ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
این روزها وقتی تو خیابان قدم میزنم و مردی را میبینم که با نگاهش بدترین معانی را برایم متداعی نمیکند و لبخند و واژگانش شعله ی خشمم را فروزان نمیکند ناخود آگاه بیش از هر چیزی خوشحال میشم
شاید واژه مرد به همان چند مردی که میتوانم به آنها اعتماد کنم خلاصه نمیشود
شاید هنوز کسانی هستند که خواهر و دختر در کلامشان پوششی بر افکار زشت شان نیست.................................
ساعت هاست از میان قاب پنجره ای غبار گرفته به آسمان سرد و خاموش این شهر مینگرم و در میان این لحظه های غریبانه زیستن به تو می اندیشم، به ثانیه هایی که در میان تمامی نگاه های سخت نامأنوس، نگاهی گرم، پناه آشفتگی هایم گشت و در میان آوازهای یاس، آوایی امید را برای ظلمات وهم انگیز قلبم به ارمغان آورد.
روزها از پی هم گذشت و تو هر روز از قاب خاطرم دور گشتی و در انتهای ذهن خسته از روزمرگی های بی کرانم در صندوقچه ی روزهای نیک جاودان گشتی....
امروز، چه بی تاب دلم غریبه ای آشنا را فریاد می کند....
در گوشه ای از خاطرم نامت روشنگر تمام ثانیه های ساکت این پنجره ی غبار گرفته است گویی یادت را چونان تحفه ای از بارگاه کبریاییت برای جانم به ارمغان فرستاده ای.
پرنده ی خیالم چه بی قرار از روزهای ملال انگیز بودن به آسمان ثانیه های نیک زیستن هجرت نموده است و قلبم چه بی تاب بلندایی را فریاد میکند، بلنداییی به عظمت حضورت، تا فریاد آورد :
ببخشای بر من روزهای آشفته زیستن در فراموشی حضورت ...............