سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

«خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

 
28روز  تا   روضه ارباب  

ایستاده و آرام ...
آرام وارد کاخ والی مکه می شود،ایستاده و سربلند... با نگاه حیدریش والی را از چشم می گذارند ...
آفتاب از پنجره کاخ به چهره زیبای حسین می تابد و همه جا از قدوم مبارکش نورانی گشته است ...عظمت حسین ،عظمت فاطمی حسین ،والی را که قصد دارد از او بیعت بگیرد ،به لکنت انداخته است...
 به او خبر داده اند تمام مردان بنی هاشم بیرون کاخ ایستاده اند... عباس وسط همه ایستاده وعلم در دست دارد ونگاهش به حجره زینب است ...اکبر، عبدالله ،قاسم وتمامی مردان دور تا دور کاخ را گرفته اند ...
والی دست به سوی حسین می برد و می گوید باید بیعت کنی ... ناگهان عباس بیرون از کاخ علم ر ا می کوبد وصدایش قلب والی را می لرزاند ...والی ترسان به حسین اشاره می کند که برو... و اما حسین ایستاده و آرام از کاخ بیرون می رود ...
 مردان او را دوره می کنند ...عباس علم را می چرخاند ومی چرخاند و پرچم علم آسمان را نوازش می کند و حسین سالم وپرقدرت به سوی حرمش باز می گردد...به سوی ام کلثوم ،رباب ،رقیه ...و باز به سوی زینب...

مـن ایـــــرانــــــــی ام !


مـن ایـــــرانــــــــی ام !

نامـم "عــربـی" اسـت ...

اتـومـُبیـلــم "ژاپـنـی"

تــرجیـعاً پـارچــه لـباسـم فـاسـتـونـی "انـگـلیـسی"

غــذای مــورد عـلاقــه ام پـیـتـزای "ایـتـالیـایـی"

و عـاشــق سـریال حـریــم سـلـطان "تـرکـی" هـسـتــم ...

ایــن الـبـتــه هـمه مـاجــرا نیـســت ...

مـن ایـرانـی ام !

مـعـتـقــدم "پـیـکـان" خیـانــت تـاریـخـی بـوده اسـت ...

"آبگوشت" غذای عقب مانده هاست و"فردین" هم هنرپیشه آبگوشتی...

عـاشـق "ژآن والژان" "بیـنـوایان" "ویـکـتور هـوگـو" هـسـتـم ...

و شـاهـنامـه ... پـدرم یـکـی داشـت ، نـمـی دانـم چه شـد ...

مـن ایـرانـی ام !

نا آشـنا با "بابـک خـرم دیـن" و " آریو برزن"

و عـاشـق "جـنیـفـر لـوپـز" امـا ...

مـن ایـــــــــرانــــــی ام !!

جملاتی که قبل از مرگ باید شنید‏


مادرم نماز می خواند و من آواز !
.
.
عقایدمان چقدر فرق دارد !
او خدای خودش را دارد منم خدای خودم را !
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده !
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است !
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند !
من خدا را در آسمان ها و درون خودم ! در قطره ای باران ، بغض هایی پر از اشک ، در شادی از ته دل ! در ثانیه به ثانیه زندگیم !
او جلوی خدایش سجده میکند !
ولی من در آغوش خدایم آرام میگیرم !
نمی دانم
خدای من واقعی تر است یا او !
دین من بهتر است یا او...

زنده یاد فریدون فرخزاد

شادی با چشم های خیس....


می گویند : شاد بنویس ...

     نوشته هایت درد دارند!

         و من یاد ِ مردی می افتم ،

              که با کمانچه اش ،

                  گوشه ی خیابان شاد میزد...

                       اما با چشمهای ِ خیس ... !!