-
مرگهای عجیب و غریب افراد معروف و بزرگان تاریخ
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 15:59
برخی مرگ و میر ها به شکلی جالب و عجیب در طول تاریخ اتفاق افتاده که متوفی را هم به شهرت رسانده است روز مرگ همه ما بالاخره یک روز فرا می رسد اما برخی مرگ و میر ها به شکلی جالب و عجیب در طول تاریخ اتفاق افتاده که متوفی را هم به شهرت رسانده است. برخی از این مرگ ها را مرور می کنیم: روز مرگ همه ما بالاخره یک روز فرا می رسد...
-
اس ام اس ها و شعر های ویژه تاسوعا و عاشورا (ماه محرم)
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 15:48
آبروی حسین به کهکشان می ارزد ، یک موی حسین بر دو جهان می ارزد ، گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست ، گفتا که حسین بیش از آن می ارزد قیامت بی حسین غوغا ندارد”شفاعت بی حسین معنا ندارد”حسینی باش که در محشر نگویند”چرا پرونده ات امضاء ندارد ——————————– اس ام اس ماه محرم آبروی حسین به کهکشان می ارزد ، یک موی حسین بر دو جهان می...
-
اس ام اس عاشقانه جدید
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 18:16
همه چی به نامه عشقه دل ما غلام عشقه ! با عشق زنده بودن ختم کلام عشقه ! *.*.*.*.*.* همه چی به نامه عشقه دل ما غلام عشقه ! با عشق زنده بودن ختم کلام عشقه ! *.*.*.*.*.* دم بر فرق میکوبد و شقیقه اش دو شقه میشود پیش از آنکه بداند حلقه آتش را خواب دیده است عقرب عاشق *.*.*.*.*.* یک روز زندگی روشن است و روز دیگر تاریک ،از...
-
** تو می دانی **
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 17:56
** تو می دانی ** دکتر شریعتی ** تو می دانی ** تو میدانی که من هرگز به خود نیندیشیدم، تو میدانی و همه میدانند که من حیاتم، هوایم، همه خواستههایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است. تو میدانی و همه میدانند که هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشتهام، از ترس خلافت تشیعم را از یاد نبردهام. تو میدانی و همه...
-
رمان همخونه فصل 22
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 17:52
یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت. حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد. یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای...
-
شنل قرمزی و پسر شجاع در 2010
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 17:49
یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده! هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمیده! online هم نشده چند روزه! نگرانشم! چند تا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر! ببین حالش چطوره در ادامه این طنز زیبا و پر از مطالب خنده دار را بخوانید و لذت ببرید .... یه روز مادر شنل...
-
رمان همخونه فصل 19
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 17:47
شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند. کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام. شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها...
-
رمان همخونه فصل 21
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 17:45
جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز...
-
رمان همخونه فصل 20
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 17:40
دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود. هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود. هیجان زده نشده بود. گر...
-
...آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست...
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 17:28
...آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست... دکتر شریعتی آن شب من نیز خود را بر بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان... ...آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست... آن شب من نیز خود را بر بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای...
-
رمان همخونه فصل 18
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 18:35
یلدا دقایقی بود که بی هدف روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش حول و حوش گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد. شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفت و یلدا کلافه بود و...
-
زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی! (طنزی خواندنی)
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 18:32
یک سالگی: در حالیکه عمویم من را بالا و پایین میانداخت و هی میگفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد... ! پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم ! یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین میانداخت و هی میگفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد ! چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه...
-
رمان همخونه فصل 17
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 18:27
آن روز شهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند. کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تأکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعد از ظهر هم سری به شهاب بزند. یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشغول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و لباس زیبایی پوشید و روسری قشنگی به...
-
اگر شوهر آدم برنامه نویس باشه (برنامه نویسها بخوانند)...
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 18:23
شوهر : سلام،من Log in کردم. زن : لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟ شوهر : Bad command or File name شوهر : سلام،من Log in کردم. زن : لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟ شوهر : Bad command or File name زن : ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم! شوهر : Syntax Error, Abort , Retry, Cancel زن : خوب حقوقتو چیکار کردی؟ شوهر : File in...
-
رمان همخونه فصل 16
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 18:17
اوایل آذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش راجمع و جور کرد.امدن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید .سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود وموهایش روی صورت او پریشان بودند. اوایل...
-
رمان همخونه فصل 15
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 18:08
-
رمان همخونه فصل 14
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 18:07
آن روز قرار بود نرگس و فرناز برای اولین بار به خانه ی شهاب بروند و روز تعطیلشان را با هم بگذرانند. آنها نزدیک ظهر آمدند و سه تایی در اتاق کوچک یلدا جمع شدند. ابتدا از خانه و زندگی شهاب و سلیقه ی یلدا و بعد هم از دانشکده و بچه ها و اساتید و سهیل حرف زدند. فیلم روز عقد را نگاه کردندو عکس ها را دست به دست چرخاندند...
-
رمان همخونه فصل سیزدهم
شنبه 6 آذرماه سال 1389 20:42
یلدا هیجان زده تر از همیشه مشتاق رفتن به خانه بود کتاب ها را با عجله میبست و داخل کیفش فرو می داد .... نرگس نزد او آمد و گفت: یلدا امشب بهتزنگ می زنم راجع به (هدایت) برام توضیح بدی. راجع به خودش؟ هم راجع بهخودش هم راجع به آثاراش . خب بگو به جای تو هم تحقیق کنم دیگه. نرگس خندیدو گفت: اینطوری که شرمنده ات میشم ولی گذشته...
