سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

سبزه

عکس , رمان , شعر ,....

رمان همخونه فصل ۲۶

چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه
شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.

ادامه مطلب ...

رمان همنونه فصل ۲۵

یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر
جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش را
گرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید.

ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل ۲۴

صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت
که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست
لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست.

ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل ۲۳

شب 13 دی ماه بود. از رفتن شهاب دو هفته میگذشت و امتحانات یلدا بو به پایان بود. یلدا واقعا گنجایش و
تحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست.
هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برف می آمد.

ادامه مطلب ...

رمان همخونه فصل 22

یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت. حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد. ادامه مطلب ...