و زل زد تو چشمام . اخماش تو هم بود گفت :
- به جای این کارا برو وایسا سر یه کاری . نون بازوت و بخور . بدبختی ؟ فقیری ؟ فکر کردی همه پولدارن ؟ پس فردا باید همه راه بیفتن تو خیابون جیب مردم و خالی کنن ؟ خیلیا مثل توان . حتی شاید بدتر از تو ولی کار میکنن و خرجشون و در میارن . آخرشم سرشون و بالا میگیرن میگن خودمون کار کردیم . میذارم بری . روی قول جیب برا و دزدا نمیشه حساب کرد شاید همین الان که از این ماشین پیاده شی دوباره جیب بری رو شروع کنی ولی حداقلش اینه که من گذشتم ازت . یه کاری نکن ناله و نفرین یه عده پشتت باشه . پولی که تو میدزدی یکی دیگه واسش زحمت کشیده پس مفت خور نباش .
صورتش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- میتونی بری .
حرفاش یه جوری بود . گرون برام تموم شده بود . دلم میخواست یه جواب دندون شکن بهش بدم ولی الان وقت جواب دادن نبود باس در میرفتم ! در ماشین و باز کردم و پریدم پایین . اونم سریع گازش و گرفت و رفت . نگاهم به ماشینش افتاد . پوزخندی زدم . نشسته بود تو این ماشین و واسه من شعار میداد ! کاش این ماشین شاسی بلند خوشگلت و از زیر پات میکشیدن بیرون اونوقت ببینم بازم شعار میدی یا نه !
تازه یاد مهدی افتادم . اَی مارمولک چجوری توی سیم ثانیه جیم شد ! حسن راست میگفت تا این من و گیر نمینداخت ول نمیکرد .
نگاهی به دور و اطرافم انداختم . اصلا کجا بودم ؟ انگار یه خیابون فرعی بود . از بس توی کوچه خرابه های خودمون میپلکیدم هیچ جای دیگه رو بلد نبودم چه برسه به این کوچه های اشرافی . چند قدم پیاده رفتم تا حداقل به یه خیابون اصلی برسم . گرما داشت دیوونم میکرد . بالاخره پرسون پرسون ایستگاه اتوبوس و پیدا کردم . رفتم بالا و قسمت مردونش نشستم . بدجور حرفاش رفته بود تو مخم . نمیدونم شاید چون بعد از مدتها این حرفارو یکی غیر از دُکی بهم زده بود برام تازگی داشت . اما نه مدل گفتنشم فرق داشت ! دُکی وقتی میخواد نصیحت کنه هی میگه نکن ، زشته ، خوبیت نداره ! اما این حرفاش فرق داشت . از پنجره ی اتوبوس یه نگاه به بیرون انداختم . یعنی با یه حرف ساده مخت و شست و شو داد ؟ خدایی جرات داشتم دوباره جیب بری کنم ؟ اگه مثل امروز میگرفتنم چی ؟
چند تا کورس اتوبوس عوض کردم و بالاخره رسیدم به خراب شده ی خودمون . نفسم از گرما بند اومده بود . یه راست مسیر خونه ی مهدی و گرفتم .
دم در خونش که رسیدم محکم مشتم و کوبیدم به در . بالاخره در و باز کرد . با دیدنم تعجب کرد گفت :
- تو اینجا چیکار میکنی ؟
نیشخند زدم و گفتم :
- چیه ؟ فکر کردی گرفتنم ؟ تیرت به سنگ خورد ؟
نیشخندی زد و گفت :
- نه تو این که تو خر شانسی که هیچ شکی نداشتم . چیکار کردی که ولت کردن ؟
- تورو سننه ؟ چرا واینستادی ؟ این بود رسمش ؟
جدی شد و گفت :
- من و یه بار گرفته بودن اگه دوباره گیر می افتادم سر و کارم با زندون بود . ولی تورو اگه میگرفتن خونه آخرش تعهد بود و بعد آزادت میکردن .
- اِ ؟ به همین راحتی ؟ به چه قیمتی اونوقت ؟ به قیمت اینکه آبروم تو کل محل میرفت ؟
- خوب بابا حالا که ولت کردن .
نگاهش کردم و گفتم :
- خیلی پستی مهدی .
پشتم و بهش کردم و از خونش زدم بیرون . یه راست رفتم در مغازه اکبر اونجا بود وقتی حال و روزم و دید اول یه لیوان آب دستم داد و بعد من کل ماجرا رو براش تعریف کردم . آخرش گفت :
- خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
رفتم تو فکر دوباره حرفاش عین ضبط صوت تو سرم چرخید زیر لب گفتم :
- میرم دنبال یه کار دیگه میگردم .
*****
کارم این شده بود که از صبح میرفتم روزنامه میگرفتم و تا شب هی دور کارا خط میکشیدم . نصفش سر کاری بود بقیشم که یا مدرک خاصی میخواست یا اینکه پیشنهادای نامعقول میدادن . خسته شده بودم انقدر زنگ زده بودم و الکی با هر قلچماقی حرف زده بودم چشمام و بستم و روزنامه رو جلوم باز گذاشتم . یه بار ببینیم شانسمون چی میگه . انگشتم و گردوندم و گذاشتم روی روزنامه چشمم و باز کردم نگاهی به روزنامه کردم نوشته بود منشی میخواد ترجیحا هم خانوم . چونم و با دستم گرفتم . منشی کارش فقط تلفن جواب دادن بود دیگه نه ؟ حالا تیری در تاریکی بود !
تلفن و برداشتم و شماره گرفتم 4 تابوق خورد فکر کردم دیگه کسی جواب نمیده خواستم قطع کنم که صدای یه مردی توی گوشی پیچید :
- بفرمایید ؟
- سلام آقای کیانی ؟
- بله امرتون ؟
انقدر عجله داشت گفتم :
- واسه آگهیتون تماس گرفتم میخواستم . . .
پرید بین حرفم و گفت :
- خانوم این آدرس و یاد داشت کنین فردا بعد از ساعت 10 تشریف بیارین
آدرس و سریع گفت و گوشی و قطع کرد . همینجوری تلفن تو دستم مونده بود . هول بود ! باز خوبه حالا این یکی به مرحله ی دیدار رسیده بود بقیش که همون پای تلفن منتفی میشد ! توکل به خدا کردم . فردا همه چی معلوم میشد .
****
- آخه این چه لباسیه تنت کردی ؟ مثلا خیر سرت داری میری مصاحبه شغلی !
همونجوری که داشتم تو آینه خودم و میدیدم گفتم :
- من بهتر از این بلد نیستم تیپ بزنم . بابا لباسم کجا بود . این چند وقت خرج خورد و خوراکم نداشتم چه برسه به اینکه پول واسه لباس بدم .
پیرهن مردونه ی آستین بلند با شلوار پارچه ای پوشیده بودم . پیرهنش انقدر برام بلند بود که تقریبا کامل روی شلوارم و میگرفت و مثل مانتو میموند . کلاهمم سرم گذاشته بودم دوباره گفتم :
- ببین حسن جون کسی که بخواد واس خاطر تیپم بهم کار بده میخوام صد سال سیاه نده . من رفتم . اکبر حواست به دخل باشه باز به هوای خرید از بقالی نزنی از مغازه بیرون بدبختم کنی ؟
- نه برو خیالت تخت .
- زت زیاد .
از مغازه زدم بیرون . دوباره نگاهی به آدرس کردم . طرف بالا شهرم بود . خدا رو چه دیدی شاید قسمت شد ما هم رفتیم بالا شهر ! نیشخندی زدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم . تقریبا 1 ساعت تو راه بودم . بالاخره رسیدم جلوی یه ساختمون آجر سه سانتی توی یه خیابون شلوغ و پر رفت و آمد . کلا خیابونش انگار تجاری بود ! گُله به گُله یا مطب دکتر بود یا دفتر وکالت یا شرکتای خصوصی . دوباره یه نگاه به آدرس کردم نوشته بودم دفتر وکالت کیانی و صارمی . نگاهی به تابلوها کردم باس میرفتم طبقه ی سوم . در ساختمون باز بود راحت رفتم تو . آسانسورم داشت ولی دلم تو این اتاق تنگا میگرفت پس بیخیالی طی کردم و با پله ها رفتم بالا . پشت در که رسیدم که نفس عمیق کشیدم . در باز بود تقه ی آرومی به در زدم و بلند گفتم :
- سلام . آقای کیانی .