-
دل نوشته ای به ضامن آهو، امام رضا(ع)
شنبه 6 آذرماه سال 1389 20:38
مولای من! تو را امام غریب مینامند، میدانم بد میزبانی بودند و در مهماننوازی وفا نکردند. مولای من! بعد از گذشت روزگار، حال تو میزبان ما هستی؛ تو میزبان گریهها و نیازها؛ غمها و دلتنگیهای ما هستی. دل نوشته ای به ضامن آهو ، امام رضا(ع) مولای من! تو را امام غریب مینامند، میدانم بد میزبانی بودند و در مهماننوازی وفا...
-
رمان همخونه فصل ۱۲
شنبه 6 آذرماه سال 1389 20:36
دررا باز کرد و از خانه بیرون آمد. پسر همسایه ی روبه رو که یلدا نامش رامزاحم (پشت شیشه) گذاشته بود، آماده و سرحال گویی منتظر یلدا بود، لبخندیزد و سلامی زیر لب داد. یلدا بی توجه به او راه افتاد، پسرک هم ! تاایستگاه اتوبوس راه چندانی نبود. یلدا به نرمی روی نیمکت سرد سایه بان دارایستگاه نشست. ایستگاه تقریباً خلوت بود پسر...
-
رمان همخونه فصل یازدهم
شنبه 6 آذرماه سال 1389 20:35
یلدا آن روز ساعت سه آخرین کلاسش را می گذراند. خسته وبیحوصله می نمود که فرناز به او گفت :" یلدا، امروز ساسان میاد دنبالم، میخوای برسونیمت؟ نه، مرسی. امروز شاید برم رو به روی دانشگاه تهران تا کتاب خاقانی را بخرم خب فردا برو نه، دیگه خیلی دیر میشه یلدا آن روز ساعت سه آخرین کلاسش را می گذراند. خسته وبیحوصله می نمود...
-
رمان همخونه فصل دهم
شنبه 6 آذرماه سال 1389 20:31
بعد از آن شب که یلدا تصمیم خود را برای تغییر دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به کار شد از وقتی گردنبند امزدی را در گردن شهاب دیده بود اشتیاق خاصی برای انجام هرکاری در خود حس می کرد گویی عید نزدیک است خانه تکانی ای برپا کرده بود که نظیر نداشت تمام خانه را زیر و رو کرد . بعد از آن شب که یلدا تصمیم خود را برای تغییر دادن...
-
شهر داران در کنار دالانکوه
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 12:02
داران مرکز شهرستان فریدن یکی از شهرستانهای استان اصفهان است. داران مرکز شهرستان فریدن یکی از شهرستانهای استان اصفهان است. داران در غرب استان اصفهان و در منطقهای کوهستانی از رشته کوههای زاگرس قرار دارد. زبان مردم شهر فارسی است ولی روستاهای زیر مجموعه به لهجههای بختیاری ، لری ، ترکی , گرجی و ارمنی نیز تکلم میکنند....
-
مطالب جالب ،طنز و خواندنی از دفتر خاطرات یک نو عروس
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 10:37
من امروزتصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستورغذایی پیداکردم واسه این کار که میگفت قبل ازدم کردن برنج کاملا شستشو کنین. پس من آبگرمن رو راه اندازی کردم و یه حموم حسابی کردم قبل ازا ینکه برنج رو دم کنم ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهترب رنج داشت دوشنبه الان رسیدیم خونه بعدازمسافرت ماه عسل وتوخونه...
-
شوخی با داستانهای دوران دبستان
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 10:35
گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ...
-
اس ام اس عید غدیر
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 14:40
خورشید چراغکی ز رخسار علیست / مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست هرکس که فرستد به محمد صلوات / همسایه دیوار به دیوار علیست عید غدیر مبارک عید کمال دین . سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت امیر المومنین علیه السلام بر شیعیان و پیروان ولایت خجسته باد خورشید چراغکی ز رخسار علیست / مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست هرکس که...
-
رمان همخونه فصل 9
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 14:32
آن روز عصر بود که یلدا به خانه رسید پسر همسایه که حالا برای یلدا چهرهای آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش می کرد یلدا وارد خانه شد . هوای ابری یاعث شده بود خانه تاریک بود از خانه ی تاریک و شلوغ متنفر بودچراغ را روشن کرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ی توری پسر همسایه را دیدکه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور...
-
عکس های فتوشاپی میکس شده
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 14:25
-
اس ام اس عاشقانه
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 14:13
گلی از شاخه هاچیدم برایت / زدم بوسه به یادت بی نهایت اگر قاتل تو را کشت ای قناری / بگو آخر ، که گیرد خونبهایت ! ساقیا! باز خماریم به جامی بنواز / خاطر خسته ما را به سلامی بنواز گر میسر نشود بگذری از کوچه ما / گاه گاهی دل ما را به پیامی بنواز ! * * * گفتی اندر خواب بینی بعد این روی مرا ماه من ، در چشم عاشق آب هست وخواب...
-
رمان همخونه فصل 8
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 13:55
یلدا لباس پوشیده و آماده بود. شادی و هیجان خاصی داشت. دوست داشت زود تر بیرون باشد. حس می کرد دیگر تحمل نفس کشیدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برایش خیلی طولانی و سخت گذشته بود. با خوشحالی خودش را در آینه تماشا کردو مثل همیشه لبخندی زد و خانه را ترک کرد . یلدا لباس پوشیده و آماده بود. شادی و هیجان خاصی داشت. دوست داشت...