آن
روز عصر بود که یلدا به خانه رسید پسر همسایه که حالا برای یلدا چهرهای
آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش می کرد یلدا وارد خانه شد .هوای
ابری یاعث شده بود خانه تاریک بود از خانه ی تاریک و شلوغ متنفر بودچراغ
را روشن کرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ی توری پسر همسایه را دیدکه
هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور می کاوید ادامه مطلب ...
یلدا لباس پوشیده و آماده بود. شادی و هیجان خاصی داشت. دوست داشت زود تر بیرون باشد. حس می کرد دیگر تحمل نفس کشیدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برایش خیلی طولانی و سخت گذشته بود. با خوشحالی خودش را در آینه تماشا کردو مثل همیشه لبخندی زد و خانه را ترک کرد. ادامه مطلب ...