سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان عاشقانه و زیبای "همیشه یکی هست"5

  

خجالت میکشیدم . از سابقه ی درخشانم استفاده کرده بودم . همچین افتخارم نداشت . صدای هیراد و شنیدم :

- به هر حال ممنون

سرم و گرفتم بالا چشمام افتاد تو چشماش گفتم :

- کاری نکردم .

- چرا خیلی کار مهمی برام کردی . اگه کیفم و میزد باید کلی دوندگی میکردم تا همه ی مدارکم و دوباره بگیرم تازه همه ی پولامم سوخت میشد دستم به اونا دیگه عمرا میرسید .

سرم و انداختم پایین همینجوری که دستم و رو جای خالی دکمه ی پالتوم میکشیدم گفتم :

- خواهش .

- پالتوتم خراب شد .

- چیزی نیست . یه دکمه میخواد ردیفش میکنم .

دیگه چیزی نگفتیم سرمون و انداختیم پایین و به سمت ماشین رفتیم . توی ماشین مدام به گذشتم فکر میکردم . واقعا ازشون شرمنده بودم ؟ به نظر خودم هر کی جای من بود این کارارو میکرد ولی چرا جلوی هیراد خجالت کشیدم ؟

دوباره یه آهنگ وطنی داشت گوش میداد ولی انقدر ذهنم درگیر همه ی اتفاقات بود که اصلا نمیفهمیدم آهنگ داره چی میگه !

با ترمز ماشین به خودم اومدم نگاهم و گردوندم دیدم جلوی در دفتریم . قبل از اینکه چیزی بگم هیراد که تکیه اش و داده بود به در گفت :

- خیلی خوش گذشت مرسی که امروز تنهام نذاشتی .

سعی کردم بهش لبخند بزنم ولی نشد . بدجور تو خودم بودم گفتم :

 - به منم خوش گذشت . ممنون

.

هیراد سرش و آروم خم کرد و لبخند زد . از ماشین اومدم پایین خداحافظی آرومی کردیم و من به سمت در رفتم . هیراد هنوزم وایساده بود حتما منتظر بود که برم تو بعد بره . برام مهم نبود . این و به حساب چیز خاصی یا توجهی نمیذاشتم . امروز حداقل این و فهمیده بودم که من کجا و اون کجا ! اصلا چرا به خودمون فکر کرده بودم ؟

رسیدم به انباری یه گوشه نشستم و دستام و گرفتم رو سرم . هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود . این حسم عادیه ؟!

****

صبح بیدار شدم ولی انرژی روزای قبل و نداشتم . به زور خودم و به در دفتر رسوندم . نگاهی به میز منشی انداختم . همون 1 روز فقط شانس باهام بود . سرخورده رفتم سمت آشپزخونه . هر اتفاقی که دور و ورم میفتاد باعث میشد بیشتر علاقه به درس خوندن پیدا کنم . حداقلش این بود که به قول سها یه مدرکی میگرفتم و از این نظافت چی بودن راحت میشدم . اونوقت شاید دید بقیه بهم عوض میشد . شاید منم یه کسی میشدم توی این جامعه !

یکم که گذشت هیراد و فرید با هم اومدن . بعد از سلام علیک هیراد نگاهی به میز خالی ستاره انداخت و گفت :

- این باز نیومده ؟

شونه هام و بالا انداختم و گفتم :

- تا الان که نه .

نفسش و محکم بیرون داد و گفت :

- سرمه امروزم تو بشین جای ستاره .

به سرعت رفت سمت اتاقش فریدم رفت سمت اتاقش من همونجوری اونجا وایساده بودم زنگ تلفن من و از فکر و خیال در آورد و رفتم سمتش . از دیروز تند تر شده بودم . دیگه به همه چی وارد بودم تقریبا . ساعت حدودای 11 بود که سر و کله ی ستاره پیدا شد با دیدن من پشت میزش اخماش و تو هم کشید و گفت :

- تو پشت میز من چیکار میکنی ؟ پاشو ببینم .

هنوز داشتم نگاهش میکردم . هیراد بهم گفته بود من اینجا بشینم . عمرا جام و به ستاره نمیدادم با پوزخند داشتم نگاهش میکردم که با اون صدای جیغش یه داد کشید و گفت :

- میگم پاشو .

با صدای داد ستاره هیراد از در اومد بیرون جدی و یکمی هم عصبانی قبل از اینکه ستاره چیزی بگه گفت :

- هیچ معلومه شما کجایین خانوم سبحان ؟ ساعت 11 صبح چه وقت سر کار اومدنه ؟ یه مدت هی هیچی نگفتم شما روز به روز بدتر کردین .

ستاره من منی کرد و   گفت :

- کار پیش امد .

- واسه ی همه کار پیش میاد ولی هر روز ؟ اصلا قابل پذیرش نیست برای من . من یه منشی منضبط میخوام . از روز اولم بهتون گفته بودم . تشریف بیارین اتاق من .

خودش به سمت اتاقش رفت . ستاره هم یه نگاه عصبانی بهم انداخت و رفت سمت اتاق هیراد . تو دلم داشتم حسابی کیف میکردم . گفتم الان هیراد حسابی حال ستاره رو میگیره . با اینکه باید از اینجا دوباره میرفتم تو آشپزخونه ولی همین که حال ستاره گرفته میشد برام بس بود .

بعد از چند دقیقه ستاره عصبانی از اتاق هیراد اومد بیرون و بدون نیم نگاهی به من از در رفت بیرون پس کجا رفت این ؟ هیراد اومد بیرون و گفت :

- سرمه از این به بعد تو جای خانوم سبحان میشینی .

این و گفت و رفت . اصلا کی فکرش و میکرد روزی که با بی حالی شروع کرده بودم اینجوری بشه ! دستت طلا اوس کریم .

 

فصل هشتم

 

سه روز مونده بود به عید . فکر اینکه تو این مدت تعطیلی تنهایی باید چیکار کنم افسردم میکرد . دیگه رسما شده بودم منشی دفتر . از سها هم تک و توک خبر داشتم ولی انقدر سرش شلوغ بود که نمیشد درست و حسابی با هم حرف بزنیم . هیراد دیگه مثل قبل عصبی نبود . البته هنوزم جدی بود ولی بعضی وقتا یه کارایی میکرد یا یه حرفایی میزد که حس میکردم دیگه خبری از اون شخصیت عصبانی همیشگیش نیست ! از کارمم حسابی راضی بود . قرار بود برای کار نظافت دفتر هم یه نفر و بگیره ولی فعلا کم و بیش من یه سری از کارارو میکردم .

قرار بود امروز آخرین روز کاری امسالمون باشه . یعنی از فردا دیگه دفترم نمیومدم . همش باید تو اتاق خودم میموندم .

از صبح هیراد مشغول جمع و جور کردن کارا و پرونده هاش بود . فرید که روز روزش سر کار نمیومد چه برسه به الان که شب تارش بود . دستم و زیر چونم زده بودم . عملا هیچ خبری نه از زنگ تلفن بود و نه مراجعه کننده ! حوصلم بدجوری سر رفته بود . حدودای ساعت 1 بود که هیراد کیف به دست با یه سری خرت و پرت از اتاقش اومد بیرون . از جام بلند شدم و گفتم :

- میخواین برین ؟

سری تکون داد و گفت :

- آره دیگه کاری که نمونده قراری هم با کسی ندارم .

بعد لبخند زد و پاکتی رو به سمتم گرفت و گفت :

- این حقوق این ماهته . به اضافه ی عیدیت .

پاکت و ازش گرفتم چشمام برق زد گفتم :

- دستتون درست . راضی به زحمت نبودم .

خندید و گفت :

- خوب دیگه من برم تا هفته ی اول عیدم تعطیلی ولی از هفته ی دوم در دفتر و باز میکنیم .

سر تکون دادم من که جایی نداشتم برم اگه میگفت هفته ی اول دفتر و باز میکنیم خوشحال ترم میشدم ! در کیفش و باز کرد و یه شی کادو پیچ شده ی کوچیکی رو از توش در آورد . چشمم روی اون شی بود که دیدم به سمتم گرفتش و گفت :

- یه یادگاری کوچیکم برات گرفتم .

مشکوک نگاهش کردم . نمیدونستم باید قبول کنم یا نه . اصلا به چه مناسبتی بود ؟ از نگاهم جا خورد و یکم دستپاچه شد . ولی سریع به خودش اومد و شونه هاش و بالا انداخت با لحنی که سعی میکرد بیخیال باشه گفت :

- واسه فرید و سها هم خریدم . . . یه جور عادت شده که به همه کادو بدم . . . یعنی عیدی بدم . . .

هول کرده بود دستم و جلو بردم و کادو رو از دستش گرفتم گفتم :

- ممنون راضی به زحمت نبودم .

- قابلی نداره . نمیخوای بازش کنی ؟

- الان ؟

- آره ببین اصلا ازش خوشت میاد یا نه .

دوست نداشتم بیشتر از این زیر ذره بین نگاهش باشم . یه نگاه به بسته ی کادوپیچ شده انداختم . یعنی چی توش بود ؟ آروم روبان آبی رنگی که دور کاغذ کادوی سفید یه دست بود و باز کردم . کاغذ کادو هم ، هم زمان باهاش باز شد یه جعبه ی مخمل سرمه ای جلوی روم بود . نگاه نامطمئنی به هیراد انداختم . خونسرد با لبخندی رو لب داشت نگاهم میکرد . دوباره نگاهم روی جعبه ی مخملی سر خورد . درش و آروم باز کردم . از چیزی که میدیدم هم متعجب شدم هم خوشحال . یه حال به خصوصی داشتم . تا حالا همچین چیزی رو نداشتم . یه جفت گوشواره ی نقره بود زبونم بند اومده بود . گفت :

- ازش خوشت اومد ؟

سرم و گرفتم بالا نگاهش یه برق خاصی داشت . مدل نگاه کردنش فرق کرده بود . آروم گفتم :

- مرسی . واقعا نمیدونم چی بگم .

- همین که بدونم ازش خوشت اومده برام کافیه .

- خیلی قشنگه . ولی . . .

اخماش یکم رفت تو هم گفت :

- ولی چی ؟

نمیدونستم چجوری بهش بگم . دوباره گفت :

- چیزی شده ؟

دوباره نگاهم و روی گوشواره ها چرخوندم . خیلی قشنگ بودن ولی نمیتونستم ازشون استفاده کنم . کم مونده بود گریم بگیره . این کادوی هیراد بود . گفتم :

- زحمت کشیدین ولی من نمیتونم ازش استفاده کنم .

هنوز نگاهم روی گوشواره ها بود . حس کردم بهم نزدیک تر شد گفت :

- این فقط یه عیدیه . چرا سختش میکنی ؟

اشتباه منظورم و فهمیده بود . حتما فکر میکرد چون اون بهم داده نمیتونم ازش استفاده کنم . نگاهش کردم سعی کردم لبخند بزنم گفتم :

- نه منظورم اینه که خیلی قشنگه و من دوستش دارم فقط من . . . من گوشام سوراخ نیست .

سرم و انداختم پایین . آخه کدوم دختری بود تا این سن گوشاش سوراخ نباشه ؟ صدای خندش و شنیدم سرم و گرفتم بالا گفت :

- فقط مشکلت همینه ؟

جوابی بهش ندادم که گفت :

- خوب میتونی گوشات و سوراخ کنی .

چقدر خنگم من . خوب راست میگفت اینم زانوی غم بغل گرفتن داشت . لحنش آروم تر شد گفت :

- میخوای الان با هم بریم ؟

- نه نه مزاحم شما نمیشم خودم میرم .

نگاهم کرد و گفت :

- هر دفعه باید بگم که مزاحمم نیستی ؟ چقدر تو رو دروایسی داری . بهت نمیاد ! حداقل اون آدمی که من میشناسم به نظر اینجوری نمیومد !

راست میگفت کلا آدمی نبودم که تو رو دروایسی قرار بگیرم ولی آخه اون فرق داشت . جلوش همیشه معذب بودم . میترسیدم کاری انجام بدم که باب میلش نباشه . دوباره گفت :

- در هر صورت من جدی گفتم اگه بخوای میبرمت .

دودل بودم . الان اگه بلبل بودم راحت میپریدم سوار ماشینش میشدم ولی موضوع این بود که کم کم داشتم بلبل و عادتاش و فراموش میکردم . گفتم :

- آخه شما کار دارین .

- منم میخواستم الان برم خونه پس کار خاصی ندارم . بدو وسایلت و جمع کن بریم .

انگار دنیارو بهم داده بودن . همین که نذاشته بود دوباره تردید بیاد سراغم خدارو شکر میکردم . سریع از در دفتر زدیم بیرون . گوشواره هارو مثل یه شی ارزشمند گذاشتم تو کیفم . دوباره سوار آسانسور شدم . برای دومین بار و اونم فقط کنار هیراد !

****

هیراد ماشینش و جلوی یه درمونگاه نگه داشت . فکر کردم تو ماشین میشینه ولی وقتی دیدم پیاده شد انگار دنیارو بهم دادن . با هم رفتیم تو هیراد خودش همه کارارو کرد حتی نذاشت من پولش و حساب کنم . به سمت یه اتاق راهنماییمون کردن که هیراد تو نیومد و بیرون روی صندلی نشست .

بعد از چند دقیقه زن خوش رویی اومد توی اتاق با خوش رویی سلام کرد و یه شی که بیشتر شکل تفنگ بود و گذاشت روی نرمه ی گوشم . یکم ترسیدم ولی به خودم گفتم درد نداره . چیزی نگذشت که سوزش یه جسم تیز و روی گوشم حس کردم تا اومدم به دردش فکر کنم گوش دیگمم همین بلا سرش اومد . به زور خودم و نگه داشته بودم که از درد فریاد نزنم . بالاخره با هر مکافاتی بود تموم شد همون زن دوباره لبخند زد و گفت :

- الان گوشواره ی موقت برات گذاشتم . اینارو نباید 1 هفته از گوشت در بیاری .

بعد روی یه برگه یه چیزی نوشت و داد دستم گفت :

- این پمادم از همین داروخانه ی بغل بخر هر روز چربش کن که عفونت نکنه .

تازه گوشام درد گرفته بود با گیجی سر تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون هیراد با دیدنم گفت :

- تموم شد ؟

چه راحت میگفت تموم شد . اصلا چه کرمی بود بهم گوشواره بده که من و تو این دردسر بندازه ؟ فقط سرم و تکون دادم . برگه ای که دستم بود و گرفت و گفت :

- این و باید از داروخانه بگیریم ؟

دوباره سرم و تکون دادم خندید و گفت :

- گوشت و سوراخ کرد زبونت و که نبرید . تکون دادن سر به اون سنگینی آسون تر از تکون دادن زبونته ؟

شیطونه میگفت بزنمشا ! خندید سوییچش و گرفت سمتم و گفت :

- بیا برو تو ماشین بشین من میرم این و برات میگیرم .

حتی صبر نکرد بیشتر تعارف کنم باهاش . راستش حوصلشم نداشتم . سلانه سلانه به سمت ماشین رفتم . دزدگیر و زدم و توش نشستم . چه حس خوبی داشت که سوییچ همچین ماشین خوشگلی دست آدم باشه ها ! دستم و آروم رو گوشام گذاشتم داغ شده بود . مثلا چی میشد گردنبند کادو میداد ؟! " حالا بده ؟ بدبخت ثواب کرد ؟ "

منتظرش نشستم بالاخره اومد پماد و به دستم داد و ماشین و به حرکت در آورد . نیم نگاهی بهم کرد و گفت :

- خوبی ؟

- ممنون .

- خوب مثل اینکه زبونت هنوز سالمه .

زیاد طول نکشید که رسیدیم جلوی ساختمون دفتر پیاده شدم و گفتم :

- ممنون .

- کاری نکردم یه جور تشکر بود به خاطر اون روز که کیف پولم و نجات دادی . این به اون در .

هر چی پیش خودم خیالبافی کرده بودم یهو دود شد رفت تو هوا پس فقط تلافی بود ؟ خواستم در ماشینش و محکم به هم بکوبم که حرفش متوقفم کرد :

- خوب تا هفت فروردین نمیبینمت . عیدت پیشاپیش مبارک .

واقعا تا اون موقع نمیدیدمش . دلم گرفت سرم و انداختم پایین و گفتم :

- عید شمام مبارک .

دست دست میکرد برای خداحافظی ولی بالاخره به خودش اومد و گفت :

- خوب دیگه باید برم . مواظب خودت باش . خداحافظ .

- خداحافظ .

در ماشین و بستم . اونم سریع گازش و گرفت و رفت . سرخورده به سمت انباری رفتم . حالا باید چیکار میکردم تنهایی ؟ از غصه دق نکنم خیلیه !

جلوی آینه ی اتاقم نگاهی به گوشام کردم قرمز بود ولی همون گوشواره های گرد ریزی که تو گوشام بود بهم یه جلوه ی خاصی داده بود به سمت کیفم حمله کردم گوشواره هایی که هیراد بهم داده بود و از توش در آوردم و مقابل گوشام گرفتم . اگه اینارو گوشم میکردم که خوشگل ترم میشدم .

لبخندی نشست روی لبم . واقعا یه زمانی از این چیزا متنفر بودم ولی الان همه چی فرق کرده بود .

پاکتی که هیراد بهم داده بود از کیفم زده بود بیرون درش آوردم پولای توش و شمردم . 800 تومن بود چشمام گرد شد دوباره شمردم . دلم میخواست از خوشی داد بزنم . چقدر ازش ممنون بودم که انقدر کمکم میکرد . توی دلم گفتم کاش منم براش یه عیدی میخریدم خیلی زشت شد اینجوری ! تصمیم گرفتم بخرم و بعد از تعطیلات بهش عیدیش و بدم . دیر میشد ولی بهتر از این بود که اصلا هیچی براش نخرم !

 

 

****

همش چند ساعت به سال تحویل مونده بود . کنار سفره ی کوچیک هفت سینم زانوهام و بغل گرفته بودم . تنهای تنها بودم . تقریبا کاری بود که هر سال تنهایی انجامش میدادم . هر چقدرم دوست و رفیق داشتم بازم دم سال تحویل تنها بودم . رادیویی که از عمو رحیم قرض گرفته بودم یه گوشه داشت واسه خودش صدا میکرد ولی به تنها چیزی که توجه نداشتم اون بود .

داشتم فکر میکردم که الان بقیه دارن چیکار میکنن ؟ اکبر که پیش باباش بود . حسنم که احتمالا دور سفره ای که مامانش و خواهراش چیده بودن نشسته بود . سها و فریدم که احتمالا کنار هم بودن و واسه اولین بار عید و کنار هم جشن میگرفتن . راستی هیراد کجا بود ؟ شاید با مامانش یا به قول خودش مریم جون داشت میرفت پیشواز عید . راستی بابا داشت ؟ خواهر و برادر چی ؟ هیچی ازش نمیدونستم .

از همه بیشتر کنجکاو بودم ببینم هیراد چیکار میکنه ! اصلا به من فکر میکرد ؟

سرم و تکون دادم دلم نمیخواست سالم و با فکر اون شروع کنم . خوش به حال عمو رحیم رفته بود شهرستان پیش دخترش . پیر مرد بیچاره اصرار کرد که بمونه تهران . میترسید من تنهام یه بلایی سرم بیاد . منم چند تا خالی براش بستم که با خیال راحت بره . گفتم قرار نیست توی این اتاق خودم و زندونی کنم . زِپِرِشک دیگه زندون مگه چجوریه ؟ توی این دو - سه روزی که دفتر و تعطیل کردیم فقط یه بار رفتم بیرون اونم واس خرید خرت و پرتای سفره هفت سین بود .

توی فکر و خیالای خودم بودم که از رادیو صدای تبریک سال جدید و شنیدم . نه هیجانی نه شادی . رادیو رو خاموش کردم . شمعهایی رو که روشن کرده بودم و فوت کردم و تکیه ام و دادم به دیوار . خیره شدم به سقف . گوشیم زنگ خورد . اولین زنگ سال جدید مال کی بود یعنی ؟

- الو ؟

- عیدت مبارک فنچول .

خندیدم حسن بود گفتم :

- عید توام مبارک بقچه .

- خواستم اولین نفری باشم که بهت زنگ میزنه .

- اتفاقا اولیشم بودی .

از هیجان صداش کم شد آروم تر گفت :

- سال خوبی داشته باشی . به هر چی که میخوای برسی .

چشمام و بستم توی دلم حرفاش و تایید میکردم . نفس عمیقی کشیدم چشمام و باز کردم و گفتم :

- توام همینطور .

- چته ؟ گرفته میزنی ؟

نمیخواستم حال اونم بد کنم خندیدم گفتم :

- خفه بمیر بابا کی اول سالی گرفتست که من باشم ؟

خندید و گفت :

- نه انگار سالمی . اولین فحش امسالم تو به من دادی .

جفتمون زدیم زیر خنده . یکم دیگه حرف زدیم گفت میخوان بار و بندیلشون و جمع کنن برن اصفهان . یه عمو تو اصفهان داشت چند روز عید و میخواستن اونجا تِلِپ شن . بیشتر دلم گرفت . حداقل دلم و به این خوش کرده بودم که میتونم برم محله ی قدیم با بچه ها اختلاط کنم . زهی خیال باطل .

حسن گوشی و قطع کرد پشت بندش اکبر زنگ زد تا گفتم الو انگار بغضش آماده ی ترکیدن بود با صدای تو دماغیش گفت :

- سلام . عیدت مبارک . امسال تو محل نیستی انگار اینجا هم سوت و کوره .

- اِ اِ اِ خرس گنده گریه نکن . نمردم که .

با این حرفم گریش بیشتر شد . همیشه بهش حسودیم میشد . نسبت به اینکه پسر بود ولی همیشه خیلی راحت احساساتش و بروز میداد . چیزی تو دلش نبود . اگه ناراحت بود بدون ترس میزد زیر گریه وقتیم که خوشحال بود راحت و از ته دل میخندید . برعکس اون من که دختر بودم هیچ وقت نتونسته بودم با خودم و احساسات درونیم کنار بیام . گریه که اصلا حرفش و نزن باز حالا خنده رو میشد یه کاریش کرد و گه گداری میخندیدم راحت و بی واهمه ولی از گریه میترسیدم . حس میکردم خوردم میکنه !

گریه ی اکبر بند نمیومد گفتم :

- اکبر به خدا باز زر زر کنی قطع میکنما .

دماغش و بالا کشید و گفت :

- باشه باشه گریه نمیکنم . امروز میخوای چیکار کنی ؟

سعی کردم برم تو جلد بلبل . بیخیال و بی احساس ! گفتم :

- لم میدم واسه خودم استراحت میکنم .

- همش استراحت ؟

- آره .

- شنیدی که حسن اینا مسافرن ؟

- آره قبل از تو اون زنگ زد گفت میرن اصفهان . شما جایی نمیرین ؟

تو دلم خدا خدا میکردم که بگه نه گفت :

- نه بابا ما تهرونیم . بیکار شدی بیا این وری منم تنهام .

لبخندی نشست رو لبم . هنوز اونقدرام تنها نشده بودم گفتم :

- باشه فردا شاید یه سر بهت زدم .

بعد از چند دقیقه گوشی رو قطع کردم . نگاهم روی صفحه موند . انتظار داشتم کس دیگه ای هم زنگ بزنه ؟! لیست مخاطبین گوشیم و آوردم . هر اسم و بدون مکث رد میکردم روی یه اسم موندم تماس گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم :

- بله ؟

- بله و بلا . به توام میگن دوست ؟

- سرمه تویی ؟

- نه عممه ! هیچ معلومه تو کجایی ؟ به جون سها بدجور از دستت شکارم . فقط بِپا گذرت این ورا نیفته .

خندید و گفت :

- باز دو روز ولت کردم لحنت بلبلی شد ؟

- دِ کوفت نخند . الان خط خطیم . این همه آدم شوهر میکنن ولی نمیرن غیب بشن که . اصلا معلومه کجایی ؟ انگار نه انگار ما دوستتیم .

- ببخشید . میخواستم اتفاقا توی این تعطیلیا بهت سر بزنم .

- زحمت میکشی !

- بابا کلی کار رو سرمون ریخته بود . نمیشد که انجامش ندم .

- خیلی خوب بهونه نیار . عیدت مبارک .

- انقدر غر میزنی که اصلا یادم رفت تبریک بگم . عید توام مبارک . امیدوارم موفق باشی و بالاخره من تو دانشگاه ببینمت .

لبخند نشست رو لبم . خودمم امیدوار بودم یه روزی به اونجا برسم . یکمم با سها حرف زدم و بعد گوشی رو قطع کردم . زل زدم به تلفنم . چرا خبری از هیراد نبود ؟ نمیخواست عید و تبریک بگه ؟ " خنگ خدا اون که تبریکش و گفت عیدیشم جلو جلو داد ! " کاش میشد خیلی جدی و راحت بهش زنگ بزنم و بگم سلام عیدتون مبارک . نه نه این و نباید میگفتم . مثلا میگفتم . سلام آقای کیانی . عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین . اووووف . نه اصلا نباید بهش زنگ میزدم . حالا اون هیراد از خود راضی چه فکری پیش خودش میکرد ؟

توی همین فکرا بودم که گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد و صداش در اومد . دستپاچه نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم

 

توی همین فکرا بودم که گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد و صداش در اومد . دستپاچه نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم . شماره ناشناس بود یکم خونسرد تر شدم و جواب دادم :

- بله ؟

- سلام بلبل . عیدت مبارک .

صدای مهدی بود اخمام تو هم رفت گفتم :

- واسه چی به من زنگ زدی ؟

- زنگ زدم عید و بهت تبریک بگم . بد کردم ؟

- آره بد کردی . قطع کن دیگم بهم زنگ نزن شیر فهم شد ؟

- سخت نگیر ! سعی کن درست با من حرف بزنی وگرنه بد میبینیا . خودتم میدونی که من چقدر کله خرم . پس کاری نکن که بعد پشیمون بشی .

بی حوصله گفتم :

- هیچ غلطی نمیتونی بکنی .

پوزخند زد و گفت :

- هه ! انگار اون شب و یادت نمیاد . اگه دوستت نرسیده بود رفته بودی اون دنیا !

- من کار دارم حوصله ی حرف زدن با تورو هم ندارم . خداحافظ .

تماس و قطع کردم و گوشی و پرت کردم رو زمین . دستم و گذاشتم رو سرم . نکنه واقعا کاری کنه ؟ " نه بابا عمرا کاری نمیکنه ! " به خودم دلداری دادم واقعا مطمئن نبودم که کاری میکنه یا نه کلا ثبات نداشت رفتارش !

از جام بلند شدم که برم بیرون یکم قدم بزنم بهتر از این بود که بشینم اینجا و هی به عکس العملای مختلف مهدی فکر کنم .

*****

فردای اون روز کامل رفتم محلمون . همش با اکبر وقت گذروندم . فقط دعا میکردم که مهدی و نبینم . اتفاقا ندیدمش . حداقل نتونست گند بزنه تو حس و حالم !

روز چهارم عید سها بهم زنگ زد گفت میخواد بیاد ببینتم . منم خوشحال خونه رو مرتب کردم و منتظرش موندم . وقتی که اومد همدیگرو بغل کردیم دلم براش یه ذره شده بود کنار هم نشستیم گفتم :

- چه عجب یاد من کردی .

- دیوونه من همیشه به یادتم .

- کارای عروسی تموم شد ؟

- ای کم و بیش . 2 هفته دیگه عروسیه .

- چه حسی داری ؟

لبخند زد و گفت :

- وای خیلی خوشحالم سرمه . اصلا نمیتونی تصور کنی .

منم لبخند زدم بهش . فقط میتونستم بگم خوش به حالش ! سها دوباره گفت :

- راستی لباس خریدی واسه عروسی ؟

بی حوصله گفتم :

- نه هنوز . حسش نیست . شاید همون لباس . . .

پرید وسط حرفم و گفت :

- فقط خواهشا نگو همون لباس که عروسی حسین پوشیدی رو میخوای بپوشی !

خندیدم گفتم :

- زدی وسط خال .

- گمشو مگه من میذارم .

- خرج الکیه . لباس که دارم واسه چی باید الکی یه لباس دیگه بخرم ؟

- همش همین یه دونه دوست و داری مگه تو چند بار عروسی دعوت میشی؟ تازه اون لباس خیلی پوشیدست . اون و خریدیم که جلوی خانواده ی حاجی بد نباشه که میپوشیش ولی واسه عروسی من باید یه لباس بهتر بپوشی .

- سها حوصله ی بحث کردن ندارم . دو دقیقه اومدی اینجا شروع نکن .

- بیخود پاشو حاضر شو بریم خرید .

- من نمیام .

به سمت لباسام رفت و گفت :

- سرمه به زور تنت میکنما پاشو .

به سمتش رفتم که لباسارو ازش بگیرم نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت :

- گوشات و سوراخ کردی ؟

ناخود آگاه دستام رفت سمت گوشم گفتم :

- آره .

یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :

- ناپرهیزی کردی ! این کارا بهت نمیومد باریک الله ! کی سوراخشون کردی ؟

- قبل از عید .

- چی شد یهو به سرت زد ؟

این سها هم چقدر یکی رو سوال پیچ میکردا ! دوست نداشتم همه چی و بگم ولی میدونستم سها انقدر گیر میده تا همه چی رو بفهمه . سعی کردم خونسرد بگم :

- هیراد بهم عیدی داد . عیدیش گوشواره بود بعد من گفتم گوشم سوراخ نیست با هم رفتیم گوشم و سوراخ کردیم . همین .

سها یه لبخند معنی دار زد گفتم :

- چته ؟ باز داری چه فکری میکنی خبیث ؟

- من ؟ به هیچی .

- تو گفتی منم باور کردم .

سها خندید و گفت :

- آقای وکیل چه مهربون شدن .

واسه اینکه از اشتباه درش بیارم گفتم :

- بابا خودش گفت واسه تو و فریدم عیدی گرفته فقط واسه من که نگرفته .

- والا من هنوز عیدی از کسی نگرفتم .

خندیدم و گفتم :

- سها خفه میشی یا خودم خفت کنم ؟

- ای بابا من که چیزی نگفتم .

- همین قیافه ی خبیثت خودش داره حرف میزنه .

سها خندید و گفت :

- بیا الان در موردش حرف نزنیم . چند روز دیگه بهت میگم این قیافه ی به قول تو خبیث من واسه چیه .

- تو ذهنت مریضه .

- توام خیلی عقب افتاده ای که این چیزا رو نمیفهمی . زود باش حاضر شو بریم .

- سها نمیام .

- نظر نخواستم که امر کردم .

انقدر تو سر و کله ی هم زدیم که باز دوباره من تسلیم شدم و به سمت یه مرکز خرید راه افتادیم .

 

 

بدون اینکه نگران پول لباسا باشم بهشون نگاه میکردم . دست هیراد درد نکنه وقتی پولا همراهم بود هیچ نگرانی نداشتم . زیاد مشکل پسند نبودم . پشت ویترین مغازه ی دوم لباس دلخواهم و پیدا کردم . یه پیرهن بلند آبی رنگ بود یقش مدل یونانی بود و از بالا کاملا تنگ بود و از توی کمر یکم گشاد میشد و لخت میریخت رو تنم . سها یه نگاه به لباس کرد و گفت :

- خیلی سادست .

- من از لباسایی که زیاد قِر و مَنگُل دارن خوشم نمیاد همین خوبه .

سها یکم مکث کرد بعد گفت :

- خیلی خوب بریم بپوشش . باید دید تو تن چه شکلیه .

با هم وارد مغازه شدیم فروشنده دختر جوونی بود لباس و به دستم داد و راهی اتاق پرو شدم . لباس و به سختی پوشیدم . نگاهی تو آینه انداختم بهم میومد . از مدلش بیشتر خوشم اومد . خیلی دخترونه بود هیجان زده شده بودم صدای در اتاق پرو من و به خودم آورد سها سرک کشید گفت :

- پوشیدی ؟

- آره .

در اتاق و کامل باز کرد و نگاهی به لباس انداخت منم هیجان زده سها رو نگاه میکردم . گفتم :

- چطوره ؟

خندید گفت :

- محشره . همین و میخریم .

خودمم به نظرم محشر بود . لباس و خریدیم و از مغازه زدیم بیرون . گفتم :

- نهار و میای خونه ی من ؟

- نه یه چیزی بیرون میخوریم به بقیه کارامون میرسیم .

- کار ؟ چه کاری ؟

- بیا هنوز خیلی کار داریم .

ناهار و با هم بیرون خوردیم و دوباره راهی مغازه ها شدیم . سها برام یه مانتو خرید که اون شب بپوشمش . بعد از مانتو دنبال شال رفتیم . یه شال آبی رنگ هم برام انتخاب کرد . پاهام داشت از درد زُق زُق میکرد گفتم :

- تموم شد ؟ بریم خونه ؟

- وای چقدر هولی . چند دقیقه مهلت بده ببینم دارم چیکار میکنم .

پوفی کردم و دنبالش راه افتادم . جلوی یه کفش فروشی وایساد چند لحظه ای به ویترین خیره شد و گفت :

- بیا بریم تو .

- کفش واسه خودت میخوای بخری ؟

به فروشنده سلام کرد و کفش و نشونش داد فروشنده گفت :

- چه سایزی ؟

- 38

فروشنده چند دقیقه ای تنهامون گذاشت سها رو به من گفت :

- بشین رو این صندلیه کفشات و در بیار .

با تعجب گفتم :

- من ؟ واسه چی ؟

- نمیتونی رو این کفشا اونارو امتحان کنی که .

- سها من کفش نمیخوام .

با اومدن فروشنده دیگه جر و بحث نکردیم سها کفشارو از دستش گرفت و من و مجبور کرد که بپوشمشون . نگاهم به کفش افتاد مشکی ساده بود با پاشنه ی سه سانتی ! به زور سها پام کردم ولی حتی نمیتونستم روش وایسم آروم گفتم :

- سها من حتی نمیتونم با اینا وایسم چه برسه که بخوام راه برم باهاشون .

سها هم آروم در گوشم گفت :

- بالاخره که باید یاد بگیری . فقط ببین اندازست یا نه راه رفتنش و یادت میدم .

از دست سها حسابی شاکی بودم . نگاهم دوباره به کفشا افتاد . پوم و خیلی خوش فرم نشون میداد . دلم نیومد که نه بیارم و نخرمشون . رو به سها گفتم :

- فقط اگه اون شب جلوی اون همه آدم بیفتم من حال تورو میگیرم .

سها فقط خندید کفشارو با یه کیف ساده ی کوچیک مشکی خریدیم و از در زدیم بیرون . سها گفت :

- خوب دیگه کاری نداریم میتونیم بریم خونه .

- چه عجب بالاخره رضایت دادی . راستی شام پیشم میمونی ؟

- نه خونه ی خواهر فرید دعوتیم الان باید یه راست برم خونه حاضر بشم .

- وای چه جونی داری من که انقدر راه رفتم پام از درد داره ناله میکنه .

- بس که تنبلی . کمتر خودت و تو اون اتاق حبس کن .

لبخند زدم و سر تکون دادم سها گفت :

- به این آقا وکیلمونم یکم توجه کن . خیلی عوض شده به نظرم .

نیشخندی زد گفتم :

- کوفت باز قیافش و خبیث کرد . اون برج زهر مار هیچیش عوض نشده .

- حالا میبینی . فعلا .

خداحافظی کرد و رفت . واقعا به نظر خودمم عوض شده بود تازگیا زیاد خودمونی شده بود ! بیخیال سها همیشه توهم زیاد میزنه !

با کیسه های خرید و کلی ذوق و شوق برگشتم خونه . خیلی دوست داشتم ببینم اون شب با این لباسای شیک چه شکلی میشم .

****

توی کل این مدتی که کفش و خریده بودم هر روز باهاش تو خونه راه میرفتم تا یکم به پاشنش عادت کنم . انقدر کتونی پوشیده بودم که اصلا به اینجور کفشا عادت نداشتم . میشد گفت تا حدودی برام عادی شده بود ولی هنوزم عین ربات باهاش راه میرفتم . میترسیدم هر لحظه بیفتم ! حالا تو خونه اشکال نداشت ولی جلو چشم یه جماعت خیلی اُفت داشت میشدم اسباب خنده ی ملت !

دو روز قبل از اینکه تعطیلات تموم بشه از خونه زدم بیرون . باید یه عیدی واسه هیراد میخریدم . ولی هیچ سر رشته ای در مورد اینجور خریدا نداشتم . تصمیم گرفتم به سها زنگ بزنم وقتی گفتم میخوام برای هیراد عیدی بخرم از اون خنده شیطانیاش کرد و گفت :

- اوهو اوهو . چه خبره ؟

حوصله نداشتم یه ساعت دستم بندازه بی حوصله گفتم :

- سها لوس نشو میخوام جبران عیدی که واسه من گرفته رو بکنم .

- فقط جبران ؟

- سها میگی یا قطع کنم ؟

- خیلی خوب بابا جوش نیار . میتونی واسش کراوات بخری .

- کم نیست ؟

- نه چرا کم باشه ؟ الان یه کراوات خوب میدونی چنده ؟

- باشه ولی من که نمیدونم چجوری و چه مدلی بخرم .

- کاری نداره که برو تو مغازه به فروشنده بگو خودش کمکت میکنه .

- خیلی خوب برم ببینم چیکار میتونم بکنم . فعلا

گوشی و قطع کردم رفتم داخل به مغازه دلم میخواست حالا که اون انقدر تو عیدی دادن ولخرجی کرده منم یه کراوات خوشگل براش بخرم . فروشنده پسر جوونی بود اومد سمتم و گفت :

- بفرمایید خانوم میتونم کمکتون کنم ؟

- یه کراوات خوشگل و شیک میخوام برای یه مرد حدودای 30 سال .

- چه رنگی باشه ؟

- من زیاد سر رشته ندارم .

پسر رفت و چند دقیقه بعد با چند تا کراوات برگشت . یکیش سرمه ای سیر بود راه راه صاف سفید داشت یکی دیگش نوک مدادی بود با راه راهای اُریب صورتی پهن یکی دیگه هم کراوات آبی روشن بود توش راه های کج آبی تیره و شیری رنگ داشت . آخریه چشمم و گرفت وقتی فکر میکردم که این کراوات قراره مال هیراد بشه کلی ذوق میکردم . فروشنده کراوات و واسم توی یه بسته ی مخصوص پیچید و تحویلم داد . خیلی دوست داشتم وقتی کادوم و میبینه عکس العملش و ببینم !

****

تعطیلات تموم شده بود و دوباره باید در دفتر و باز میکردیم . خوشحال بودم . واقعا تو این مدت حوصلم حسابی سر رفته بود . صبح زود از خواب بیدار شدم لباسام و پوشیدم و عیدی هیراد و توی کیفم گذاشتم و رفتم بالا . در و باز کردم و پشت میز رویاهام نشستم . چقدر خوب بود که امروز هیراد و میدیدم . توی این چند وقت انقدر بی معرفت بود که حتی 1 زنگ بهم نزده بود ببینه حالم چطوره ! منم که عمرا بهش زنگ نمیزدم ! ولی دلم خیلی براش تنگ شده بود . خودمم دلیلش و نمیدونستم . ولی میدونستم که دوست دارم ببینمش . یه جورایی داشتم به خودم اعتراف میکردم که از اون اخلاق گَندِ عبوسِ خودخواهش خوشم اومده ! ولی فقط خوشم اومده نه بیشتر نه کمتر !

دستپاچه بودم تا وقتی بیاد مدام وسایل رو میزم و جابه جا میکردم و زیر چشمی به در نگاه مینداختم . صدای حرف زدن هیراد و فرید و توی راهرو شنیدم . " خونسرد باش سرمه چته ؟! " نفس عمیق کشیدم و سرم و روی دفتری که جلوم بود انداختم . جفتشون اومدن تو سرم و گرفتم بالا اول به فرید و بعد به هیراد سلام کردم . فرید با خوش رویی سلام کرد و عید و تبریک گفت نگاهم روی هیراد چرخید چند ثانیه با مکث رو صورتم خیره شد و بعد خیلی آروم سلام کرد . هر کدومشون به سمت اتاقاشون رفتن . نمیدونستم کی عیدی رو بهش بدم بهتره .

تا حدودای ساعت 11 دست دست کردم ولی بالاخره که باید کادوش و بهش میدادم . از جام بلند شدم کادو رو از تو کیفم در آوردم و به سمت اتاقش رفتم تقه ای به در زدم صدای بفرماییدش و شنیدم آروم رفتم تو . سرش پایین بود و داشت یه چیزی رو یاد داشت میکرد

 

اهمی کردم سرش و گرفت بالا و گفت :

- کاری داشتی ؟

آروم به سمت میزش رفتم بسته ی کادوپیچ شده ی کراوات و روی میزش گذاشتم و گفتم :

- این و به عنوان عیدی براتون گرفتم . ببخشید دیر شد .

نگاه متعجبش و بین من و کادو به گردش در آورد و گفت :

- راضی به زحمت نبودم .

سریع گفتم :

- زحمتی نبود خودم دوست داشتم بخرم .

دستش و به سمت کادو برد و گفت :

- در هر صورت مرسی .

دلم میخواست جلوی خودم بازش کنه و از سلیقم تعریف کنه ولی کادو رو برداشت و توی کشوی میزش گذاشت حالم گرفته شد حتی نخواست نگاه بهش بندازه . گفتم :

- بازش نمیکنین ؟

سرش و گرفت بالا و گفت :

- نه بعدا بازش میکنم .

دیگه هیچی نمیتونستم بگم . حالا هی سها بگه این برج زهر مار عوض شده . آخه کجاش عوض شده ؟ حتی یه نیم نگاهم بهش ننداخت . عقده ای فقط دوست داره هی بزنه تو پر و بال یکی !

با حرص از اتاقش اومدم بیرون و سر جام نشستم . تلفن دفتر زنگ خورد برداشتمش و خیلی جدی جواب دادم صدای سها از اون ور غافلگیرم کرد :

- شیری یا روباه ؟

- سها تویی ؟

- آره خنگول . چی شد ؟کادو رو بهش دادی ؟

با لب و لوچه ی آویزون گفتم :

- آره

- اوه اوه اوه از صدات معلومه که طرف بدجور زده تو پَرِت !

- نخیرم اصلا هم تو پَرَم نزده . فقط یکم بی ذوقه . کادو رو بهش دادم میگم بازش نمیکنین برگشته میگه نه بعدا بازش میکنم . من که بهت گفتم این برج زهر ماره حالا تو هی بگو خوش اخلاق شده . با یه مَن عسلم نمیشه خوردش !

روم و برگردوندم سمت در اتاقش تا یه بد و بیراهی زیر لبی نثارش کنم که دیدم دست به سینه با یه نیشخند وایساده داره من و نگاه میکنه . دستپاچه شدم از جام بلند شدم و گفتم :

- سلام آقای کیانی .

با دست اشاره کرد بشینم گفت :

- بفرمایید به صحبتتون ادامه بدین مزاحم حرفاتون نمیشم .

سرم و با خجالت پایین انداختم خوب شد زود برگشتم و بقیه ی فحش و بد و بیراهام و نشنید . ای بی سها بشم راحت شم . حالا یکی نیست بگه میمردی الان زنگ نمیزدی ؟ منم سفره ی دلم و برات باز نمیکردم . همینجوری تلفن دستم بود و با گردن کج وایساده بودم جلوش که گفت :

- کاری نداشتم فقط اومدم بگم بابت کراوات ممنون . خیلی قشنگ بود . به بقیه ی غیبتات برس .

این و گفت و به سمت اتاقش رفت . کم مونده بود اشکم در بیاد تلفن و گرفتم کنار گوشم . صدای خنده ی سها میومد با عصبانیت گفتم :

- یهو خفه بشی از دستت راحت شم . دیدی چی شد ؟یه تریلی فحش بارش کردم سر و کلش پیدا شد .

سها خندش بند نمیومد گفت :

- وای خیلی خوب بود سرمه ترکیدم از خنده . در عوض حالا فهمیدی از کراواتت خوشش اومده .

- گمشو سها اعصابت و ندارم .

- چیزی نشده که فحش دادی پاش وایسا خوب حقیقتم گفتی دیگه .

- بمیر سها . خداحافظ .

هنوز صدای خندش میومد که گوشی رو قطع کردم حالا چه گلی به سرم میگرفتم ؟ تقصیر سهای بنده خدا چی بود آخه تقصیر این دهن لامصب خودمه که هیچ وقت بسته نمیمونه .

داشتم هی دست دست میکردم که فرید از اتاقش اومد بیرون و گفت :

- سرمه خانوم من میرم جایی کار دارم قراری که امروز ندارم ؟

با گیجی نگاهی به دفتر مقابلم انداختم و گفتم :

- نه ندارین .

- پس خداحافظ .

فرید رفت و من هنوزم به صندلی خودم چسبیده بودم . بالاخره که باید ازش عذر خواهی میکردم . از جام بلند شدم همیشه از این حرکت بدم میومد . پشت در اتاقش نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در اتاقش زدم با صدای بفرماییدش رفتم تو . با دیدن من سرش و انداخت پایین و گفت :

- کاری داری ؟

یکمی مکث کردم . سرش و گرفت بالا و گفت :

- چی شد ؟

من من کردم و گفتم :

- اومدم عذر خواهی کنم .

خودکارش و گذاشت رو میز و دستای و دور هم قلاب کرد گفت :

- خوب ؟ برای چی ؟

- نباس اون حرفا رو میزدم .

- ولی زدی .

- عمدی نبود شاکی شده بودم .

- خوب منم الان شاکی شدم باید غیر عمدی اخراجت کنم ؟

از فکر اخراج تنم لرزید سرم و انداختم پایین . دیگه بیشتر از این غرورم قبول نمیکرد که ازش عذر خواهی کنم . گفت :

- خوب داشتی میگفتی من برج زهر مارم . دیگه چه چیزایی پشت سرم ردیف میکنی ؟

جوابی بهش ندادم حق داشت عصبانی باشه . ولی جالب اینجا بود که لحن صداش عصبانی نبود . بیشتر مثل این بود که داره تفریح میکنه ! از رو صندلیش بلند شد و اومد به لبه ی میزش تکیه داد و دستاش و رو سینش قلاب کرد . دوباره گفت :

- حالا من و داشتی به کی معرفی میکردی ؟

بازم سکوت کردم گفت :

- پشت تلفن که خوب حرف میزدی زبونت و گربه خورده ؟

سرم و گرفتم بالا و گفتم :

- فقط میتونم بگم شرمندم همین .

تو چشماش نگاه کردم اونم زل زده بود بهم . لبخند محوی نشست رو لباش و گفت :

- باشه معذرت خواهیت و قبول میکنم .

نفس راحتی کشیدم . بدون جنگ و دعوا تموم شده بود همه چی . دوباره گفت :

- بابت عیدیتم ممنون قشنگ بود .

خوشحال بودم ولی سعی کردم لبخند نزنم سری تکون دادم و گفتم :

- قابلی نداشت .

بعد بلافاصله گفتم :

- میتونم برم ؟

بدون اینکه جوابم و بده گفت :

- فرید رفت ؟

- بله گفتن جایی کار دارن .

سر تکون داد از پشت میزش بلند شد و چند قدمی اومد جلو تر . یه لحظه خوف کردم که نکنه کاری بخواد بکنه . داشتم خودم و میکشیدم سمت در که یهو رفت کنار پنجره وایساد و با یه نیشخند به من گفت :

- میتونی بری .

مسخره کرده بود مارو ! سریع از اتاقش رفتم بیرون . کلا یه حال و هوای دیگه ای بود انگار ! ولی جدی جدی مهربون شده بودا ! اگه قبلا همچین چیزایی رو ازم میشنید سر به تنم نمیذاشت ! نفسم و محکم دادم بیرون . مثل اینکه به خیر گذشته بود !

فصل دهم

 

بالاخره با اون همه تب و تابی که سها داشت روز عروسیش رسید . فرید که اصلا از صبح دفتر نیومد البته حقم داشت داماد که روز عروسیش سر کار نمیره ! ولی از صبح هیراد و کچل کرده بود از بس بهش زنگ زده بود که بره پیشش . بالاخره حول و حوش 10 بود که هیراد از اتاقش اومد بیرون . نگاه پر تعجبی به من انداخت و گفت :

- تو هنوز اینجایی ؟

گنگ نگاهش کردم گفتم :

- پس باید کجا باشم ؟

- چه میدونم . آرایشگاهی جایی . اصلا امروز واسه چی اومدی دفتر برو به کارات برس .

- آخه کاری ندارم !

- مگه میشه ؟ منم دارم میرم توام درارو قفل کن زود برو . شب میبینمت . فعلا .

نذاشت حرفی بزنم . خودش سریع از در رفت بیرون . منم نیم ساعت بعد درارو قفل کردم و رفتم سمت انباری . هیراد بیراهم نمیگفتا . واسه چی نشسته بودم اینجا ؟ یعنی باید میرفتم آرایشگاه ؟ خوب همه ی زنا میرن آرایشگاه مگه نه ؟ ولی من فرق داشتم . اصلا چه فرقی ؟ از جام بلند شدم . یاد این کتابچه تبلیغاتیایی افتادم که برامون چند وقت یه بار میومد . یکیشون و داشتم برداشتم و ورقش زدم . توش آدرس یه آرایشگاه همون دور و ور بود . احتمالا خدا تومن میخواست ازم بگیره ولی می ارزید عروسی سها بود . خوشحال یه مقدار پول گذاشتم تو کیفم و به سمت آرایشگاه حرکت کردم .

مسیرش سر راست بود و تونستم راحت پیداش کنم . زنگ و زدم و رفتم بالا . وارد که شدم همهمه ای بود توی سالن . از یه طرف صدای سشوار و از یه طرف حرف زدن زنا با هم حسابی شلوغ کرده بودش . رفتم سمت میز منشی و گفتم :

- سلام

منشی تا من و دید گفت :

- سلام عزیزم . وقت داشتی ؟

- نه .

- باید وقت میگرفت خانومی . حالا چیکار داری ؟

- میخوام ابروهام یکم تمیز شه موهامم میخوام درست کنم .

نگاهی به سر تا پام انداخت و همونجوری که آدامسش و میجوید گفت :

- باشه عسلم ولی چون وقت نگرفتی یکم معطلی داره ها اشکال نداره ؟

نگاهی به ساعتم کردم . تازه 11 بود . هنوز خیلی وقت داشتم . گفتم :

- باشه عیب نداره .

روی یکی از صندلی هایی که اونجا بود نشستم . تازه تونستم یه نگاه به اطراف بندازم . هر کسی داشت یه کاری رو انجام میداد یکی اومد طرفم و گفت :

- لباساتون و میخواین بدین به من ؟

با گنگی از جام بلند شدم و مانتو روسریم و بهش دادم . چشمم دنبالش بود ببینم کدوم وری میره که دیدم رفت سمت یه کمد و لباسارو آویزون کرد . شانس آورده بودم که زیر مانتوم یه لباس درست و حسابی پوشیده بودم وگرنه آبروم میرفت ! خیالم راحت شد دوباره مشغول دید زدن آرایشگاه شدم .

حدودای نیم ساعت نشسته بودم که یه خانومی صدام کرد رفتم طرفش روی صندلی مخصوص نشستم نگاهی بهم کرد و گفت :

- ابروهات و چجوری بردارم ؟

- نمیدونم فقط نازک نشه .

سری تکون داد و مشغول شد . یکم روی ابروهام کار کرد . موهای صورتمم برداشت وقتی خودم و توی آینه دیدم حس کردم دارم به یه توپ باد کرده ی قرمز نگاه میکنم ! صورتم ملتهب شده بود و اصلا هیچی معلوم نبود نگاه دقیق تر و گذاشتم بعدا به خودم بندازم . یه سمت دیگه یه دختر جوونی صدام کرد انگار قرار بود موهام و درست کنه . از وقتی که توی دفتر مشغول به کار شده بودم دیگه موهام و کوتاه نکرده بودم . الان تقریبا تا پایین شونم موهام میرسید . همیشه خیلی ساده با یه کش پشت سرم جمعشون میکردم . بلد نبودم زیاد به موهام مدل بدم !

صدای دختره من و از فکر در آورد گفت :

- خوب چیکارش کنم ؟ مدل خاصی تو ذهنت هست ؟

- نه هیچ مدلی .

- بسپرش به خودم .

لبخندی زدم و خونسرد نشستم روی صندلی انقدر سشوار داغ و روی سرم گرفته بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه پوست سرم وَر بیاد ! بوی مُخ پخته میومد . بالاخره کارش با سشوار تموم شد و باعث شد یه نفس عمیق بکشم .

بعد از کلی ور رفتن به موهام لبخندی زد و گفت :

- خوشگل شدی .

یه آینه پشت سرم گرفت تا بتونم قشنگ موهام و ببینم . کل موهام و صاف کرده بود و پایین موهام و یه کوچولو حالت فِر بهشو داده بود جلوی موهام و صاف حالت داده بود به سمت بالا و به قول خودش فُکُل کرده بود کناره های صورتمم چند تا دسته از موهام و فر کرده بود و روی صورتم ریخته بود . ساده بود و شیک . التهاب صورتمم از بین رفته بود کامل میتونستم مدل ابروهامم ببینم . نمیتونستم از خودم چشم بردارم . از دختر جوون تشکر کردم میخواستم برم سمت منشی تا پول و بدم که دیدم یکی یه گوشه داره یه دختری رو آرایش میکنه . به سرم زد که بگم آرایشمم بکنن . " نه خودم میتونستم یه کارایی بکنم " ولی آخه من که بلد نبودم . بالاخره تصمیم گرفتم رفتم سمت میز منشی و گفتم :

- ببخشید میخواستم صورتمم آرایش کنن .

- حتما عزیزم .

بعد رو به همون دختره گفت :

- مهربون جون ایشون باهاتون میک آپ دارن .

دختر سری تکون داد و گفت :

- بفرمایید اینجا بشینید تا کار این خانوم و تموم کنم .

رفتم کنارشون نشستم . داشتم به صورت دختره نگاه میکردم یه آرایش ملیح و ساده داشت . خودشم خوشگل بود . وای اگه هیراد من و با این ریخت و قیافه میدید چیکار میکرد ؟ از فکرشم ته دلم ذوق میکردم . بالاخره کار اون دختره تموم شد و به من گفت برم رو صندلی مخصوصش بشینم . بهش گفتم :

- نمیخوام زیادی آرایشم کنی فقط در حد یه آرایش ساده و کم رنگ مثل همون دختر خانومی که الان اینجا آرایشش کردین .

- باشه عزیزم . خیالت راحت .

چشمام و بستم و خودم و به دستاش سپردم . بعد از چند دقیقه گفت :

- خیلی خوب تموم شد پاشو خودت و ببین . با ذوق از جام بلند شدم و توی آینه خودم و نگاه کردم . اصلا نشناختم خودمو . این کی بود ؟ من واقعا سرمه بودم ؟ خیلی خوب شده بودم . دلم میخواست بپرم بغلشون و تک تکشون و بوس کنم .

جلوی خودم و گرفتم و به همون تشکر اکتفا کردم . خوشحال به سمت میز منشی رفتم . حساب نجومی جلوم گذاشت ولی انقدر خوشحال بودم که به این چیزا فکر نکنم . فقط دوست داشتم عکس العمل هیراد و ببینم . وای من عاشق غافلگیر شدنشم .

لباسامم گرفتم . جلوی در آرایشگاه تاکسی دربست گرفتم و خیلی راحت جلوی در دفتر پیاده شدم . زیادی ولخرج شده بودم ولی دست خودم نبود . نمیتونستم با این همه دَک و پُز با اتوبوس برگردم که .

سریع رفتم سمت اتاقم دوباره خودم و توی آینه دیدم . واقعا من اون سرمه ی قدیم نبودم . چقدر احساس خوبی داشتم . دلم میخواستم بال در بیارم از شادی .

نگاهی به ساعت کردم عدد 5 و داشت نشون میداد انقدر محو آینه بودم که اصلا زمان و گم کرده بودم . سریع به سمت لباسام رفتم . با احتیاط پوشیدمش و به سختی زیپ پشتش و بالا کشیدم . کفشامم پام کردم . خدا خدا میکردم که امروز با مَلاج نیام رو زمین ! هنوزم یکم باهاش کج و معوج راه میرفتم ولی از اولین بار که پوشیدمشون خیلی بهتر شده بودم .

مانتومم تنم کردم شال آبیمم روی سرم انداختم . کاملا حاضر بودم ساعت 6 بود گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم :

- بله ؟

- سلام . حاضری ؟

هیراد بود گفتم :

- بله چطور ؟

- میام دنبالت با هم بریم .

- ممنون خودم میتونم برم .

- تعارف نکن انقدر . من تا 10 دقیقه دیگه اونجام .

این و گفت و گوشی و قطع کرد . با شنیدن صدای هیراد تازه یاد گوشواره های اهداییش افتادم . از توی جعبه درشون آوردم و گوشم کردم . یه خانوم به تمام معنا شده بودم . کی باورش میشد من بلبل باشم ؟ یا یه زمانی چه لباسایی که نمیپوشیدم . همه ی اینارو مدیون سها بودم .

با صدای زنگ گوشیم دوباره به خودم اومدم :

- بله ؟

- من دم درم .

- الان میام .

گوشی رو قطع کرد . نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم و با قدمای آهسته به سمت در رفتم .

 

عمو رحیم جلوی در ورودی وایساده بود بهش سلام کردم برگشت سمت ولی بی حرکت موند گفتم :

- چیزی شده عمو ؟

به خودش اومد گفت :

- عمو خودتی ؟ چقدر خانوم شدی . ماشالله .

از تعریف عمو سرم و انداختم پایین دوباره گفت :

- خیلی خوشگل شدی عمو .

- مرسی .لطف داری عمو .

- جدی میگم عمو . خیلی فرق کردی .

وقت واسه ناز کردم و خجالت کشیدن نداشتم هیراد توی ماشین منتظر بود ته دلم قنج رفت واقعا نمیدونستم چه برخوردی میکنه . گفتم :

- عمو با اجازتون من برم .

همینجوری که چشم ازم بر نمیداشت لبخند مهربونی به لب آورد و گفت :

- برو عمو خوش بگذره .

خداحافظی کردم و به سمت در رفتم . ماشین هیراد و دیدم که جلو تر از ساختمون دفتر پارک شده بود با اون کفشای پاشنه بلند آروم و با احتیاط به سمت ماشینش قدم برداشتم . دل تو دلم نبود قلبم تند تند میزد . دوباره نگاهم به ماشین هیراد افتاد انگار یه زن جلو نشسته بود . دلخور شدم . یعنی اون زن کی بود ؟ نخواستم بد به دلم راه بدم به سمت در عقب رفتم و آروم بازش کردم با صدای در هیراد برگشت عقب نگاهی کرد ولی دیگه صورتش برنگشت . روی من خیره مونده بود آروم سلام کردم و به سختی سوار شدم . در ماشین و بستم زنی که جلو نشسته بود برگشت طرفم با دیدنم لبخندی بهم زد . زن مسنی بود گفت :

- سلام به روی ماهت عزیزم . خوبی ؟

گنگ نگاهش میکردم این کی بود ؟ کلا حواسم از نگاه خیره ی هیراد پرت شد لبخندی زدم و گفتم :

- سلام ممنون .

زن رو به هیراد که هنوز با دهن باز داشت من و نگاه میکرد گفت :

- هیراد جان معرفی نمیکنی عزیزم ؟

هیراد انگار به خودش اومد سری تکون داد آب دهنش و قورت داد و گفت :

- سرمه خانوم هستن . همکارم .

بعد رو به من گفت :

- ایشون مریم جون هستن . . . مادرم .

سعی کردم متین رفتار کنم . مادرش بود ! بالاخره مریم جون و دیده بودم . مادرش رو به من گفت :

- خوشبختم سرمه جون . چقدر تو نازی .

از این تعریفش جلوی هیراد خجالت کشیدم . خداروشکر پوستم سبزه بود و زیاد تغییرات درونیم و نشون نمیداد گفتم :

- ممنون . خوشبختم .

مریم جون همچنان با لبخند نگاهم میکرد . هیرادم هنوزم روی صورتم خیره بود انگار داشت تک تک اعضای صورتم و نگاه میکرد مریم جون با خنده ای که توی صداش بود گفت :

- هیراد جان حرکت نمیکنی مامان ؟ شب شد .

هیراد به خودش اومد گفت :

- هان ؟ . . . چرا . . . چرا الان حرکت میکنم .

دیدن هیراد توی اون حال دستپاچه ای که داشت واسم لذت بخش بود . هیراد به زور نگاهش و ازم گرفت و به جلو دوخت . همینجوری که استارت میزد از آینه ی جلو بازم به من نگاه میکرد . سرم و انداختم پایین نگاهاش معذبم میکرد . از طرفیم باعث میشد ته قلبم حس خوبی بهم دست بده .

تازه داشتم معنی توجه جنس مخالف و میفهمیدم . تازه داشتم حس میکردم منم چیزی دارم که یکی رو جذب کنه یا زبونش و بند بیاره .

ماشین حرکت کرد ولی هیراد هنوزم خیره مونده بود رو آینه . حس میکردم به زور نگاهش و کنترل میکنه . یه جا مریم جون گفت :

- هیراد حواست کجاست عزیزم ؟ الان تصادف میکنیما .

هیراد به سختی از آینه دل کند و نگاهش و به روبه رو دوخت . انگار داشت با خودش میجنگید که کمتر تابلو بازی در بیاره گفت :

- حواسم هست مریم جون .

چند لحظه ای سکوت برقرار شد . دستام از هیجان یخ بسته بود مدام توی هم میپیچیدمش . شالم و روی سرم الکی مرتب کردم . مریم جون از هممون راحت تر و خونسرد تر بود گفت :

- هیراد خیلی ازت تعریف میکنه عزیزم واقعا مشتاق بودم ببینمت .

هیراد ؟ یعنی گوشام درست میشنید ؟ از چی من تعریف میکرد یعنی ؟

هیراد نگاه چپ چپی به مریم جون انداخت و زیر لب گفت :

- مریم جون !

بیشتر صدا کردنش مثل اخطار میموند انگار داشت بهش میگفت دیگه چیزی در این مورد نگو ولی مریم جون با لبخند به سمت عقب برگشت و گفت :

- چه خوب شد که فرید ازدواج کرد تا من بتونم از نزدیک ببینمت دخترم .

دوباره خجالت زده سرم و انداختم پایین . انگار بلبل و اون وراجیاش یه جایی توی من گم شده بود اصلا لبم به حرف زدن باز نمیشد . دوباره مریم جون گفت :

- چند سالته عزیزم ؟

سرم و گرفتم بالا نگاهی به صورت پر چین و چروک مهربونش انداختم و گفتم :

- 21 البته آخر فروردین میرم تو 22

سری تکون داد نگاهم روی آینه چرخید هیراد به محض اینکه من و دید نگاهش و از آینه دزدید منم سرم و دوباره پایین انداختم . دل تو دلم نبود دلم میخواست یه حرفی بزنه . تحسینم کنه . ازم تعریف کنه ولی میدونستم که هیراد حالت عادیش حرفی نمیزنه چه برسه به الان که جلوی مریم جون بود .

انگار به خودش مسلط تر شده بود چون کمتر بهم نگاه مینداخت . مریم جونم ساکت بود منم از پنجره ی کنارم به بیرون چشم دوخته بودم .

 

قلبم تند تند میزد . از یه طرف حضور مریم جون و از یه طرف دیگه نگاهای گاه و بیگاه هیراد از تو آینه بدجور معذبم میکرد . اصلا نمیدونستم که هیراد من و به مریم جون چی معرفی کرده یا چجوری با مامانش اومده دنبال من !

بالاخره با اون همه ترافیک رسیدیم جلوی در یه خونه ی خیلی شیک و بزرگ . نگاهم روی خونه مونده بود هیراد و مریم جون از ماشین پیاده شدن در و باز کردم که بیام پایین ولی با کفشا اصلا راحت نبودم میترسیدم بپرم پام پیچ بخوره از یه طرف دیگه با اون پیرهن زیاد راحت نبودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که دستی اومد جلوی صورتم سرم و گرفتم بالا هیراد داشت نگاهم میکرد گفت :

- دستت و بده به من کمکت کنم .

نگاهی به مریم جون انداختم پشتش و به ما کرده بود و آروم آروم داشت به سمت ساختمون میرفت . خجالت میکشیدم از هیراد کمک بخوام آروم گفتم :

- مرسی خودم میتونم .

ولی هیراد به حرفم گوش نداد آروم دستم و تو دستش گرفت . گرمای دستش دست یخ بستم و گرم کرد با کمکش از ماشین اومدم پایین دزدگیر و زد هنوزم دستام و گرفته بود ! آروم دستم و از توی دستاش کشیدم بیرون دوباره بهم خیره شد گفت :

- چقدر دستات سرده .

نمیخواستم بفهمه که مضطربم گفتم :

- نه . . . نه سردم نیست .

سری تکون داد و هیچی نگفت . قدمام و آهسته بر میداشتم هیرادم هم پای من میومد سعی میکردم تند تر راه برم ولی واقعا نمیتونستم هر لحظه منتظر بودم که پخش زمین شم !

مریم جون جلوی در ورودی منتظر ما مونده بود بهش رسیدیم لبخندی به من زد و گفت :

- بریم تو .

هیراد سر تکون داد و همه با هم رفتیم تو . چند تا مرد دم در وایساده بودن هیراد خیلی گرم و خودمونی دو تا از مردارو بوسید و بهشون تبریک گفت مریم جونم انگار میشناختشون چون خیلی صمیمی با هم حرف زدن و تبریکات رد و بدل شد ولی من فقط به یه سلام خشک و خالی اکتفا کردم .

وقتی چند قدمی ازشون دور شدیم هیراد کنار گوشم گفت :

- یکی از اون مردا بابای فرید بود یکیشونم داداشش بود .

از اینکه برای من معرفیشون کرده بود جا خوردم . ولی ازش ممنون بودم که گفت سر تکون دادم و دوباره راه افتادیم وارد سالن اصلی که شدیم تازه نگاهم به جمعیت افتاد . زن و مرد با لباسای آنچنانی وسط سالن مشغول رقص بودن . اصلا فکر نمیکردم که مختلط باشه . ترس بدی همه ی وجودم و گرفت دلم میخواست سها رو خفه کنم . چرا بهم نگفته بود . حالا با این لباس که هیچ جارو نداشت چجوری بین این همه آدم مینشستم ؟!

مریم جون به سمت زنی که صداش کرد رفت و با هیجان با هم سلام و احوال پرسی کردن . هیرادم به زن سلام کرد ولی من هنوز مات و مبهوت به جمع داشتم نگاه میکردم . صدای زن من و به خودم آورد . رو به مریم جون گفت :

- دیدم یه مدت پیدات نیست نگو سرت شلوغه . کی عروس گرفتی کلک ؟

مریم جون نگاهی به من کرد و لبخند زد بعد رو به زنه گفت :

- عزیزم تو چقدر ساده ای هیراد که دم به تله نمیده . این خانوم خوشگله هم عروسم نیست همکار هیراده .

با این حرف مریم جون تازه فهمیدم که دارن در مورد من حرف میزنن ! عروس ؟! من زن هیراد باشم ؟! یا خدا اینا فکر من و نمیکنن امشب ؟! سرم و گردوندم سمت هیراد که پشت سرم وایساده بود دیدم سرش پایینه و لبخندی رو لبشه ! یا من امروز یه مرگیم شده یا هیراد زیادی سر خوشه امشب !

زن دستش و پشت کمر مریم جون گذاشت و گفت :

- بیا اینجا کلی کار دارم باهات .

همینجوری که با خنده دور میشدن زن رو به من گفت :

- عزیزم تو اتاق ته راهرو میتونی لباسات و عوض کنی .

دوباره یاد لباس ناجورم افتادم . هنوز وایساده بودم داشتم دست دست میکردم میخواستم اول سها رو پیدا کنم ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم ولی توی اون جمعیت ندیدمش . صدای گیرای هیراد و کنار گوشم شنیدم :

- نمیخوای لباسات و عوض کنی ؟

برگشتم با ترس به چشماش خیره شدم . انگار انتظار داشتم اون راهنماییم کنه . یا بگه باید با لباسم چیکار کنم . نگاهی به چشمای نگرانم انداخت و گفت :

- چیزی شده ؟

- نه . . . نه من میرم لباسام و عوض کنم .

هیراد سر تکون داد و گفت :

- میخوای اینجا منتظرت بمونم ؟

از فکر اینکه هیراد اولین نفری باشه که من و اونجوری میبینه لرزه به تنم افتاد سریع گفتم :

- نه ! شما برید تو من خودم میام .

هیراد که از نه قاطع من تعجب کرده بود گفت :

- خیلی خوب . زود بیا .

بدون اینکه جوابی بهش بدم به سمت اتاقی که اون خانومه اشاره کرده بود رفتم . در اتاق و که باز کردم چند تا دختر جوون مشغول بودن . اتاق به جز چند تا آینه ی قدی بزرگ و یه دست راحتی و چند تا ریل که کلی بهش مانتو آویزون بود چیز دیگه ای نداشت . دو تا خدمه هم گوشه ای وایساده بودن و مانتو هارو از دستمون میگرفتن و آویزون میکردن .

نگاهم روی لباسای دخترا چرخید نسبت به لباسایی که اونا پوشیده بودن من انگار چادر رو خودم کشیده بودم ! شاید میتونستم به جرات بگم که یکیشون انگار فقط 50 سانت پارچه رو دور خودش تنگ پیچیده بود ! یکم اعتماد به نفس گرفتم . مانتوم و آروم از تنم در آوردم و با شالم به خدمه دادم .

حس میکردم چند تا از دخترا که اونجان خیره نگاهم میکنن و این معذب ترم میکرد . توی آینه نگاه به لباس خودم انداختم . به جز یکی از سر شونه هاش که کاملا لخت بود لباسم نسبتا میشد گفت که پوشیدست ولی این باعث نمیشد که بد و بیراه به سها نگم !

اصلا خودم چقدر خنگ بودم که چیزی نپرسیده بودم ! سعی کردم قسمتی از موهام و بیارم جلو که روی شونه ی لختم و بگیره ولی انقدر موهام کوتاه بود که با هر گردش سرم موها دوباره برمیگشت عقب ! این باعث میشد این دفعه به خودم بد و بیراه بگم که مدام میرفتم موهام و پسرونه میزدم ! حالا اگه موهام و کوتاه نکرده بودم تا کمرم میومد !

کاریش نمیشد کرد از اتاق زدم بیرون و مدام زیر لب به خودم امیدواری میدادم . اصلا انقدر دختر سخاوتمند ! اونجا ریخته بود که کسی به من با اون لباس پوشیده نگاه نمیکرد !

دوباره وارد سالن اصلی شدم . نگاهم و دور تا دور سالن چرخوندم بالاخره تونستم صندلی که عروس و داماد روش نشسته بودن و پیدا کنم . یه راست به همون سمت رفتم . سها فوق العاده شده بود . یه لحظه حواسم کلا از لباسم و مهمونی مختلط و نگاهای خیره ی هیراد پرت شد . فقط داشتم به دوستی نگاه میکردم که بزرگترین نقش و تو زندگی من داشت .

کنار فرید و سها رسیدم گفتم :

- سلام تبریک میگم .

فرید تنها نیم نگاهی انداخت و گفت :

- ممنون خانوم خوش اومدین .

حس کردم که من و نشناخت سها به سمتم برگشت جیغ خفه ای کشید و گفت :

- الهی فدات شم سرمه خودتی ؟

خندیدم و گفتم :

- مگه شک داری ؟

فرید بهت زده گفت :

- سرمه خانوم شمایین ؟ چقدر تغییر کردین .

دوباره سرم افتاد پایین سها من و بغل کرد و نگاه دقیقی بهم انداخت گفت :

- خیلی جیگر شدیا . عروس و میخوای از سکه بندازی ؟

- دیوونه خیلی ماه شدی توام .

- اصلا نشناختمت .

سرش و کنار گوشم آورد و گفت :

- هیراد اینجوری دیده تورو ؟

- با مانتو و اینا آره ولی با لباس نه .

- من برم بگم یکی یه لیوان آب قند آماده کنه .

خندیدم و گفتم :

- اینا فقط ساخته ی ذهن توئه !

- من اشتباه نمیکنم آدم شناس خوبیم .

یهو یاد لباس افتادم و گفتم :

- آها راستی چرا به من نگفتی مختلطه مهمونیتون ؟

خنده ی شیطونی کرد و گفت :

- اِ نگفته بودم ؟!

با مشت آروم به بازوش زدم و گفتم :

- خیلی پَستی یه لباس پوشیده تر انتخاب میکردم اگه میدونستم .

- لباست خیلیم پوشیدست .

- آره جون خودت .

سها خندید دورشون شلوغ شد بیشتر از این نتونستم کنارشون وایسم دوباره تبریک گفتم و ازشون دور شدم . دنبال یه صندلی خالی میگشتم که ترجیحا کنار هیراد نباشه . دلم میخواست تا آخر امشب ازش فرار کنم . من و با مانتو داشت میدید کم مونده بود قورتم بده چه برسه به این لباسه ! " چرا انقدر سخت میگیری ! انقدر دخترای جیگر اینجا هستن که تو توشون عددی نباشی ! " خودم حال خودم و گرفته بودم ! روی اولین صندلی خالی که جلوم بود یه گوشه ی دنج که دید چندانی نداشت نشستم .

نگاهم و دور سالن چرخوندم . میخواستم هیراد و پیدا کنم . یکی نبود بگه تو که میخوای ازش فرار کنی واسه چی میخواد الان پیداش کنی ؟! به صدای توی سرم توجه نکردم . با چشمم کل سالن و گشتم بالاخره یه گوشه پیداش کردم که کنار همون پسری که دم در گفته بود برادر فریده وایساده بود و باهاش حرف میزد . انگار اونم با چشماش داشت دنبال کسی میگشت . تازه چشمم به تیپش خورد کم مونده بود از خوشی سکته کنم !

کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود با یه پیرهن آبی خیلی کم رنگ که بیشتر به سفید میزد . کراوات عیدی من و هم زده بود . دلم میخواست همون لحظه بپرم بغلش و ماچش کنم . تا حالا انقدر ذوق نکرده بودم .

چقدرم بهش میومد و شیک شده بود . با حسرت داشتم نگاهش میکردم . بین مردایی که تو اون مجلس بودن یه سر و گردن بلند تر بود .

زمانی به خودم اومدم که دیدم از دور با لبخند بهم خیره شده . سریع سرم و گردوندم یه سمت دیگه . دلم میخواست خودم و خفه کنم . دختره ی بی حیا انگار ته دلش دارن قند آب میکنن ! زل زده به پسر مردم خجالتم نمیکشه !

خدا خدا میکردم که نخواد بیاد سمت من . ولی انگار خدا باهام لج کرده بود چون دیدمش که از برادر فرید جدا شد و آروم آروم داشت به سمت من میومد

 

خدا خدا میکردم که نخواد بیاد سمت من . ولی انگار خدا باهام لج کرده بود چون دیدمش که از برادر فرید جدا شد و آروم آروم داشت به سمت من میومد

دلم میخواست همون لحظه غیب بشم . یا سریع بپرم زیر میز و قایم بشم . " احمق نشو سرمه انقدر خودت و ضایع نکن . اعتماد به نفس داشته باش . یه نفس عمیق بکش خونسرد بهش زل بزن " یه نفس منقطع کشیدم که هیچ شباهتی به نفس عمیق نداشت زل زدنم که اصلا تو خونم نبود سرم و انداختم پایین فقط میموند خونسردیم که اونم با دستایی که هی تو هم گره میخوردن واقعا شدنی نبود !

صدای هیراد باعث شد سرم و بیارم بالا توی چشمام خیره شده بود و لبخندی رو لبش بود نسبتا دوستانه به نظر میرسید گفت :

- میتونم بشینم ؟

خواهش میکنمی زیر لب گفتم و اون صندلی کناریم و کشید بیرون و نشست روش . سعی کردم نگاهم و ازش بگیرم و به وسط سالن بدوزم ولی انقدر خیره خیره و با اون لبخند کذایی که واقعا جذابش میکرد نگاهم کرد که تسلیم شدم ! به سمتش برگشتم سعی کردم یکم جدیت قاطی حرفام کنم گفتم :

- چیزی شدی ؟

خونسرد گفت :

- نه چطور ؟

عصبی لبخند زدم و گفتم :

- آخه یه ساعته زل زدین به من .

- این تیپ و قیافه ی جدیدت برام تازگی داره .

نگاهم و ازش گرفتم از کی تا حالا این انقدر وقیح شده بود ؟ دوباره صداش باعث شد به سمتش برگردم . گفت :

- چقدر این گوشواره ها بهت میاد .

الان این تعریف از سلیقه ی خودش بود یا قیافه و ظاهر من ؟! گفتم :

- ممنون .

نگاهم به کراواتش خورد . خوش به حالش چقدر راحت دور گردنش جا خوش کرده بود ! نگاهم و گرفتم احساس تشنگی شدیدی میکردم یکی از خدمه ها طرف دیگه ی سالن داشت نوشیدنی به مهمونا تعارف میکرد میخواستم پاشم و برای خودم یه چیزی بیارم که این تشنگی لعنتیم رفع بشه ولی وقتی یاد کفشام میفتادم و صحنه ای که مجبور بودم عین پنگوئن جلوی هیراد راه برم ناخود آگاه تشنگی رو به ضایع شدن ترجیح دادم ولی بدجور نگاهم دنبال اون خدمه بود . وقتی دیدم آخرین لیوان نوشیدنی هم توسط یه خانوم مسن برداشته شد و خدمه از سالن خارج شد آه جگر سوزی کشیدم و سعی کردم ذهنم و منحرف کنم .

هیراد دوباره گفت :

- تشنت نیست ؟

نمیدونم ذهنم و خوند یا واقعا خودش تشنش شده بود . گفتم :

- ای یکم .

لبخند معنی داری زد شاید منظورش این بود که خودتی من که میدونم الان هلاک یه قطره آبی ! از جاش بلند شد و به سمت یکی دیگه از خدمه ها که تازه وارد سالن شده بود رفت دو تا گیلاس که از یه مایع خاصی پر شده بود و یکیش نسبتا رنگش به زردی میزد و یکیش قرمز بود به سمتم برگشت . گیلاس قرمز رنگ و به سمتم گرفت و گفت :

- بفرمایید .

اوه چه مودب کی میره این همه راه و ! گیلاس و ازش گرفتم و یه نفس رفتم بالا . اصلا یه نگاه به اطرافم ننداختم که ببینم چقدر این کارم میتونه بی کلاسی باشه ! وقتی عطشم خوابید گیلاس و روی میز گذاشتم شربت آلبالوی خوشمزه ای بود . دوباره نگاهم به هیراد افتاد که با لبخند آروم آروم از محتویات گیلاسش داشت میخورد .

هیراد گیلاسش و روی میز گذاشت و گفت :

- این لباس خیلی بهت میاد . هر روز داری بیشتر سرمه میشی .

خیلی عادی و خونسرد گفتم :

- مرسی .

هر کی نمیدونست فکر میکرد روزی 200 نفر ازم تعریف میکنن که این تعریفا دیگه واسم عادی شده ! ولی توی دلم غوغایی بود . سعی میکرد خونسرد باشم جلوش . همون لحظه برادر فرید اومد جلو و با خنده به هیراد گفت :

- خوش میگذره ؟ معرفی نمیکنی ایشون و ؟؟

تو دلم گفتم بر خرمگس معرکه لعنت ! این سالی 1 بار دهنش به تعریف باز میشه حالا هم که استارتش و زده بود این عین خاک انداز پریده بود وسط ! کاش میشد خفه اش میکردم . سعی کردم لبخند متین و خانومانه ای بزنم . ولی هیراد اخم ظریفی کرده بود از جاش بلند شد و گفت :

- ایشون خانوم راد هستن یکی از همکارای من و فرید  .

بعد رو به من اشاره به پسر کرد و گفت :

- اینم فربده برادر فرید  .

لبخندی زدم عجب اسمی یه نقطه باهام فرق داشتن ! دستش و آورد جلو و گفت :

- خوشبختم خانوم راد ببخشید اسم کوچیکتون ؟

با تعجب به دستش نگاه میکردم که هیراد دستش و تو دست خودش گرفت و با لبخند عصبی بهش گفت :

-  بیا بریم انگار بابات داره صدات میکنه    .

فربد لبخندی بهم زد و گفت :

-  بازم خدمتتون میرسم   . از خودتون پذیرایی کنین .

لبخند مصنوعی تحویلش دادم و هیراد هم آروم گفت :

- بذار سر این و به طاق بکوبم بر میگردم !

تعجب کردم از یه طرفم خندم گرفته بود . این مدل رفتار از هیراد بعید بود !

یهو نور سالن کم شد و یه آهنگ خیلی آروم پخش شد همه دست زدن سرم و چرخوندم دیدم فرید و سها دست تو دست هم دارن میان وسط سالن . لبخندی رو لبم نشست . چقدر به هم میومدن . دست زدنا متوقف شد فرید سها رو تو آغوش کشید و آهسته و نرم با هم شروع به رقصیدن کردن .

وسط سالن خالی از جمعیت رقصنده بود . تنها کسایی که میرقصیدن فرید و سها بودن .

وقتی تو چشم هم نگاه میکردن قشنگ میشد احساساتشون و خوند . از ته دل آرزو میکردم که خوشبخت بشن .

یکم که رقصیدن کنار رفتن تا بقیه هم با جفتاشون بیان وسط و برقصن . دوباره وسط سالن از جمعیت پر شد گرمای دستی رو روی شونه ی لختم حس کردم سرم و برگردوندم تا ببینم کیه . با دیدن صورت هیراد اونقدر نزدیک به خودم جا خوردم صورتش و آورده بود کنار گوشم . هنوزم گرمای دستش و رو پوستم حس میکردم . چشماش درست توی یه سانتی چشمام بود نگاهی بهم انداخت و گفت :

- افتخار یه دور رقص میدین ؟

فکرشم خنده دار بود . من با اون کفشا همینم مونده بود که پاشم برقصم ! تازه اگه کفشامم راحت بود مشکل اینجا بود که من رقص بلد نبودم . دستپاچه شده بودم گفتم :

- من رقص بلد نیستم .

سرم و انداختم پایین دوباره صداش و شنیدم :

- تو پاشو بقیش با من .

عجب گیری کرده بودم . میترسیدم یه سوتی بدم و تا آخر شب مسخرم کنه . ولی بر خلاف میلم و صدایی که توی مغزم مدام میگفت پا نشو . از جام بلند شدم . لبخند مهربونی بهم زدم نگاهم به سمت چال روی گونش کشیده شد دلم ضعف رفت واسه خندش . خودمم نمیدونستم داره چم میشه ! فقط فهمیدم که هیراد دستام و توی دستاش گرفت و با خودش برد وسط سالن . یکی از دستام و روی شونش گذاشت و یکی دیگشم تو دستش گرفت . دست دیگه ی خودشم دور کمرم بود . فشار دستش و روی کمرم حس میکردم . یه جورایی من و به طرف خودش انگار داشت هُل میداد ! عین آدمای مسخ شده میموندم . توی چشماش خیره بودم . آروم قدماش و به چپ و راست بر میداشت . تقریبا منم با خودش به همون سمت میکشید . سرش و آورد پایین و کنار گوشم گفت :

- هر کاری من میکنم توام تکرار کن کار سختی نیست  .

سعی کردم ذهنم و متمرکز کنم ولی اون دو تا چشم عسلی مهربونش هر کاری رو واسم سخت میکرد .

یکم که گذشت توی چشماش غرق بودم که دوباره کنار گوشم گفت :

- آماده ای میخوام چرخ بزنی .

گنگ داشتم به حرفش فکر میکردم که دستش و از دور کمرم برداشت و دستم و با دستش گرفت بالا با حرکت دستش آروم چرخ خوردم و دوباره من و گرفت توی بغلش

نظرات 1 + ارسال نظر
لذت یک درآمد اینترنتی آسان و واقعی سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ب.ظ http://lezatdaramad.mihanblog.com/

لذت یک درآمد اینترنتی آسان و واقعی
-----------------------------------------------------
دوست عزیزم ، سلام
* فرصت تکرار نشدنی ...
* راهی آسان ، سریع و لذت بخش برای کسب درآمد ...
* مطالعه کنید ...
* تفریح کنید ...
* مطلب ارسال کنید ...
* درآمد کسب کنید ...
* برای اطلاعات بیشتر و عضویت روی آدرس زیر کلیک کن...
http://lezatdaramad.mihanblog.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد