سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

باز باران با ترانه
باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه ، یادم آرد کربلا را ، دشت پور شور و بلا را، گردش یک ظهر غمگین ، گرم و خونین ، لرزش طفلان نالان، زیر تیغ و نیزه ها را، با صدای گریه های کودکانه، وندرین صحرای سوزان، می دود طفلی سه ساله ،پر ز ناله ، دلشکسته، پای خسته. باز باران، خون یاران، قطره قطره می چکد از چوب محملآخ باران کی بباری بر تن عطشان یاران، تر کنند از آن گلو را....... آخ باران آخ باران



کتاب آفتاب در حجاب (سید مهدی شجاعی)






..گفت " قصد جنگ ندارم
فقط آب!
...
باور ندارید
این دو دست باشد پیش شما
فقط آب!
...
تیرهایتان به روی دیده
فقط آب
آب! "
...!
و بعد
صدای حسین بلند شد
فقط آه!!+

• اگر حسیـטּ یکی از ما بود , علم و بیرق او را و یادبودش را

در هر نقطه از زمین بر پا می کردیم

و تمام مردماטּ را به مسیحیت دعوت می کردیم .

[ آنتینیو - پژوهشگر و کشیش مسیحی ]




محرم

می دانم بابا دو بخش است؛ بخشی در صحرا و بخشی بالای نیزه.

اما این که عمو چند بخش است، فقط بابا می داند...



مشکـــ و عَلم و دست 
سه حرف بزرگ عشق اند
افسوس که این سه 
جــــــــــــــدا افتاده...

خدایا نزار بزرگ شم....

                       تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

                       

الو ... الو ... سلام


کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه

فرشته ...

- بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود

خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه

خدا خیلی دوستت داره.

مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست

و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا

اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد :

بگو زیبا بگو.

هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و

گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم

بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ... چرا ؟

ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم.

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.

مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین

مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن

فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های

عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا

میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای

خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین

بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و

شگفت انگیز فرو رفته بود ...