یه صدایی از توی اتاق گفت :
- سلام . بفرمایید تو الان میرسم خدمتتون .
با خیال راحت لم دادم روی راحتیا که توی سالن بود . نگاهم و دور تا دور اتاق گردوندم . یه اتاق مستطیلی شکل بود که دو تا در رو به روی هم باز میشدن و وسطشونم میز منشی بود انتهاش هم یه آشپزخونه قرار داشت . همینجوری داشتم همه چی رو بر انداز میکردم که یهو یه صدایی که داشت نزدیک میشد گفت :
- ببخشید که منتظرتون گذاشتم من . . .
یهو خشک شد . منم خشک شده بودم از جام بلند شدم و با دهن باز نگاهش میکردم .
زودتر از من به خودش اومد نیشخندی زد و گفت :
- آدرس اینجارو از کجا پیدا کردی ؟ اومدی چیز میزایی که نبردی و ببری ؟
لحنش پر از تمسخر بود به خودم اومدم اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- دیشب زنگ زدم آدرس اینجا رو گرفتم .
یکم فکر کرد و گفت :
- هوم ؟ یادم نمیاد . خوب بشین .
دوباره روی صندلیم نشستم و اونم روی یه صندلی دیگه نشست و گفت :
- خوب ؟ برای چی اومدی ؟
داشت حوصلم و سر میبرد گفتم :
- واس خاطر آگهیتون . مگه شوما نبودین که منشی میخواستین ؟
یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب حالا این متقاضیمون کجا هست ؟
- روبه روتون نشسته !
- خوب مدرکت چی هست ؟
- سیکل .
دو تا ابروهاش رفت بالا گفت :
- سیکل ؟ تا چه کلاسی درس خوندی ؟
- دوم دبیرستان .
- بعد اونوقت چرا اینا رو دیشب پای تلفن بهم نگفتی ؟
- چون جَلدی آدرس دادین و قطع کردین باید به کی میگفتم ؟
جدی تر شد و گفت :
- ببین من اینجا یه کسی رو میخوام که حداقل دیپلم و داشته باشه . به کامپیوتر هم میخوام مسلط باشه . لحن گفتارشم میخوام صحیح و مودبانه باشه . در ضمن دوست ندارم ارباب رجوعام رو با این لباسات فراری بدی پس در نتیجه یه کسی رو میخوام که به تیپ و قیافش برسه . هنوزم فکر میکنی جای کار داشته باشی اینجا ؟
عصبانی شده بودم از جاش بلند شد و گفت :
- خوشحال شدم از اینکه دوباره دیدمت در ضمن خوشحال تر هم هستم که این بار قصد نکردی چیزی ازم بدزدی . راه و که بلدی ؟
این و گفت و پوزخندی زد . به سمت اتاقی که ازش اومده بود بیرون راه افتاد گفتم :
- هی آقا !
برگشت . اخماش و کشید تو هم و گفت :
- با منی ؟
- مگه غیر از شومام کسی اینجا هست ؟
کامل برگشت سمتم دستاش و کرد تو جیب شلوارش و همونجوری با اخم نگاهم کرد گفت :
- میشنوم .
- من پایین شهریم لات و لوت و بی سر و پام تازه بی سواتم هستم . ولی شوما که انقدر ادعات میشه حداقلش باید یکم مودب تر باشی . فقط اینو گفتم که بدونی منم واسه خودم کسیم !
داشتم میرفتم که گفت :
- وایسا .
وایسادم نگاهم کرد و گفت :
- ببین بچه تو همین 1 هفته پیش کیفم و میخواستی بزنی . حالا اومدی میگی واسه خودت کسی هستی ؟ واسه چی باید به یه جیب بر اعتماد کنم ؟ اصلا از کجا معلوم دوباره جیبم و نزنی ؟ تو یه دلیل خوب بیار که من اینجا بهت کار بدم منم بدون چون و چرا بهت کار میدم .
حس میکردم داره لهم میکنه ولی کم نیاوردم زل زدم تو چشماش و گفتم :
- بهم گفتی برم دنبال یه کاری که واسش زحمت کشیده باشم و نون بازوم و بخورم . اون روز خوب شعارایی دادی . گفتی آدمایی هستن که وضعشون از من بدتره . البته فکر نکنم تا حالا حتی به چشمتم دیده باشی اینجور آدمارو . ولی خوب شعارات و دادی و رفتی . منم قول داده بودم که دیگه دور این کارارو قلم بگیرم و اتفاقا گرفتم افتادم دنبال یه کاری که واسش زحمت بکشم ولی هیچ جا کار نریخته که من برم سرش وایسم . یا کارش پر از فساده یا اینکه انقدر مُندِشون بالاست که تا مارو میبینن مثل الان شوما باهامون مثل یه تیکه آشغال رفتار میکنن . هزار تا مدرک و کوفت و زهر مار میخوان . خوب من باید برم دیگه چیکار کنم ؟ خود شوما هم بدترین رفتار و داشتین . من که دارم میرم ولی مهندس با یکی دیگه مثل من رفتار نکن . زت زیاد .
پشتم و بهش کردم و به راه افتادم که یهو صدام کرد :
- منشی نمیتونی بشی اما یه نظافت چی میخوام هستی ؟
برگشتم سمتش . داشت دقیق نگام میکرد گفتم :
- چی شد دلت سوخت ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- معمولا دلم واسه کسی نمیسوزه دلیل خوبی واسم آوردی منم قبولت کردم . البته موقت . باید ببینم کارت چجوریه . حالا هستی ؟
- آره هستم .
همونجوری که به سمت یکی از اتاقا میرفت گفت :
- بیا تو اتاقم .
با قدمای شل سلانه سلانه به سمت اتاقش رفتم . پشت یه میز بزرگ نشست و با دستش به یه صندلی رو به روش اشاره کرد و گفت :
- بشین .
نشستم بین کاغذایی که رو میزش بود دنبال چیزی میگشت . انقدر همش و به هم ریخت و گشت تا بالاخره برگه ای که میخواست و پیدا کرد . مقابلم گرفت و گفت :
- این فُرم و پر کن .
ورق و از دستش گرفتم و نگاهی بهش کردم بهم خودکار داد . ازش گرفتم و از بالا برگه رو پر کردم و دادم دستش . یه نگاهی بهش کرد و ابروهاش و بالا انداخت گفت :
- اسمت بلبله ؟
فقط سرم و تکون دادم گفت :
- مگه بلبل اسمه ؟
- اسمم نیست لقبمه . بچه های محل اینجوری صدام میکنن . شومام همین و بگین راحت ترم .
صورتش جدی شد و گفت :
- این فُرم واسه کاره نباید با القابت پرش کنی . اسم اصلیت چیه ؟
عجب پیله ای بود ! دوست نداشتم اسم اصلیم و بگم . گفتم شاید بهم بخنده ! البته اسمم بد نبود ولی بهم نمیومد . اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- سُرمه .
روی بلبل خط زد و بالاش نوشت سُرمه و گفت :
- اسم خودت به این خوبیه واسه چی بلبل و انتخاب کردی ؟
- شوما فکر کن چون اون بهم بیشتر میاد انتخابش کردم .
نگاهی بهم انداخت و گفت :
- آره اون بهت بیشتر میاد حیف سُرمه .
انگار عادتش بود چرت و پرت بار هر کسی بکنه . جوابی بهش ندادم . کاغذ و گذاشت کنار و دستاش و تو هم قفل کرد و گذاشتشون روی میز گفت :
- خوب من بلبل صدات میکنم . اینجایه دفتر وکالته که به تازگی من و دوستم با هم زدیم .فرید همونی که اون روز توی ماشین بود . یادته ؟
سرم و آروم تکون دادم دوباره گفت :
- ما هر روز هفته از ساعت 9 صبح تا 7 عصر اینجا هستیم . به جز پنجشنبه ها که تا ساعت 1 بیشتر نیستیم . البته صبحها هم بستگی داره دادگاه داشته باشیم یا نه اگه نداشتیم که 9 دفتریم در غیر این صورت دیرتر میایم . جمعه ها هم که تعطیله . ولی کار تو اینه که صبحها ساعت 8 اینجا باشی کلید در واحدمون و هر روز صبح از سرایدار پایین میگیری . هر شبم آخر از همه میری و دوباره کلید و تحویل سرایدار میدی . وقتی اومدی همه جا رو مرتب میکنی تا ما بیایم .
یکمی فکر کرد و گفت :
- حقوقی که برات در نظر گرفتم 400 تومنه . 2 هفته که از کارت گذشت بیمه هم میکنمت . کارتم میتونی از فردا شروع کنی . سوالی نداری ؟
400 تومن حقوق خوبی بود دیگه چی میخواستم آروم گفتم :
- نه سوالی نیست .
- خوبه . پس ما از فردا میبینیمت . به سرایدار پایین هم سفارش میکنم که میای صبح کلید و ازش میگیری . بلبل معرفیت میکنم . حواست باشه .
سرم و تکون دادم و گفت :
- خوب میتونی بری فردا راس 8 اینجا باش .
خداحافظی کردم و از در دفتر زدم بیرون . از اینجا تا محله ی خودمون خیلی راه بود دقیقا از جنوب میخواستم برم شمال ! ولی خودمونیم عجب آب و هوایی داشت اینجا . این بچه مایه دارا آب و هوایی که توش نفس میکشیدنم بهتر از ما فقیر فقرا بود .
تقریبا 1 ساعتی بود که تو راه بودم خسته و کوفته رسیدم در مغازه اکبر هنوز جای من وایساده بود و داشت کار مشتریارو راه مینداخت تا من و دید خندید و گفت :
- شیری یا روباه .
- شیر شیرم .
اکبر خوشحال گفت :
- مرگ من ؟ یعنی قبول کردن منشیشون بشی ؟ دمشون گرم !
- نه بابا منشی چیه . سوات میخواست بهم گفت نظافت چی شو . کار خاصی هم نمیخواد ازم . منم قبول کردم . ماهی 400 بهم میده در عوض . تازه گفت بیمه میکنتم !
- ایول . مسیرش دور بود ؟
- آره خیلی دور بود 1 ساعت تو راه بودم . ولی خوب کارش خوب و راحته .
*****
- تو باید زودتر به من میگفتی . حالا که رفتنی شدی و کار پیدا کردی بهم میگی ؟
- آخه ممد آقا حرفا میزنیا کار که منتظر من نمیمونه . یهو پیدا شد شرایطشم خوبه حالا من باید نرم ؟
- نمیگم نرو ولی میگفتی دنبال کاری من زودتر یکی رو جات میذاشتم .
- حالا هم که چیزی نشده من اکبر خرسه رو جای خودم میذارم تا یکی رو پیدا کنین . اصلا همین اکبرم پسر خوبیه از پس مغازه هم بر میاد .
- امان از دست جوونای این دوره و زمونه . خیلی خوب . پس شبا هم اونجا نمیخوابی دیگه ؟
- اگه ایراد نداره شبارو هستم اینجا . همون 50 تومن و بهتون میدم .
- نمیشه که .
- چرا نمیشه ؟ این مدت کار خلافی کردم اینجا ؟ آتیش سوزوندم ؟
- نه این حرفا نیست ولی دلم رضا نیست دیگه اونجا بمونی .
- ممد آقا ضدحال نزن دیگه تو که مغازت خالیه بذار شبا توش بخوابم مگه چی میشه ؟
- خیلی خوب . حالا یه مدت باش تا ببینیم بعدش چی میشه .
- قربون دستت .
- به اکبر بگو اگه کار میخواد بهم یه زنگ بزنه جای تو وایسه . موردی نداره .
- خیلی با مرامی .
- زبون نریز .
*****
راس 8 جلوی ساختمون آجر سه سانتی بودم . به سمت اتاقک سرایدار رفتم و تقه ای به درش زدم . صدای پیر مردی رو شنیدم :
- بله ؟
- سلام حاجی یه دقیقه میای بیرون ؟
- وایسا بابا جون الان میام .
در باز شد روبه روم پیر مردی حدود 50 - 60 سال بود . تقریبا کچل بود فقط کناره های سرش مو داشت که همشون سفید بود . ریش و سبیلم داشت گفتم :
- سلام حاجی بلبلم . نظافت چی واحد 3 . دفتر وکالت آقا کیانی اینا . گفتن صبح بیام کلید واحد و از شوما بگیرم .
نگاهی بهم انداخت و گفت :
- ولی آقا کیانی هیچی بهم نگفت .
جا خوردم گفتم :
- ولی خودشون دیروز گفتن که به شوما میسپُرن . مطمئنین ؟
- آره مطمئنم هنوز انقدر پیر نشدم بابا جان .
- اختیار دارین منظورم این نبود . آخه جا خوردم یهو .
- وایسا من یه زنگ بهش میزنم الان .
گوشیش و از تو جیبش در آورد و زنگ زد . چند لحظه گوشی دستش بود و بعد گفت :
- بر نمیداره .
- حالا من باس چیکار کنم ؟
- اگه صبر کنی تا 1 ساعت دیگه سر و کلش پیدا میشه .
- 1 ساعت ؟
پوفی کردم و گفتم :
- باشه چاره ای نیست صبر میکنم .
تکیه زدم به دیوار و منتظر موندم پیر مرد گفت :
- بیا تو بابا اینجا خسته میشی وایسی .
- نه مرسی راحتم حاجی .
- اسمت گفتی چیه ؟
- کوچیک شوما بلبلم .
خندید و گفت :
- عجب اسمی . ببینم دختری یا پسر ؟
- دختر و پسرش فرق نداره حاجی .
خندید و گفت :
- اینجا همه من و عمو رحیم صدا میکنن .
چند دقیقه ای با عمو رحیم مشغول حرف زدن شدم . راس ساعت 9 هیراد و فرید با هم رسیدن با دیدن من هیراد اخمی کرد و گفت :
- اینجا چیکار میکنی ؟ مگه قرار نشد بری بالا ؟
عجب پررویی بود ! تا اومدم چیزی بگم عمو رحیم گفت :
- سلام عمو . تو به من راجع به ایشون هیچی نگفته بودی . من این بنده خدارو اینجا نگه داشتم . هر چی هم به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی .
هیراد با دست آروم زد به پیشونیش و گفت :
- آخ پاک یادم رفت . دیشب عجله ای رفتم اصلا حواسم نبود .
نگاهی به من کرد که داشتم با اخم نگاهش میکردم رو به عمو رحیم گفت :
- عمو رحیم از این به بعد صبحها کلید و بدین به بلبل .
عمو رحیم سری تکون داد و گفت :
- باشه عمو .
بعد به سمت اتاقک خودش رفت فرید لبخندی رو لبش بود گفت :
- دوباره دیدمتون . خوب هستین ؟
به نظر فهمیده تر از هیراد میومد گفتم :
- قربونتون شوما خوبین ؟
سری تکون داد و لبخند زد . هیراد گفت :
- خیلی خوب احوالپرسی رو بذارین واسه بعد .
کلیدارو به طرفم گرفت و گفت :
- بلبل برو درارو باز کن .
نه سلامی نه علیکی ! شیطونه میگه . . . پووووووف . بیخیال بچه زدن نداره .
کلیدارو ازش گرفتم و خواستم از راه پله برم بالا که هیراد دوباره با صدای توبیخ کنندش گفت :
- کجا میری ؟ بیا با آسانسور برو .
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
- با پله راحت ترم .
حتی 1 دقیقه هم صبر نکردم که چیزی بگه . 3 طبقه رو سریع رفتم بالا ولی سرعت آسانسور از من بیشتر بود کنار در که رسیدم نفس نفس میزدم هیراد و فرید هم کیف به دست کنار در وایساده بودن و منتظر بودن من در و براشون باز کنم . هیراد نگاه پر تمسخری بهم کرد و گفت :
- واسه همین گفتم با آسانسور بیا . بدو در و باز کن .
انگار این یارو به هیچ صراطی مستقیم نبود حالا جوابش و نمیدادم فکر میکردم لالم !

دوباره خودم و زدم به رگ بیخیالیم . با کلید در و باز کردم و منتظر موندم تا جفتشون برن تو . هیراد بدون توجه به من سریع رفت تو ولی فرید با لبخند مهربونش گفت :
- شما بفرمایید اول .
دستپاچه شدم . عادت به این همه مهربونی نداشتم هول شدم و سریع رفتم تو . فریدم پشت من وارد شد و در و باز گذاشت . تازه فهمیدم اون اتاقایی که رو به روی هم بودن سمت چپی واسه فرید بود سمت راستی هم واسه هیراد . با حسرت یه نگاه به میز منشی انداختم . کاش میتونستم اونجا بشینم . پوفی کردم و با خودم گفتم " بلبل خان همین که بدون مدرک و هیچی این کار و بهت دادن باید بری خدارو شکر کنی . "
به سمت آشپزخونه رفتم سماور بزرگی که اونجا بود و آب کردم و گذاشتم جوش بیاد . بی هدف روی یه صندلی که توی آشپزخونه بود نشستم .
فرید با یه کیسه اومد توی آشپزخونه و گفت :
- این وسایل صبحانست . میشه میز و بچینین ؟
چقدر این بچه مودب بود کیسه رو از دستش گرفتم و سرم و تکون دادم . سریع وسایل صبحونه رو چیدم و بعد رفتم سمت اتاق فرید :
- آق صارمی چیندم بفرمایید .
فرید با لبخند تشکر کرد و همونجوری که سرش و دوباره مینداخت پایین گفت :
- من یکم کار دارم میشه شما هیراد و صدا کنین منم تا 5 دقیقه دیگه میام .
باز دوباره باید میرفتم جلو چشم این برج زهر مار ! تقه ای به در اتاقش زدم صداش و شنیدم :
- بله ؟
در و باز کردم و از همون دم در گفتم :
-بفرمایید صبحونه .
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- الان میام .
داشتم در اتاقش و میبستم که گفت :
- ببین .
برگشتم سمتش انگار اسم نداشتم ! گفتم :
- با مایین ؟
- آره دیگه . من بعد از صبحانه چند جا کار دارم میرم بیرون تو بیا یه گردگیری بکن اتاقمو حسابی گرد و خاک رو همه چی نشسته .
سری تکون دادم و در اتاقش و بستم . ببین تورو خدا کارت به کجا رسیده بلبل ! همیشه آقای خودت بودی و نوکر خودت کسی جرات نداشت بهت دستور بده حالا باید وایسی ببینی این بهت چی میگه تا بدو بدو انجامش بدی ! هی ! اگه واس خاطر پولش نبود عمرا واینمیستادم دستورای این و گوش کنم .
به سمت آشپزخونه رفتم و توی استکان واسشون چایی ریختم گذاشتم سر میز . فرید اومد و گفت :
- هیراد و صدا نکردی ؟
- چرا گفتن میان .
فرید بی هیچ حرفی پشت میز نشست و مشغول خوردن شد منم روی یه صندلی دور تر نشسته بودم و از پنجره بیرون و نگاه میکردم که فرید گفت :
- مگه شما میل نمیکنین ؟
نگاهش کردم و گفتم :
- نه من صبحونه خوردم شوما بفرما .
دروغ که کنتر نمیندازه همینجوری هی ببند !
- آخه اینجوری که درست نیست . پس از این به بعد میل نکنین بیاین اینجا میل کنین .
آروم سری تکون دادم اونم دیگه چیزی نگفت . تقریبا آخرای خوردنش بود که هیراد رسید و نشست سر میز . فرید نگاهی بهش کرد و گفت :
- چرا چشمات قرمزه ؟
- دیشب خوب نخوابیدم .
- چرا ؟
- باز مریم جون واسم خواب دیده بود .
فرید زد زیر خنده هیراد گفت :
- کوفت نخند . بدبختی من خنده داره ؟
فرید جلوی خندش و گرفت و گفت :
- بدبختی چیه ؟ مگه مادر بدبختی پسرش و میخواد ؟ خوب حق داره 28 سالته هیچ کس بهت نگفته بابا
دوباره زد زیر خنده . هیراد از جاش بلند شد و گفت :
- من دارم میرم بیرون چند جا کار دارم . توام به جای این که بشینی اینجا از خنده ریسه بری پاشو برو تو اتاقت . دیشب چند نفر بهم زنگ زدن برای منشی و اینا امروز بعد از 10 باهاشون قرار گذاشتم . فقط جون فرید الکی کسی رو استخدام نکن . دلسوزی هم نکن . ما یکی رو میخوایم کار راه انداز باشه . نبینم یه آدم به درد نخور و استخدام کنیا .
- باشه خیالت تخت برو .
- ببین یه کار و بهت سپردم . نیام ببینم خراب کردی .
- برو حواسم هست .
هیراد نفسش و بیرون داد و گقت :
- من که میدونم آخرش واسه اعتمادم بهت پشیمون میشم .
فرید خندید و فقط واسه هیراد دست تکون داد . اصلا انگار نه انگار منم اونجا نشسته بودم . فرید از سر میز بلند شد هنوز رگه های خنده تو صورتش بود به سمتم برگشت و گفت :
- ممنون
سری تکون دادم و گفتم :
- نوش جون .
از آشپزخونه رفت بیرون . فکر کنم مریم جون مادر هیراد بود . غلط نکنم دنبال زن واسه این برج زهر مار میگشت ! آخه کی بیل تو مخش خورده که بیاد زن این شه ؟
همینجوری میز و جمع میکردم و با خودم فکر میکردم . دوست داشتم تو زندگی جفتشون فضولی کنم یکم آمار بگیرم ازشون . البته حالا که زود بود .
ظرفارو میشستم که صدای خداحافظی هیراد و فرید و شنیدم . انتظار نداشتم از منم خداحافظی کنه توی همین چند تا برخورد فهمیده بودم یه پایه ی ادبش میلنگید !
کار ظرفارو که تموم کردم با دستمال گردگیری به سمت اتاق هیراد رفتم . چقدرم اینجا به هم ریخته بود ! این دیگه تو شلختگی دست منم از پشت بسته بود . رو میزش که جای هیچی نبود . 3 تا لیوان کثیف روی میزش ردیف شده بود . خودش کلافه نمیشد از این همه کثیفی ؟
لیوانارو بردم تو آشپزخونه گذاشتم تا بعدا بشورم . دوباره برگشتم تو اتاقش . ورقه هایی که روی میزش بود و دسته کردم و گوشه ای گذاشتم بعد با دستمال همه جارو خوب گردگیری کردم . وقتی کارم تموم شد نگاه سرسری به اتاق انداختم . دستت درست بلبل یه قرون اومد رو اتاق !
به سمت اتاق فرید رفتم گفتم :
- اتاق آقای کیانی رو تمیز کردم میخواین مال شومارم تمیز کنم ؟
فرید سرش و بالا گرفت و نگاهی به ساعتش کرد گفت :
- نه ممنون بذارین واسه ی بعد الان میان واسه ی مصاحبه . فقط شما لطف کنین وقتی اومدن به من اطلاع بدین .
سرم و تکون دادم و دوباره رفتم تو آشپزخونه . بعد از چند دقیقه تقه ای به در واحدمون خورد رفتم جلو یه دختر پشت در بود . حسابی تیپ زده بود و بوی عطرشم که جلوتر از خودش میومد . موهای بلوندش از شال کوتاهی که سرش کرده بود زده بود بیرون . نگاهش کردم با ناز دستش و تکون داد و گفت :
- ببخشید من برای مصاحبه اومدم .
- بفرمایید تو الان بهشون خبر میدم .
همونجا وایساد به سمت اتاق فرید رفتم . هنوز از تیپ و قیافه ی دختره تعجب کرده بودم . این با این سر و ریخت دیگه چه احتیاجی به پول و کار داشت . چه حرفا میزنی بلبل اینا ظاهر قضیست ! به فرید اطلاع دادم و بعد دختره رو راهنمایی کردم . دوباره برگشتم تو آشپزخونه صدای قهقهه ی خنده ی دختره بلند بود . انگار اومده بود اینجا جوک تعریف کنه بخندن !
نمیدونم چرا حسودیم شد به تیپش . البته زیاد خوشگل نبود ولی یه جورایی زیادی دخترونه بود .

بعد از چند دقیقه فرید و اون دختره با هم اومدن بیرون دختره بلند میخندید و فریدم یه لبخند رو لبش بود ! خداحافظی کردن و وقتی دختره رفت فرید نفس عمیقی کشید و گفت :
- اووووف بیچاره خانوادش . چقدر بلند حرف میزد و میخندید . این اگه اینجا استخدام شه من تمرکزم و از دست میدم .
از حرفش خندم گرفت . بیچاره بیراهم نمیگفت صداش کل واحد و گرفته بود .
تا ساعت 12 دو نفر دیگه هم اومدن . یکیشون عین همون دختر اولیه بود فقط با ولووم کمتر ! ولی یکی دیگشون نسبتا محجوب بود و خیلی هم آروم حرف میزد . خود فرید نظرش رو اون دختره بود . ولی خودش میگفت باید با هیرادم مشورت کنه . انگار همه چی زیر دست اون رد میشد . فرید بیخیال تر از هیراد به نظر میومد ولی هیراد خیلی جدی و با پشتکار تر بود .
حدود ساعت 1 بود که هیراد برگشت . دو تا ظرف غذا هم تو دستش بود یه راست رفت به سمت اتاق فرید صداشون و میشنیدم :
- سلام پاشو بیا ناهار گرفتم .
- سلام کارات تموم شد ؟
- نه بابا از اینجا رفتم مریم جون بهم زنگ زد دوباره گیرم انداخت .
- خوب یه بارم بیا به ساز دلش برقص .
همونجوری که هیراد و پشت سرش فرید به سمت آشپزخونه میومدن گفت :
- بگی نگی همین قصدم دارم .
فرید با چشمای گشاد شده گفت :
- جون من ؟ یعنی بادا بادا مبارک بادا ؟
- حالا نه به این زودی که . یه دختره رو واسم در نظر گرفته یکی دو بار دیدمش . به نظرم خوبه . دیگه حوصله ی جر و بحثای هر روزه رو ندارم .
هیراد غذاهارو رو میز گذاشت و رو به من که زل زده بودم بهشون گفت :
- قاشق چنگال .
به خودم تکونی دادم و قاشق چنگال براشون آوردم فرید که داشت مینشست رو صندلی گفت :
- یعنی همینجوری ؟ ندیده و نشناخته ؟ مگه عهد بوقه ؟
- آخ قربون دهنت امشب بیا بریم با مریم جون حرف بزن !
فرید بیخیال ظرف یه بار مصرف و باز کرد و گفت :
- تو زرنگ تر از این حرفایی . عمرا ازدواج کنی .
هیراد نیشخندی زد و گفت :
- معلومه دوستت و شناختی .
اونم نشست و یکی دیگه از ظرفارو باز کرد و مشغول خوردن شد . همونجوری اون وسط وایساده بودم . باید میرفتم بیرون . تا اومدم از کنارشون رد بشم فرید گفت :
- شما غذا نمیخورین ؟
دستپاچه شدم . اصلا غذایی با خودم نیاورده بودم . چقدر خنگی بلبل یعنی فکر نکردی این همه ساعت بدون غذا چجوری میخوای سر کنی ؟ خوب آخه چی می آوردم ؟ من که وسیله ی پخت و پز نداشتم ! اصلا اگرم که داشتم چی میپختم ؟ سیب زمینی ؟ گفتم :
- صرف شده شوما میل کنین .
فرید سمج گفت :
- کی خوردین که من ندیدم ؟
- شوما تو اتاقتون کار میکردین .
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- وقتی صبح دیدمتون که ظرف غذا همراهتون نبود . مطمئنین غذا خوردین ؟
اَه چقدر گیر بود اخمام و تو هم کشیدم و از اخلاق بلبلیم استفاده کردم و گفتم :
- میگم خوردم . شوما میل کنین . با اجازه .
نگاهم به سمت هیراد کشیده شد بیخیال قاشقش و پر و خالی میکرد . اصلا جز خودش و این دوست سمجش هیچ کسی رو انگار نمیدید . چه با ولعم میخورد الهی تو گلوت گیر کنه .
داشتم از کنارشون رد میشدم که صدای سرفه های هیراد و شنیدم نیشخندی رو لبم اومد فرید چند تا زد پشتش و گفت :
- آروم بخور همش مال خودته !
رفتم روی یکی از مبلایی که رو به روی میز منشی بود نشستم . معدم بدجور به قار و قور کردن افتاده بود .
نه صبحونه خورده بودم نه ناهار . خوب حق داشت این معده ی بنده خدا ! شیطونه میگفت برم از بقالی یه چیزی بخرم بخورم . دستم و تو جیبم کردم جز یه هزار تومنی پاره پوره هیچی دیگه تهش نبود . اینم باید خورد میکردم پول اتوبوس میدادم . هزاری رو گذاشتم تو جیبم و دستم و زیر چونم زدم .
نیم ساعت بعد هیراد و فرید از آشپزخونه اومدن بیرون و هر کدوم رفتن تو اتاقاشون . چیزی طول نکشید که هیراد عصبی اومد بیرون و صدا زد :
- بلبل .
با صدای فریادش هراسون شدم . سریع از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم :
- امری بود ؟
نگاهی به برگه هایی که تو دستش بود کردم همونجوری با ابروهای گره خورده گفت :
- من گفتم اتاق و گردگیری کنی یادم نمیاد گفته باشم برگه هارو هم جابه جا کنی . گفتم ؟
از همه جا بی خبر با خونسردی گفتم :
- خوب گردگیری اتاق میشه همه جا دیگه میز شومام تو اتاقتونه بیرونش که نیست .
هیراد که از جوابم آشفته تر شد بلند تر داد زد :
- همه ی برگه هام و با هم قاطی کردی تازه وایسادی اینجا جوابمم میدی ؟
فرید با صدای هیراد از اتاقش اومد بیرون و گفت :
- چی شده ؟ چرا داد میزنی ؟
هیراد برگه هارو انداخت رو زمین گفت :
- همه اینارو برداشته با هم قاطی کرده .
فرید نگاهی به برگه ها کرد و گفت :
- چیزی نشده که من برات درستش میکنم .
همینجوری داشتم نگاهشون میکردم . از یه جا دیگه اعصابش خورد بود سر من داشت خالی میکرد ! همش 4 تا دونه برگه بود اینم شلوغش کرده بود !
هیراد بدون حرفی به اتاقش رفت و در و محکم بست . فرید برگه هارو برداشت و گفت :
- شما ناراحت نشین هیراد چند وقته عصبانیه . وگرنه همیشه خیلی خوش اخلاقه .
کاملا معلوم بود خوش اخلاقیش ! گفتم :
- نه اشکال نداره .
بعد زیر لب گفتم :
- خدا شفاش بده .
به سمت آشپزخونه برگشتم . چند دقیقه بعد دو تا چایی ریختم تا ببرم اتاقاشون . اول در اتاق فرید و زدم . با خوش خُلقی چایی رو ازم گرفت و تشکر کرد . حالا نوبت آقا دیوه بود ! تقه ای به در اتاقش زدم و وارد شدم سرش پایین بود و داشت چیزی یادداشت میکرد با دیدنم اخماش رفت تو هم و دوباره سرش و انداخت پایین . اووووف چه نازی هم میکنه واسه من ! الان مثلا قهر تشریف داشتن ! چایی رو جلوش گذاشتم و خواستم از اتاقش برم بیرون که صدام زد .

- از این به بعد دوست ندارم طرف میزم بیای . بقیه جاهای اتاق و تمیز کن . مفهومه ؟
برگشتم سمتش . سرش پایین بود و هنوزم داشت یه چیزایی مینوشت . یه لنگه ی ابروم و بالا انداختم و گفتم :
- بله شیر فهممون شد !
نگاهی بهم کرد و گفت :
- حداقل یه جوری حرف بزن که آدم به دختر بودنت شک نکنه .
اخمام تو هم رفت :
- خوب لابد دختر نیستم که مثلشون رفتار نمیکنم .
پوزخندی زد و گفت :
- آره همون بهتر که تو دختر نباشی .
حرصم گرفت دوباره گفت :
- اگه تو آخرین دختر روی زمینم باشی ترجیح میدم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولی طرف تو نیام . واقعا کی دلش میخواد همچین دختری نصیبش بشه ؟
پوزخندی که روی لبش بود عصبانیم میکرد ولی نمیدونم چه سِرّی بود که تونستم بیخیال باشم . گفتم :
- من اگه میخواستم دختر باشم که الان این ریختی نبودم . پس لابد واسم مهمم نیست که امثال شوما بیان طرفم یا نیان .
برگشتم و سریع از اتاقش اومدم بیرون . زِکّی ، سیرابی چه فکری کرده ؟ شیطونه میگه میزدم ورق مرقاش و میسوزوندم که حداقل یه دعوای درست حسابی با هم میکردیم . اینجوری که حال نمیده !
به سمت آشپزخونه رفتم . پشت میز نشستم . بدجوری رفته بودم تو فکر . اگه واقعا کسی نمیخواست بیاد طرفم پس این حسین مغز خر خورده بود ؟ دوباره یاد حسین افتادم . نفس عمیق کشیدم . خدارو باس شکر کنم که شرش دامنمون و نگرفت .
صدای شکمم اعصابم و به هم ریخته بود بدجوری گشنه بودم . به سمت دستشویی رفتم چند تا مشت آب به صورتم زدم . نگاهم تو آینه چرخید ابروهای پُرَم به خاطر آب به هم ریخته و نامرتب تو صورتم ریخته بود . موهای پشت لبمم به خاطر خیسی صورتم بیشتر تو چشم میومد . خورد تو ذوقم . شاید حق داشت این حرف و بهم بزنه . با حرص با آستین لباسم خیسی صورتم و گرفتم و از دستشویی اومدم بیرون .
تا عصر کار خاصی نداشتم . جز اینکه چند بار چایی براشون بردم و هر بار هیراد بی محلی کرد . البته واسم مهم نبود انقدر سرش و مینداخت پایین که فکر میکردم با برگه های رو میزش یکی شده ! یکی نبود بگه خو پس فردا کور میشی . باشه بابا فهمیدیم نمیخوای نگامون کنی !
ساعت 7 بود که هیراد و فرید کیف به دست عزم رفتن کردن فرید با خوش خُلقی خداحافظی کرد ولی هیراد با تشر گفت :
- چراغارو خاموش کن در رو هم قفل کن . کلیدم یادت نره بدی به عمو رحیم .
تند تند این و گفت و رفت . حتی صبر نکرد بگم باشه . شونه هام و بالا انداختم و به سمت اتاقاشون رفتم چراغارو خاموش کردم و درارو قفل . کلیدارو تحویل عمو رحیم دادم و پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم . تقریبا راه زیادی بود تا ایستگاه . آخه خیابونی که دفتر توش بود خیلی طویل بود و باید کلی راه میومدم . توی ایستگاه نشستم و منتظر موندم . روز بدی نبود . حداقلش این بود که نباید از صبح با مشتری سر و کله میزدم . کارش آسون بود البته بماند که هیراد یکم بد اخلاق بود ولی محلش خوب بود . یه جورایی با کلاس بود .
بالاخره اتوبوس اومد سوار شدم و یه گوشه نشستم نفس عمیقی کشیدم و سرم و بالا گرفتم " اوس کریم دستت درست که باز دستمون و گرفتی . "
****
دو روز بعد با کلی مشورتایی که این مدت فرید و هیراد با هم کردن بالاخره منشی که میخواستن و استخدام کردن . همون دختر محجوبه بود که اون روزی اومد . اسمش سُها مقدمی بود دختر بدی نبود . نه زیاد محجبه بود نه خیلی راحت بود . حد و حدود خودشم میشناخت . خیلیم جدی بود تو کارش . وقتی با فرید یا هیراد حرف میزد انقدر جدی و بدون عشوه حرف میزد که آدم حال میکرد . البته زیاد باهاش گرم نمیگرفتم . اونم سرش به کار خودش بود . همین که فضول نبود خودش جای شکر داشت !
از آدمای فضول که همش دماغشون تو زندگی این و اون بود بدم میومد . یکی مثل اقدس ! خدا نکنه وقتی میخواست چیزی از کسی بدونه دیگه همه ی زمین و زمان و به هم میپیچید تا آمار طرف و در میاورد .
همه چی توی این چند روزی که اومده بودم سر کار خوب بود حتی به اخم و تَخمای هیرادم عادت کرده بودم فقط مسیر طولانی و رفت و آمد اذیتم میکرد . ولی تا میومدم نا شکری کنم به خودم میگفتم همینم که گیرت اومده باید کلاهت و بندازی هوا !
این روزا سعی میکردم زیاد تو آینه خودم و نبینم هی یاد حرف هیراد میفتادم . نه که مهم باشه برام ها ! ولی خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود .
حسن و اکبر و این روزا کمتر میدیدم . خبری هم از مهدی نداشتم . یعنی پا پِیَم نمیشد . اصلا نمیدید منو که بخواد به پَر و پام بپیچه !
اکبر تو مغازه ی ممد آقا کارش و شروع کرده بود . طفلک باباش مدام دعام میکرد که دست اکبر و یه جا بند کردم . یه جورایی کمتر وقت میکرد غذا بخوره . سرشم گرم بود . ممد آقا هم ازش راضی بود . حقم داشت اکبر بچه خوش اخلاقی بود .
****
دو هفته از کارم تو شرکت میگذشت ممد آقا مدام میگفت باس مغازش و خالی کنم . نمیدونم چه گیری بود که مغازش و خالی بندازه یه گوشه . یکی نبود بهش بگه بابا واسه تو که بد نمیشه یکی میمونه تو این مغازه ی کوفتیت و ازش مراقبت میکنه ولی پاش و تو یه کفش کرده بود که بهت مهلت میدم اینجارو خالی کنی .
دوباره عذا گرفته بودم که کجا برم . شده بودم عین این خونه به دوشا ! به 1 سال نرسیده هی باید جا به جا میشدم . دیگه کم آورده بودم . هنوز سر ماهم نشده بود . پولمم داشت ته میکشید . این چند روزم که میومدم سر کار از حسن و اکبر پول میگرفتم . وضعیت بدی شده بود .


ذهنم بد جوری درگیرم کرده بود . ساعت 8 رسیدم دفتر تقه ای به در اتاق عمو رحیم زدم و صبر کردم . بعد از چند لحظه اومد بیرون بهش سلام کردم با خوش رویی گفت :
- سلام عمو . چطوری ؟
پکر بودم ولی لبخند کم جونی تحویل پیر مرد دادم و گفتم :
- مرسی عمو . تو خوبی ؟ سر کیفی ؟
لبخند زد گفت :
- آره عمو منم خوبم . به نظر پکر میای . بلبل همیشگی نیستی .
- میدونی چیه عمو ؟ خسته شدم از این تنهایی . از اینکه کسی رو ندارم واسم دل بسوزونه .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- خدای مام بزرگه . عمو کلیدارو میدی ؟
معلوم بود پکر شده با حرفم کلیدارو از تو جیبش در آورد گرفت طرفم گفت :
- همه چی درست میشه عمو جون غصش و نخور .
نیشخندی زدم و گفتم :
- یادم نمیاد هیچ وقت غصه ی چیزی رو زیاد خورده باشم . فعلا .
مسیر پله هارو گرفتم و رفتم بالا . چراغارو روشن کردم سماور رو هم گذاشتم جوش بیاد . 8:30 بود که سُها اومد با دیدنم گفت :
- سلام . وای مردم از ترافیک . امروز تو تاکسی یه مرده کنارم نشسته بود خجالتم نمیکشید پاهاش و باز کرده بود انگار خونه خالش نشسته . هی خون خونمو میخورد که یه چیزی بهش بگم باز دندون رو جیگر گذاشتم آخرش مجبور شدم زودتر پیاده شم سوار یه تاکسی دیگه بشم . یکم شخصیت نداشت . اَه اَه اَه .
معلوم بود توپش حسابی پره دوباره گفت :
- خوبی تو ؟
- بد نیستم .
دوباره نگاهش و روم گردوند و گفت :
- امروز چرا کم حرف و ساکتی ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- رو به راه نیستم .
خندید و گفت :
- چیه ؟ خوابت میاد ؟
نیشخند زدم گفتم :
- کاش خوابم میومد . اصلا کاش خوابم میبرد . ولی واسه همیشه .
- اُه اُه حسابی پکری معلومه . اگه سبک میشی باهام حرف بزن .
سری تکون دادم و گفتم :
- نه خوبم . عادت ندارم واس کسی از دردام بگم .
سُها صداش و یکم تغییر داد و ادای من و در آورد و گفت :
- چیه ؟ اُفت داره واست ؟ نترس داش . چیزی از ابهتت کم نمیشه . تو نمیری بدجوری ازمون زهره چشم گرفتی .
بعد زد زیر خنده . خودمم خندم گرفته بود جعبه ی دستمال کاغذی که تو آشپزخونه بود و برداشتم به سمتش پرت کردم که جاخالی داد گفتم :
- کوفت ادای مارو در میاری ؟
- نه جون تو مگه ادا هم داری ؟
حرف زدن با سُها یکم سرحالم آورد . دختر شادی بود . یه جورایی به دلم نشسته بود . چند دقیقه بعد فرید و هیراد هم رسیدن . دوباره سُها جدی شد و پشت میزش نشست . میز صبحونه رو چیدم و همه رو صدا زدم . 4 نفرمون دور میز نشستیم و آروم صبحونه میخوردیم . نگام به سمت فرید کشیده شد بدجوری رو صورت سُها مونده بود . چند وقت بود خانوم مقدمی از دهنش نمی افتاد . بچمون مدام واسش کار پیش میومد که همه ی این مشکلات هم به دست خانوم مقدمی حل میشد !
غلط نکنم یه خبرایی بود . من که همیشه تو این چیزا شاخکم دیر میزد فهمیده بودم یه خبریه . حالا نگاها و تیکه های گاه و بیگاه هیراد دیگه بماند ! سُها هیچی نمیگفت . خیلی متین و مسلط رفتار میکرد تا جایی که بهش حسودیم میشد .
هیراد از جاش بلند شد چند دقیقه بعد فریدم عزم رفتن کرد من و سُها مونده بودیم بهش گفتم :
- این فرید چشه ؟ نگاهاش چرا این جوریه ؟
سُها خودش و زد به اون راه و گفت :
- چجوریه مگه ؟
- با ما هم آره ؟
سُها خندید و گفت :
- چرت و پرت نگو بلبل .
از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت . دختر خوشگلی بود . صورت گرد و سفیدی داشت نه زیاد لاغر بود نه زیاد چاق . چشمای درشت مشکی و ابروهای خطی تمیز شده صورتش و بانمک تر میکرد . همیشه یه دسته از موهاش و کج توی صورتش میریخت . از اونجا فهمیده بودم که موهاش مشکی و لخته . در کل میشد گفت با حرکاتش که خیلی دخترونه بود جذاب تر به نظر میرسید .
نفسم و محکم بیرون دادم . فرید پسر خوبی بود . سُها هم دختر خوبی بود . اصلا به تو چه بلبل پاشو به کارات برس .
نمیدونم چرا دلم گرفت !
حدودای ساعت 10 برای همشون چایی بردم . وقتی چایی سُها رو براش گذاشتم رو میزش خندید و گفت :
- وای دستت درد نکنه دلم چایی میخواست .
- نوش جون .
داشتم از کنار میزش رد میشدم که در اتاق هیراد باز شد و صداش و شنیدم برگشتم سمتش همینجوری که گوشی موبایلش کنار گوشش بود رو به سُها با عجله گفت :
- خانوم مقدمی لطف کنید به آقای نعمتی زنگ بزنین بگین زودتر تشریف بیارن اگه میتونن . چون باید جایی برم . اگه نمیتونن هم فردا براشون قرار ملاقات بذارین .
سُها چشمی گفت و هیراد همون لحظه شروع به حرف زدن با موبایلش کرد و به سمت اتاقش رفت :
- سلام عزیزم . گفتم که امروز دفتر کار دارم ولی زود میام امشب .
در اتاقش و بست و صداش دیگه به گوشمون نرسید . نگاهی به سُها کردم اونم به من خیره شد با هم خندیدیم گفت :
- فکر کنم داره دم به تله میده . رفت قاطی مرغا .
نیشخند زدم گفتم :
- کی میاد با این ازدواج کنه ؟ گند اخلاق تر از این نبود ؟
- بدبخت چیزیش نیست که یکم فقط جدیه !
یه لنگه ابروم و انداختم بالا و گفتم :
- فقط یکم ؟
پشتم و بهش کردم و همینجوری که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم :
- عین برج زهره ماره !
داشتم با خودم فکر میکردم چرا حس خوبی بهش نداشتم ؟ در عوض فرید خداییش از آقایی چیزی کم نداشت . خدا واسه پدر مادرش نگهش داره .
چند ساعت بعد هیراد کیف به دست از اتاقش اومد بیرون . یه سری سفارش به سُها کرد و از در رفت بیرون . اصلا وقتی میرفت انگار میتونستم دوباره نفس بکشم .
ساعت 7 بود فرید کیف به دست از اتاقش اومد بیرون سُها هم داشت کیفش و بر میداشت که بره .فرید رو به سُها گفت :
- میخواین تا یه مسیری برسونمتون ؟
سُها آروم گفت :
- ممنون خودم میرم .
- تا هر جایی که مسیرمون یکی باشه میرسونمتون .
بعد رو به من گفت :
- شمام اگه مسیرتون یکیه میرسونمتون ؟
گفتم :
- نه ممنون من باس کف اینجا رو تمیز کنم بعد میرم . شوما بفرما .
سُها بالاخره اصرارای فرید و قبول کرد و با هم از در زدن بیرون . وقتی رفتن نفس عمیقی کشیدم در و بستم و زمین شور و برداشتم . حاضر بودم شب بیشتر بمونم و کارام و تا جایی که میشه انجام بدم ولی صبح کله سحر پا نشم بیام دفتر . توی اتاق فرید بودم که صدای در واحد و شنیدم . یه لحظه خوف کردم . نگاهی به ساعت اتاق انداختم 8 بود . اصلا گذر زمان و حس نکرده بودم . دسته ی زمین شور و تو دستم گرفتم و پشت در اتاق فرید قایم شدم اگه دزدی چیزی بود انقدر با این زمین شوره تو سرش میزدم که جابه جا تموم کنه ! از کنار در سایه ی یه مرد قد بلند و دیدم زمین شور و تو دستم فشار میدادم . یهو مرد از کنار اتاق فرید رد شد و تونستم صورتش و ببینم .
" اِ اینکه هیراده ! بیخودی خوف کردم ! رفت سمت اتاق خودش منم از اتاق فرید اومدم بیرون . تازه نگاهم به کف سالن افتاد . رد پاهای سیاه روی زمین مونده بود . داشتم از عصبانیت منفجر میشدم همینم 1 ساعت وقتم و گرفته بود حالا دوباره باید تمیزش میکردم . همینجوری که خیره شده بودم به زمین یهو صدای هیراد و شنیدم :
- تو اینجا چیکار میکنی ؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم :
- شوما اینجا چیکار میکنین ؟ اونم با این کفشای کثیفتون ؟
جا خورد گفت :
- مثل اینکه اینجا دفتر منه ها .
دستام و به کمرم زدم و گفتم :
- مثل اینکه همین 1 ساعت پیش کل سالن و تمیز کرده بودم . نیگا چیکارش کردین ؟
نگاهش کف زمین چرخید نیشخندی زد و گفت :
- خوب واسه همین بهت پول میدیم دیگه .
برگشت سمت اتاقش . خون خونم و میخورد . شیطونه میگفت استیل صورتش و بیارم پایین ها ! ای بابا شوما بیخیال شو بلبل خان فحش بچه صلواته !
چقدر دندون رو جیگر میذاشتم ؟ پوفی کردم و بی اعتنا از کنار اتاقش رد شدم .اصلا به من چه خودش بیاد زمین و بشوره تا یکم حالش جا بیاد . واسه حالگیری توام شده دست به این زمین شور کوفتی نمیزنم !
زمین شور و بقیه ی وسایل و توی آشپزخونه جا دادم و بلند گفتم :
- من رفتم . خودتون کلید و به عمو رحیم میدین یا من بدم ؟
همونجوری که یه پوشه رو تو دستش ورق میزد و نگاهش پایین بود از اتاقش اومد بیرون و گفت :
- من که اینجا نمیمونم . این لعنتی رو یادم رفته بود با خودم ببرم فردا دادگاه دارم .
بعد مثل کسی که زیر لب چیزی رو با خودش زمزمه کنه گفت :
- یه چیز دیگه هم مونده بود . دیگه چی میخواستم ؟
همونجوری دم در وایساده بودم . اَه چقدر لفتش میداد . سرش و به حالت تفکر از روی پوشش آورد بالا و همینجوری که فکر میکرد نگاهش به رد پاهای خودش روی زمین افتاد اخماش و تو هم کشید و گفت :
- تمیزشون نمیکنی ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- یه بار تمیز کردم .
- یعنی چی ؟ مگه فقط همین یه باره ؟
پوشه رو بست و همینجوری که به سمت اتاقش میرفت بلند گفت :
- اینجارو تمیز کن بعدم خودت کلید و بده به عمو رحیم .
صداش قطع شد . شونم و با بیخیالی بالا انداختم و از در زدم بیرون . از مادر زاده نشده کسی که به بلبل حرف زور بزنه !
عمو رحیم دم در وایساده بود و سیگار میکشید گفتم :
- زت زیاد عمو .
عمو گفت :
- کلیدا کو ؟
- خود آق مهندس میده بهتون بالاست .
دستی واسش تکون دادم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم . نیشخندی روی لبم نشست " حالا وقتی از اتاقش میومد بیرون میدید جا تره و بچه نیست ! هه ضایع شدی آق مهندس . دیگه به بلبل دستور ندیا . وگرنه بد میبینی "
تازه چشم به خیابون طویل رو به روم افتاد . انگار روزایی که خسته تر بودم این خیابونه کِش میومد . قدمام و تند تر کردم تا زودتر به ایستگاه برسم . خوش به حال سُها با فرید راحت رفته بود . کاش یکیم پیدا میشد به ما خوش خدمتی کنه !
نفس عمیق کشیدم . حس میکردم به هِن هِن افتادم ! اَی بابا لامصب واس چی تموم نمیشی تو ؟
صدای چند تا بوق که از پشت سرم میومد حواسم و پرت کردم . یهو برگشتم یه ماشین شاسی بلند مشکی بود . از بس این ماشینا عین کشتی میموند راننده ی توش معلوم نبود . ای خدا به اینا پول دادی پس ما نخودی اومدیم تو این دنیا قربونت ؟
سرم و انداختم پایین و بیخیال به راهم ادامه دادم . یهو حس کردم ماشینه کنارم وایساد رانندش تقریبا فریاد میزد :
- هی با توام . حالا رات و میکشی میری ؟
با تعجب سرم و گردوندم ببینم این دیوونه کیه ؟ چشمام افتاد تو چشمای عصبانی هیراد . صدای بوق ماشینارو پشتش میشنیدم . یکم ماشین و گرفت کنار تا ماشینای دیگه از بغلش رد بشن . یکی از راننده ها سرش و از ماشین آورد بیرون و گفت :
- مردک عاشقی ؟ خیابون و بند آوردی .
بعد گازش و گرفت و رفت . هیراد که حسابی خونش به جوش اومده بود و دستشم به راننده ی مادر مرده نمیرسید دیوار دست کوتاش شد بلبل بخت برگشته . ماشین و یه گوشه پارک کرد و ازش پیاده شد . همینجوری خیره داشتم نگاش میکردم اومد سمتم و گفت :
- به چه حقی یهو راهت و میکشی میری ؟ مگه نگفتم کف زمین و تمیز کن بعد برو ؟ هان ؟ میخوای بگی حرفم برات اهمیت نداره ؟
داشتم با خودم فکر میکردم یعنی همه ی این اَلَم شنگه ها به خاطر تمیز کردن کف زمین بود ؟! آدم تو کار این بَشَر میموند ! همینجوری عین ماست زل زده بودم تو صورتش که یهو گفت :
- چته چرا خشکت زده ؟ میگم چرا صبر نکردی ؟
- حیرون موندم مهندس .
- یعنی چی ؟
بیخیال گفتم :
- واس خاطر اینکه شوما این همه راه و بند آوردی هی بوق زدی داد زدی دعوا کردی که بیای بگی کف زمین کثیفه ؟ خوب داداش من شوما خون خودت و کثیف نکن خونه آخرش اینه که فردا تمیز میکنم . الان برو یه لیوان آب خونک بخور بلکه فشارت بیاد پایین .
این و گفتم و دوباره از کنارش رد شدم . اومد سر راهم و گفت :
- من و مسخره میکنی ؟
- نه والا
- ببین بچه سعی کن من و دست نندازی . کاری رو هم که بهت میگم دوست دارم انجام بدی بدون چون و چرا . وقتی یکی به حرفم گوش نمیده اصلا حس خوبی بهم نمیده . پس سعی کن هر کاری که میگم بهت انجام بدی .
مکثی کرد و همونجوری که به سمت ماشینش میرفت گفت :
- قبل از اینکه فردا بیام دفتر همه ی اون کثیفی ها باید پاک شده باشه .
خداییش این دیگه گرون بود برام . رفتم طرفش و گفتم :
- ببین آقای با اِتیکِت . شوما که انقدر ادعات زیاده . انقدرم خوب حرف میزنی و دستور میدی خوش دارم یه کلوم یه چیزی بگم تو سرت بره . من از هیچ کس دستور نمیگیرم . میخوای اخراجم کنی ؟ خوب بکن . خونه ی آخرش همینه دیگه ؟ چیزی رو ندارم که از دست بدم . پس سعی نکن من و از چیزی بترسونی .
اخماش بیشتر رفت تو هم اومد چیزی بگه که از کنارش رد شدم و سریع خودم و به سر خیابون رسوندم . چند لحظه بعد دیدم که ماشینش از کنارم عین برق گذشت .
" از دماغ فیل افتاده ! " توی ایستگاه نشستم و منتظر اتوبوس شدم . " نامرد حداقل یه تعارف نزد من و برسونه " پوزخندی زدم و گفتم " باهاش دعوا کردی نکنه دلت میخواد قربون صدقتم بره ؟ " زِکّی !
هر چی منتظر موندم خبری از اتوبوس نبود . ساعت داشت 9 میشد . هی این پا اون پا کردم . پولای توی جیبم و دید زدم . انقدری نبود که بشه باهاش تاکسی گرفت . اَه لعنتی این اتوبوس وامونده کجا مونده بود ؟هیچ کس توی ایستگاه نبود . همینجوری منتظر اتوبوس بودم که دیدم هیراد دوباره برگشت و پیچید توی خیابونی که دفتر توش بود . نفس عمیقی کشیدم و گفتم " معلوم نیست باز چی یادش رفته ! مادرش باید سر این یه خورده کُندُر میخورد ! همین بود واسه حافظه خوب بود ؟ چقدر خنگی بلبل اون واسه هوش بود . خوب چه فرقی با هم داره ؟ " شونه هام و دوباره بالا انداختم . از ایستگاه اومدم بیرون و نگاهی به ته خیابون انداختم نخیر خبری از اتوبوس نبود . تا 9 صبر میکنم اگه نیومد میرم ! همینجوری لم داده بودم به دیواره ی ایستگاه و گه گاه به ساعت موبایلم نگاه مینداختم . ماشین هیراد از جلوی چشمم رد شد . پوزخندی زدم . خوش به حالش سه سوت میرسید هر جا که میخواست . نفس عمیقی کشیدم . یهو دیدم دنده عقب گرفت . نمیدونم چرا هول شدم کنارم وایساد و با اخمای تو هم گفت :
- چرا اینجا وایسادی هنوز ؟
- منتظر اتوبوسم . هنوز نیومده .
یکم مکث کرد بعد گفت :
- بیا بالا تا یه جایی برسونمت . شاید اتوبوس نیاد .
- نه ممنون صبر میکنم . میاد .
بی حوصله گفت :
- ببین من حوصله ی اصرار کردن ندارم . بیا بالا تا یه جا میرسونمت .
از خدا خواسته بودم . گفتم :
- آخه نمیخوام مزاحم بشم .
پرونده ها و پوشه هایی که روی صندلی جلو بود و برداشت و گذاشت روی صندلی عقب و بدون اینکه نگام کنه گفت :
- نیستی . زود باش .
در و باز کردم و سریع سوار شدم . آخیش چقدر راحت بود صندلیش
.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد