سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

روزی میرسد بی هیچ خبری


با کوله بار تنهاییم


در جاده های بی انتهای این دنیای عجیب...!


به راه خواهم افتاد...


من که غریبم


چه فرقی دارد کجای این دنیای باشم


همه جای جهان تنهایی با من است...!

امانت می دهی بر من

تراش غصه هایت را؟

مداد دلخوشی هایم

به سطر اول انشای این روز زمستانی بشکسته

من آن را باید از نو خوب بتراشم

تا ساعتی دیگر

به پایان می رسد این امتحان سخت

این انشاء

آری:

باید از خوشبختی بر نویسم امتحانی سخت

تراشت نیست!!!

چرا اینقدر بخت من

اسیر خط پیشانی است؟؟

نمی دانم

مدادت را امانت بسپرش تا من

رسانم سطر اول را به خط آخر این دفتر بیرنگ و آشفته

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین ..
طفلکی بنده غمگین اَدم!..
در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...
زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!
نازنینم اَدم .... نبری از یادم ؟؟!!!!..

می پسـندم پاییـز را


که معافـم می کنـد از پنـهان کردن ِ دردی که در صـدایم می پیچـد ُ


اشکی که در نگاهـم می چرخـد ؛


آخر همه مـی داننـد


سـرما خورده ام !!